جدول جو
جدول جو

معنی غمبار - جستجوی لغت در جدول جو

غمبار
اندوهگین
تصویری از غمبار
تصویر غمبار
فرهنگ لغت هوشیار
غمبار
اندوهبار، اندوه زا، تاثرآور، تاثربار، حزن آور، درام، غم آلود، غم انگیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبار
تصویر مبار
رودۀ گوسفند که آن را از گوشت قیمه کرده و برنج پر می کردند و می پختند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمار
تصویر غمار
غمره ها، شدت ها، دشواری ها، سختی ها، محل های فراهم آمدن و انبوهی چیزی، جمع واژۀ غمره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبار
تصویر مبار
مبرت ها، عطایا، بخششها، جمع واژۀ مبرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم بار
تصویر غم بار
غم بارنده، غم آور، غم انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمباد
تصویر غمباد
گواتر، عارضۀ بزرگ شدن بیش از حد غدۀ تیروئید که به دلیل کمبود ید در غذا، کم کاری یا پرکاری این غده، التهاب و عفونت آن به وجود می آید و نشانۀ آن برجستگی غیرطبیعی در زیر گلوی بیمار است، جخش، چخش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غبار
تصویر غبار
خاک نرم، گرد، کنایه از آزردگی
غبار خاستن: بلند شدن گرد، کنایه از به وجود آمدن آزردگی
فرهنگ فارسی عمید
(غِ)
و غباره را در بعضی لغت نامه ها بمعنی چوبی که بدان گاو رانند، آورده اند ولی صحیح غباز است. رجوع به غباره و غباز شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شتر ماده ای که بسیارشیر گردد سپس ناقه های دیگر که با او بچه آوردند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ماده شتری که شیر آن پس ازهمه شترانی که با وی بچه آورده اند بسیار گردد. (ازاقرب الموارد) ، خرمابن غبار برنشسته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ریسمانی باشد که آن را از لیف خرما سازند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غمناک. آن که پیوسته غمگین باشد. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 179 ب)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مَ بارر)
جمع واژۀ مبرت. عطایا بخشش ها. (فرهنگ فارسی معین) : تحف و مبار فراوان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 273). و در جملۀ تحف و مبار که بدو فرستاد ده سر اسبان تازی بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). و هر سال از مبار آن دیار و متاع آن بقاع به خزانه می فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 321). عزالدین حسین خرمیل را به انواع اصطناع و اسالیب مبار قضای حق او را مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). و از جانب سلطان به انواع مبار انعامات بسیار اختصاص یافت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
آنکه بارش غم باشد. غم آور. دارندۀ غم:
شاخ و شجر دهر غم و مشغله بار است
زیراکه بر این شاخ غم و مشغله بار است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بُ)
سپستان، که گیاهی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به سپستان شود، باکره. دوشیزه. دست نخورده:
از شمار تو... طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چو در تیم دو دراست.
(لبیبی).
سالی است که شد عروس و بیش است
با موجب شو بمهر خویش است.
(نظامی)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
گرد. (منتهی الارب). رند. (لغت محلی شوشتر). تم. مؤلف آنندراج آرد: بمعنی گرد، و مهتاب از تشبیهات اوست و بالفظ ریختن و زدن و نشستن و خواستن و گرفتن و افشاندن و رفتن و شستن و زدودن و ستردن و داشتن و برباد دادن و بلند شدن و شکستن مستعمل و پسین استعاره به کنایه است چرا که غبار چیزی نیست که توان آن را شکست:
عشق حیرانم غبارم را کجا خواهد شکست
یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز.
بیدل.
- انتهی. گرد بسیار نرمی که بواسطۀ هوا پراکنده شود. عجاج. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). هباء. نقع. قتام. ریغ. عنان. عکوب. عاکوب. طرمیاء. هلال. قسطل. قسطال. قسطلان. طیسل. جول. خباط. خیضعه. خراشاء. موق. هوزن، گرد و غبار. قمع، غبارمانندی که از هوا بالا برآید. بخار، غباری که از خاک نمناک برآید. سفساف، غبار آرد که وقت بیختن بلند شود و از غربال پرد. هنبغه، بسیار گردیدن گرد و غبار. شیطی ّ، غبار بالارفته. غیایه، غبار که آسمان را فرو پوشد و سایه افکند. هبوّ، بلند برآمدن غبار. عصره، عصار، غبار بسیار. قضاع، غبار دقیق. مسطار، غبار بلندرفته. صیق، غبار بالارفته. سرادق، غبار بلندرفته. سافیاء، غبار باد برده. سختیت، غبار بلندرفته. شخیت و شخّیت و شختیت، غبار بالاآمده. هیرعه، غبار معرکه. کوثر، غبار بسیار برهم نشسته. (منتهی الارب) :
کرا برکشد گردش روزگار
که روزی ز گردش نیابد غبار.
فردوسی.
از آن رو دگر آینه از غبار
برون آمد و شد جهان زرنگار.
فردوسی.
بر آن امید که بر خاک پات بوسه دهد
به سوی چرخ برد باد سال و ماه غبار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278 و چ فیاض ص 277).
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گرچه دل چون قارتو پر گرد و غبار است.
ناصرخسرو.
فضل بر دود ندانی که بسی دارد
نور اگر چند همی زیر غبار آید.
ناصرخسرو.
اندر حصار من ز سر گرد روزگار
چشم زمانه خیره شد اندر غبار من.
ناصرخسرو.
چون حمله برم به جمله خصمان
گمراه شوند در غبارم.
ناصرخسرو.
وآتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز
کی هوا ایدون پر دود و غبارستی.
ناصرخسرو.
ورنه می لشکر نوروز فراز آید
کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی.
ناصرخسرو.
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است.
خیام.
منت خدای را که زمانه بکام ماست
و امروز روز دولت ما را غبار نیست.
؟
اما بعد از تأمل غبار شبهت و حجاب ریبت برخیزد. (کلیله ودمنه). حقیقت غدر از غبار شبهت بیرون آید. (کلیله ودمنه).
به جفا میل کند گر بود از نار نبات
وز وفا دور شود گر بود از آب غبار.
ابوالمعالی رازی.
یا غبار صیدگاه شاه کز تعظیم هست
زآهوان مشک ده صد تبتش در یک فضا.
خاقانی.
برداریش ز خاک و رسانیش بر فلک
هرکو به دامن تو زند چون غبار دست.
خاقانی.
در پس زانو چو سگ نشینم کایام
بر دل سگجان مرا غبار برافکند.
خاقانی.
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
کآخر از این خاک جز غبار نیابی.
خاقانی.
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
حاصل از این خاک جز غبار چه خیزد.
خاقانی.
به چشم من نکند هیچکار سرمۀ نور
غبار تازه از این رهگذر دریغ مدار.
خاقانی.
میخواهد آسمان که رسد بر زمین سرش
تا برچند به دیده ز دامان تو غبار.
خاقانی.
که چشم من ز جهان آن زمان بود روشن
کزآستانۀ شه بسترم ز چهره غبار.
ظهیر فاریابی.
درکف این ملک یساری نبود
در ره این خاک غباری نبود.
نظامی.
پس بگوئی خواجه جاروبی بیار
تا بجویم زرّ خود را از غبار.
مولوی.
زمین را از آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار. (گلستان).
تو نه رنج آزموده ای نه حصار
نه بیابان و گرد و باد و غبار.
سعدی (گلستان).
اگرچه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد.
حافظ.
دگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست.
حافظ.
ریحان تو کجا و خط سبزش
او تازه و تو غبار داری.
حافظ.
سینه صافان را غبار کینه نیست
گل نباشد چشمۀ خورشید را.
الهی.
خیزداز جلوه گهش شب چو غبار مهتاب
سوزش چشم چراغم پر پروانه شود.
عبداللطیف خان تنها (از آنندراج).
هر که غباردوئی زآینۀ جان زدود
در دل مرآت وصل صورت حرمان شکست.
حسین ثنائی (از آنندراج).
راحتی گر هست در آغوش ترک مطلب است
این غبار وهم را در دامن صحرا زنید.
بیدل.
غبارم زحمت آن آستان دارد گرانجانی
بگو تا ناله اش بردارد و جائی دگر ریزد.
بیدل.
به خاکساری من نیست هیچکس در عشق
به چشم آینه عکسم غبار میریزد.
صائب.
، بیماری در چشم. سفیدی که بر روی چشم پیدا شود:
برو چندین چه گردی گرد این ره
که چشمت کور گردد از غباری.
عطار.
از تیره غبار چشمۀ روشن
تاریک شود چو چشم نابینا.
؟
- تکانیدن غبار کفش، مؤلف قاموس مقدس در مورد این عادت که از عادات دیرین یهود است، شرحی نوشته است. رجوع بدان کتاب ذیل این لغت شود.
، نام نشانه هایی است که بر اعداد دلالت میکند. (از اقرب الموارد). و رجوع به حروف غبار وص 4 مقدمۀ ابن خلدون شود. و احمد بن عکی... را حاشیه ای بر نزههالنظار فی علم الغبار فی الحساب است. (سلک الدر ج 1 ص 153).
- خطغبار یا قلم غبار، یکی از هفت قلم جدید است. خطی با قلمی سخت ریز چنانکه بزحمت توان دید:
به مشک سودۀ محلول در عرق ماند
که بر حریر نویسد کسی به خط غبار.
سعدی.
و رجوع به غبارالحلبه شود.
، مجازاً کنایه از ریش و خط:
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب
حیات جاودانش ده که حسن جاودان دارد.
حافظ.
خواهد چنین بلند شدن گر غبار خط
آخر میان ما و تودیوار میکشد.
صائب.
غبار نیست که بر گرد عارض ترش است این
گذشته پادشه حسن و گرد لشکرش است این.
شاطرعباس
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غمر و غمره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود: و خود را در غمار بوار و تنور دمار نیفکنند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ)
رودباری است به نجد. (منتهی الارب). نام وادیی در نجد و گفته اند ذوالغمار نام جایی است. قعقاع بن حریث گوید:
تبصر یا ابن مسعود بن قیس
بعینک هل تری ظعن القطین
خرجن من الغمارمشرقات
تمیل بهن ازواج العهون
بذمک یا امرأالقیس استقلت
رعان غوارب الجبلین دونی.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ / غَ)
غمارالناس، مردم پراکنده از هر جای. (منتهی الارب) ، گروه مردم. یقال: دخلت غمارالناس، ای فی زحمتهم و کثرتهم. (منتهی الارب). انبوهی و بسیاری. (غیاث اللغات). حفله
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ)
رودۀ گوسفند باشد که آن را از گوشت وبرنج و مصالح پر کنند و پزند و به عربی عصیب گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). رودۀ گوسفند یا بز باشد که با برنج و قیمه آغنده بپزند و آن را به تازی عصیب خوانند. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). حسرهالملوک. مومبار. حسیبک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یک نوع طعامی که از رودۀ گوسپند پر کرده از گوشت و برنج و مصالح سازند. (ناظم الاطباء). چرب روده. چرغند. جگر آکند. عصیب. (فرهنگ فارسی معین) :
در مقابل چه بود دنبۀ گرد و فربه
در عقب ذکر مبار است تو ظاهر خوشدار.
بسحاق اطعمه.
اگر چه دنبه به دیگ مقیل باشد خوار
مبار نیز چنین محترم نخواهد ماند.
بسحاق اطعمه.
توان فروختن از بهر خوردنی دستار
ولی بسر که تواند مبار پیچیدن.
نظام قاری (دیوان چ استانبول ص 103).
رجوع به مبا شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
سریشم که بر کمان چسبانند جهت کفتگی آن. (از منتهی الارب) (آنندراج). سریشمی که به کمان چسبانند جهت شکاف آن. غراء یجعل علی القوس من و هی بهاء. (اقرب الموارد). رجوع به المعرب جوالیقی حاشیۀ 2 ص 253 شود
لغت نامه دهخدا
جمع مبره، بخشش ها چرب روده چرغند جگر آکند عصیب: تا هفته و سال باشد و لیل و نهار ده چیز بخانه تو بادا بسیار: نان و عسل و روغن و دوشاب و برنج مخسیر و قدید و دنبه و پیه و مبار. (بسحاق اطعمه) جمع مبرت عطایا بخششها: و از جانب سلطان بانواع مبار و انعامات بسیار اختصاص یافت
فرهنگ لغت هوشیار
جمع غمر، جوانمردان فراخ خویان انبوهی بسیاری مردم پراکنده از هر جای، گروه مردم، انبوهی بسیاری، جمع غمر غمره سختی ها درشتی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غبار
تصویر غبار
گرد، خاک نرم، گرد و غبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمبار
تصویر کمبار
ریسمانی است که آنرا از لیف خرما سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمدار
تصویر غمدار
دارنده غم اندوه کش محزون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم بار
تصویر غم بار
آنچه غم بارد غم انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمباد
تصویر غمباد
ورم زیر گلو و گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بمبار
تصویر بمبار
سپستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمار
تصویر غمار
((غَ یا غُ))
گروه مردم، انبوهی، بسیاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمار
تصویر غمار
((غَ))
جمع غمر و غمره، سختی ها، درشتی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غبار
تصویر غبار
((غُ))
گرد، خاک نرم، نامی برای قلم و نوشته های بسیار ریز در خوش نویسی
فرهنگ فارسی معین
سماور
فرهنگ گویش مازندرانی
انبار
فرهنگ گویش مازندرانی
بیماری گواتر
فرهنگ گویش مازندرانی