جدول جو
جدول جو

معنی غماغ - جستجوی لغت در جدول جو

غماغ
گونه ای نان شیرینی، نان بیات شده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دماغ
تصویر دماغ
بینی، عضو بدن انسان و حیوان که بالای دهان قرار دارد و به وسیلۀ آن تنفس و بوها را استشمام می کنند و از داخل به وسیلۀ پردۀ غضرونی دو قسمت می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دماغ
تصویر دماغ
مغز سر، مادۀ نرم و خاکستری رنگ که در میان جمجمه قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمار
تصویر غمار
غمره ها، شدت ها، دشواری ها، سختی ها، محل های فراهم آمدن و انبوهی چیزی، جمع واژۀ غمره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غماز
تصویر غماز
بسیار سخن چین، نمام، کنایه از فاش کنندۀ راز، اشاره کننده با چشم و ابرو، غمزه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمام
تصویر غمام
ابر سفید، ابر، بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، غمامه، میغ، غین، غیم، سحاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمان
تصویر غمان
غمناک، اندوهگین
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
مغز سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (شرفنامۀ منیری) (از لغت محلی شوشتر) (از اقرب الموارد). مغز سر، و اطبا چنین تشریح کرده اند که عضوی است که محل روح نفسانی است و آن مرکب است از مخ و اورده و شرائین و غشائین رقیق که ملاقی نفس اوست و غشای سلب که همچون بطانۀ این غشاست و مماس قحف است و شکل دماغ مثلثی مخروط است. (از غیاث) (از آنندراج). مخ داخل پرده های جمجمه که فاقد حس است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). محل قوت نفسانی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در عربی مغز سر را گویند عموماً از هر حیوانی که باشد و بهترین آن از پرندگان مغز کبک و تیهو و از چرندگان مغز بره و گوساله است. (از برهان) (از اختیارات بدیعی) (از تحفۀ حکیم مؤمن). مخ. مخچه. مخیخ. مغز سر. مغز و آن یکی از اعضای رئیسۀ چهارگانه است (سه تای دیگر دل و جگر و انثیین است) و به عقیدۀ قدما محل روح نفسانی است. قدما آن را آلت قوه ناطقه می شمردند. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: دو مغز، و تر و خشک و لطیف و سوداوی و شکفته از صفات و شمع و جوی و مجمر از تشبیهات او، و پریشان دماغ و آشفته دماغ و تازه دماغ و خوش دماغ و بی دماغ از ترکیبات آن باشد. (از آنندراج) :
نیکوثمر شو ایراک مردم بجزثمر نیست
آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست.
ناصرخسرو.
چنان به خدمت او کاینات مشغولند
که خوی کبر برون برد از دماغ پلنگ.
رفیع الدین لنبانی.
نخست استفراغها باید کردن و تن و دماغ پاک کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
خرد طبیب دل است و دماغ منبر او
زبان به صورت تیغ و دهان نیام آسا.
خاقانی.
برشکافی دماغ خصم چنانک
ناف سهراب روستم بشکافت.
خاقانی.
همچون خزینه خانه زنبور خشکسال
از باد چشمه چشمه دماغ خرانشان.
خاقانی.
در دولت عم بود مرا مادّت طبع
آری ز دماغ است همه قوت اعصاب.
خاقانی.
هنوز از عشقبازی گرم داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است.
نظامی.
گفت یکی وحشت این در دماغ
تیرگی آرد چو نفس در چراغ.
نظامی.
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم.
نظامی.
سخن کآن از دماغ هوشمند است
گر از تحت الثری آید بلند است.
نظامی.
دیده شکیبد ز تماشای باغ ؟
بی گل و نسرین بسر آرد دماغ ؟
سعدی (گلستان).
ز خلوتگاه ربانی وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه.
سعدی.
انگیز نم ز رشحۀ فیضم به مغز نیست
گویی به دست شعله دماغم فشرده اند.
طالب آملی (از آنندراج).
چه در دماغ دارد، مرادف چه در سر دارد. (آنندراج).
- به دماغش نرسیدن، به چیزی نشمردن داده ای را. (یادداشت مؤلف).
- دمار از دماغ کسی برآوردن، رجوع به همین ترکیب در ذیل مادۀ دمار شود.
- دماغ ابن عرس، مغز راسو. (از اختیارات بدیعی).
- دماغ اصغر، مخچه. (لغات فرهنگستان).
- دماغ البط، مغز بط. (اختیارات بدیعی) (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- دماغ البعیر، مغز شتر. (از اختیارات بدیعی) (تحفۀ حکیم مومن).
- دماغ الخفاش، مغز شب پره. (از اختیارات بدیعی) (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- دماغ الخیل،مغز اسب را گویند. (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- دماغ الدجاج، مغز مرغ. (از اختیارات بدیعی) (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- دماغ الدیک، مغز خروس. (از اختیارات بدیعی) (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به ترکیب دماغ الدجاج شود.
- دماغ باخته، دماغ آشفته. (آنندراج). دماغ از دست داده:
سنبل دماغ باختۀ عطر سنبلش
گل صد زبان که لعل کند حرف از گلش.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به مادۀ دماغ آشفته شود.
- دماغ به جوش برآمدن، سخت به هیجان آمدن (از گرما، حرارت) :
همی بر فلک شد ز مردم خروش
دماغ از تبش می برآمد بجوش.
سعدی (بوستان).
- دماغ بیهوده (بیهده) پختن، کنایه از کثرت فکر است و چون کثرت فکری باعث گرمی دماغ است لهذا چنین گفته اند. (از آنندراج) (از غیاث). تصور غلط کردن. اندیشۀ باطل نمودن:
هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
سعدی.
و رجوع به ترکیب دماغ پختن شود.
- دماغ پختن، دماغ سوختن. کنایه است از رنج و محنت بسیار کشیدن. (از آنندراج). تصور غلط کردن:
وگر سیدش لب به دندان گزد
دماغ خداوندگاری پزد.
سعدی (بوستان).
دماغ پخته که من شیرمرد برنایم
برو چو با سگ نفس نبهره برنایی.
سعدی.
- دماغ تر، دماغ چاق، و با لفظ دادن مستعمل. (از آنندراج). حال خوش. وجد ونشاط:
باده کی بی ابر مستان را دماغ تر دهد
نخل عیش می کشان در آب باران بر دهد.
مسیحا (از آنندراج).
- دماغ خشک، مغزی که ازنیروی اندیشه و تفکر خالی باشد. مغز دیوانگان و سفیهان:
ما دماغ خشک را از باده گلشن کرده ایم
بارها این شمع را از آب روشن کرده ایم.
صائب (از آنندراج).
- دماغ خشکی، دیوانگی. بیمغزی: دماغش خشکست، دیوانه است. (یادداشت مؤلف).
- دماغ رساندن، مست و سرخوش شدن. (آنندراج) :
دماغی می رسانم برسر راه چمن دانش
سرم گرم است از می بوی گل از باد می آید.
دانش (از آنندراج).
چنان دماغ نگار من از شراب رساند
که رفته رفته نسب را به آفتاب رساند.
تأثیر (از آنندراج).
ز بی دماغی خود صبحدم به باغ شدیم
دماغ تر برسانیم بی دماغ شدیم.
ملا نسبتی تهانیسری (از آنندراج).
- دماغ رسیدن، سرخوش شدن و شکفته کردن دماغ. (آنندراج). مست و سرخوش شدن. (ناظم الاطباء) (غیاث) :
بیا که مایۀ هر گونه انتعاش تویی
که بی تو می نرسد هیچم از شراب دماغ.
واله هروی (از آنندراج).
دگر امشب عجب مستانه می خوانی غزل مخلص
همانا می رسد از گردش چشمم دماغ تو.
مخلص (از آنندراج).
عقل اگر داری مکن کسب کمال از ناقصان
کی رسد آخر دماغت از شراب نیم رس.
غنی (از آنندراج).
- دماغ ساز بودن، دماغ چاق بودن و رسیدن دماغ. (از آنندراج). سرخوش بودن:
ز شوق وصل تو دایم دماغ من ساز است
می هوای تو پیوسته در کدو دارم.
شفیع اثر (از آنندراج).
- دماغ شستن، پاک کردن دماغ از وساوس (آنندراج) :
شسته ست ابر چهرۀ گلهای باغ را
کو یک سبوی می که بشویم دماغ را.
نعمت خان عالی (ازآنندراج).
- دماغش معیوب بودن (عیب داشتن) ، دیوانه بودن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ گرم کردن، سرخوش کردن. (از آنندراج). سرمست و خوشحال ساختن:
دماغ مرا گرم کن زآنکه شد
خوش آینده ابر و هوا معتدل.
حاکم (از آنندراج).
، پوست تنک سر، پوست تنک که زیر کاسۀ سراست. ج، ادمغه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ام الدماغ، خریطه مانندی از پوست تنک که در آن مغز سر واقع است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
، کاسۀ سر و هر چه دراوست که دارای حس است بواسطۀ اعصابی که در آن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بیفایده خوردن. (گلستان) ، مجموع سر را نامند. ج، ادمغه. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ)
رودباری است به نجد. (منتهی الارب). نام وادیی در نجد و گفته اند ذوالغمار نام جایی است. قعقاع بن حریث گوید:
تبصر یا ابن مسعود بن قیس
بعینک هل تری ظعن القطین
خرجن من الغمارمشرقات
تمیل بهن ازواج العهون
بذمک یا امرأالقیس استقلت
رعان غوارب الجبلین دونی.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غِ / غَ)
خواب. نوم. (از اقرب الموارد). یقال: مااکتحلت غماضاً او غماضاً، یعنی چشم من یکدم نخفته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نام شمشیر جعفر طیار رضی اﷲ عنه. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
جمع واژۀ غمامه. (منتهی الارب). ابر. سحاب. (غیاث اللغات). ابری که آفاق را بپوشد. (ترجمان علامۀ جرجانی) (دهار) (مهذب الاسماء). ابر یا ابر سفید. وجه اشتقاق آن از غم ّ (بمعنی پوشانیدن) این است که قطعه ای از غمام آسمان را میپوشاند. و یکی آن غمامه. ج، غمائم. (از اقرب الموارد). و رجوع به غمامه شود: و ظللنا علیکم الغمام و انزلنا علیکم المن و السلوی. (قرآن 57/2).
چرا بگرید زار ار نه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد
زبانت را به بیان چون غمام باید کرد.
ناصرخسرو.
بارنده بدوستان و یاران بر
نم نیست غم است مر غمامش را.
ناصرخسرو.
چرخی و تابنده خلق توست نجومت
بحری و بخشنده کف توست غمامت.
مسعودسعد.
چون او برفت اتابک و سلطان برفت نیز
این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام.
خاقانی.
دیر زی ای بحر کف که عطسۀ جودت
چشمۀ مهر است کز غمام برآمد.
خاقانی.
هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است... (سندبادنامه ص 15). هر قولی که بفعل نینجامد غمامی بود جهام و حسامی بود کهام. (سندبادنامه ص 62).
تو نشانی ده که من دانم تمام
ماه را بر من نمیپوشد غمام.
مولوی (مثنوی).
، اسفنج. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 252). در برهان قاطع آمده: غمام ابرمرده را گویند و آن چیزی است مانند نمد کرم خورده، چون بر ظرف آب گذارند آب را به خود کشد، و گویند آن حیوانی است دریایی، وقتی که بمیرد آب او را بر ساحل اندازد، و بعضی گویند نباتی است دریایی. مجملاً اگردر شراب به آب آمیخته نهند آب را تمام به خود کشد وشراب را گذارد. (برهان قاطع) (آنندراج). سحاب البحر. رجوع به اسفنج شود، بمعنی رسوب طافی رسوبی که بالای قاروره باشد. مقابل رسوب راسب و متعلق. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص 530 و 1098 و رسوب شود، (اصطلاح طب) سپیدی رقیقی بر چشم
لغت نامه دهخدا
(غُ)
زکام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به زکام شود
لغت نامه دهخدا
(غَمْ ما)
فشارنده وجنباننده و بهیجان آورنده. صیغۀ مبالغه است از غمز. (از اقرب الموارد)، سخن چین. (غیاث اللغات) (آنندراج). ساعی. (دهار). نمّام. ضرّاب. واشی. (مقدمه الادب زمخشری). خبرکش. مضرّب:
ای ساخته بر دامن ادبار تنزل
غماز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل.
منجیک.
کیسۀ راز را بعقل بدوز
تا نباشی سخن چن و غماز.
ناصرخسرو.
و مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146).
بادم به نظم و نثر نه نمامم
مشکم به خلق و جود نه غمازم.
مسعودسعد.
تا بود صبح واشی و نمام
تا بود باد ساعی و غماز
با علو سپهر بادت امر
با سرود زمانه بادت راز.
مسعودسعد.
در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش به صفا زدوده تر از گریۀ عاشق است و غمازتر از صبح صادق. (کلیله و دمنه).
چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم
چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم.
خاقانی.
گر کشت مرا غمزۀ غمازش زنهار
تا خونم از آن غمزۀ غماز نخواهند.
خاقانی.
جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب
غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش.
خاقانی.
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود.
مولوی (مثنوی).
ندیدم ز غماز سرگشته تر
نگون طالع و بخت برگشته تر.
سعدی (بوستان).
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم.
سعدی (طیبات).
و حکما گویند چار کس از چار کس بجان برنجند: حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسبی از محتسب. (گلستان سعدی).
منادی میزنند که این است مکافات و سزای غمازان و مفسدان. (ترجمه محاسن اصفهان).
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کردۀ خود پرده دری نیست که نیست.
حافظ.
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من.
حافظ.
چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز.
حافظ.
، اشاره کننده به چشم. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشاره کننده با چشم و پلک وابرو. (از اقرب الموارد). غمزه کننده. (مهذب الاسماء). آنکه غمزه کند. باغمزه. چشمک زن، طعنه زننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). همّاز، مجازاً بمعنی چشم معشوق. (از ناظم الاطباء)، انگشت غماز، انگشت سبابه: و همچنین بود چون سرانگشت غماز بر میانگاه انگشت میانگی بنهی. (التفهیم ابوریحان بیرونی)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غمر و غمره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود: و خود را در غمار بوار و تنور دمار نیفکنند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
آسمان خانه یا آنچه بالای آسمان خانه باشد از چوب و خاک و جز آن. (از منتهی الارب). سقف خانه، و گفته اند: آنچه بالای خانه از خاک و جز آن باشد. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(غُ / غَ)
غمارالناس، مردم پراکنده از هر جای. (منتهی الارب) ، گروه مردم. یقال: دخلت غمارالناس، ای فی زحمتهم و کثرتهم. (منتهی الارب). انبوهی و بسیاری. (غیاث اللغات). حفله
لغت نامه دهخدا
(غَمْ ما)
جمع واژۀ غمّاسه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به غمّاسه شود
لغت نامه دهخدا
(رُمْ ما)
موضعی است که رماع نیز گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
الغماس، ناحیه ای است در عراق که در قضاء شامیه از استان دیوانیه قرار دارد. (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دماغ
تصویر دماغ
مغز سر، ماده ای که در میان جمجعه قرار دارد، بینی هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غماء
تصویر غماء
اندوه سختی، پتیار (بلا) نمد اسپ بام خانه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع غمر، جوانمردان فراخ خویان انبوهی بسیاری مردم پراکنده از هر جای، گروه مردم، انبوهی بسیاری، جمع غمر غمره سختی ها درشتی ها
فرهنگ لغت هوشیار
جلویز جلویز روا نبودی زندان و بند بسته تنم اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز (طاهر فضل) جلیز، سخن چین، گواژنده (طعنه زننده کنایه زن)، نمارنده (نمار اشاره ایما)، بر انگیزنده جنباننده بسیار سخن چین نمام، اشاره کننده بچشم و ابرو غمزه کننده، جنباننده به هیجان آورنده، چشم معشوق. یا انگشت غماز. سبابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غماس
تصویر غماس
اسفرود سنگ خوارک از مرغان، مرغ آب باز از مرغابیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غماض
تصویر غماض
خواب، یعنی چشم من یکدم نخفته
فرهنگ لغت هوشیار
ابر، ابر مرده دروج (اسفنج گویش گیلکی)، سر نشست رو در روی ته نشست و ته نشین، سپیدک سپیدی در چشم زکام بنگرید به زکام جمع غمامه ابر سحاب، ابر سفید، اسفنج دریایی، رسوبی که بالای قاروره باشد، سفیدی رقیقی که بر چشم افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمان
تصویر غمان
غمناک، مغموم و اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غماز
تصویر غماز
((غَ مّ))
بسیار سخن چین، اشاره کننده با چشم و ابرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمام
تصویر غمام
((غَ))
ابر، ابر سفید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمار
تصویر غمار
((غَ))
جمع غمر و غمره، سختی ها، درشتی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمار
تصویر غمار
((غَ یا غُ))
گروه مردم، انبوهی، بسیاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دماغ
تصویر دماغ
((دِ یا دَ))
مغز سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دماغ
تصویر دماغ
((دَ))
بینی
دماغ چاق بودن: کنایه از تندرست و خوشحال بودن (در احوالپرسی)
از دماغ فیل افتادن: کنایه از خود را معتبر و والامقام پنداشتن، متکبر بودن
دماغ کسی سوختن: کنایه از ناکام و ناامید شدن، کنف شدن
فرهنگ فارسی معین
ذهن
دیکشنری اردو به فارسی