جدول جو
جدول جو

معنی غماره - جستجوی لغت در جدول جو

غماره
(دَ)
گول گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ناآزمودگی. (مهذب الاسماء). غموره. (اقرب الموارد). ناشیگری، بسیار گردیدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج). غموره. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
غماره
(غِ)
قریه ای است از قرای شمال آفریقا نزدیک شهر معروف سبته، واقع در ساحل جنوبی بحرالروم (مدیترانه) محاذی جبل طارق که برساحل شمالی تنگۀ معروف به همین اسم قرار دارد. (ازحواشی شدالازار ص 474). رجوع به غماره (قبیله) شود
لغت نامه دهخدا
غماره
(غُ رَ)
قبیله ای از بربر در مغرب اقصی که به دست موسی بن نصیر اسلام آوردند، سپس بخوارج پیوستند و از حامیم که در وقعۀ مصموده کشته شد پیروی کردند. قبایل بنوحامد، بنونال، اغساوی، بنووزروال و دیگران که تاکنون در بلاد ریف معروف به وده اند از این قبیله منشعب شده اند. (از اعلام المنجد). رجوع به غماره (قریه) شود
لغت نامه دهخدا
غماره
پر آبی، گول شدن خر شدن، تنبلی سستی
تصویری از غماره
تصویر غماره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غمازه
تصویر غمازه
مؤنث واژۀ غماز، بسیار سخن چین، نمام، فاش کنندۀ راز، اشاره کننده با چشم و ابرو، غمزه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغاره
تصویر مغاره
غار، شکاف معمولاً وسیع و عمیق در زیر زمین یا داخل کوه که در اثر انحلال مواد داخلی آن یا حرکات پوستۀ زمین به وجود می آید، گاباره، دهار، مغار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غداره
تصویر غداره
مؤنث واژۀ غدار، بسیار غدر کننده، بی وفا، خائن، حیله گر، فریب کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غراره
تصویر غراره
عمل گرداندن آب در دهان برای پاک شدن دهان و گلو، غرغره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هماره
تصویر هماره
همواره، همیشه، پیوسته، پی در پی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غراره
تصویر غراره
لباسی که زیر خفتان می پوشیدند
تور کاه کشی
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، بارجامه، گوال، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، جوالق، شکیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غضاره
تصویر غضاره
گل پاکیزۀ سبز و چسبناک، مهرۀ سفالی سبز که برای دفع چشم زخم با خود بردارند، کاسۀ سفالی بزرگ، تغار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمامه
تصویر غمامه
رگه و ناخالصی در سنگ قیمتی
ابر، بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، سحاب، غین، غمام، غیم، میغ
فرهنگ فارسی عمید
پوزه بند، چشم بند ستور چشم بندک پاره ابر ابر سحاب، ابر سفید، جمع غمام غمائم، اسفنج، جمع غمامات
فرهنگ لغت هوشیار
کلاه زره زیر خودی، پوشه پوشاننده، سراغوچ سراغج گیسو پوش چوخای ترسا چوخای کشیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غماضه
تصویر غماضه
مغاکیدن مغاک گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
گل خوشبوی، فراخزیستی گشادگی، مرغ سنگخوار سفال سبزیست که برای دفع چشم زخم به کار برند طین حر، کاسه بزرگ، جمع غضائر (غضایر) یکی غضا، گل دنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غراره
تصویر غراره
غفلت، غافل شدن، نوجوان بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غامره
تصویر غامره
مونث غامر ویران مونث غامر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمازه
تصویر غمازه
دختر یا زن زیبای غمزه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غموره
تصویر غموره
پر آبی، جوانمردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغاره
تصویر مغاره
غار، غاری که در کوه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته غداره ششلول (واژه ای غداره در پارسی ریشه سنسکریت دارد و برابر است با تیر پیکان که به گونه بیل ساخته میشده است و سپس به گونه ای از دشنه پهن نیز غداره گفته شده واژه خویشاوند آن غدر و غدرک یا گدرک است) مونث غدار پیمان شکن زن، فریبکار زن پس مانده باز مانده
فرهنگ لغت هوشیار
اسپرغم، بوب (فرش شاهانه)، دوده تیره، سر پوش، ناوگان جنگی آباد کردن، آبادانی، لاد (بنا) ساختمان مزد سماختمان
فرهنگ لغت هوشیار
حساب، حد اندازه، عدد، نمره. یا دانش (علم) شمار. علم حساب. یا شمار... در ردیف در زمره. یا روز علم. روز رستخیز قیامت. یا بشمار آوردن، به حساب آوردن احتساب. یا به علم رفتن، به حساب آمدن محسوب شدن، یا شمار باریک کردن، مناقشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماره
تصویر سماره
خاکشی خاکشی خاکشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماره
تصویر خماره
میکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماره
تصویر حماره
ماده خر
فرهنگ لغت هوشیار
نشان، دیدارگاه، هنگام، شارسان، فرمانروایی کشور، فرماندهنده، چیره، برانگیزنده، فرمانروائی، امیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زماره
تصویر زماره
مونث زمار نی زن، نی نای، جه (زنا کار زن) نوعی نای که نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذماره
تصویر ذماره
دلیری، پس سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماره
تصویر دماره
کشتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اماره
تصویر اماره
((اِ رِ))
نشان، نشانه، علامت، جمع امارات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اماره
تصویر اماره
((اَ مّ رِ))
بسیار امر کننده، گمراه کننده، خواهش های شیطانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هماره
تصویر هماره
معمولا، نوعا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شماره
تصویر شماره
عدد، کد
فرهنگ واژه فارسی سره