قریه ای است در نواحی بغداد در نزدیکی بردان و عکبرا. بهتر آن است که این لفظ به یاء نوشته شود، و دراشعار شاعران از قبیل والبه بن حباب و جحظه برمکی ازاین قریه یاد شده است. رجوع به معجم البلدان شود
قریه ای است در نواحی بغداد در نزدیکی بردان و عکبرا. بهتر آن است که این لفظ به یاء نوشته شود، و دراشعار شاعران از قبیل والبه بن حباب و جحظه برمکی ازاین قریه یاد شده است. رجوع به معجم البلدان شود
سقف خانه یا آنچه از خاک و جز آن بالای آن باشد. مثنای آن غموان. ج، اغمیه، اغماء. بمعنی غمی ̍ و غماء. (از اقرب الموارد) ، پوشیدگی. (دهار) ، (حرف تنبیه) تلفظی است ازاما مبدل اما. گویند ’غما واﷲ’ بجای ’اما واﷲ’. رجوع به نشوء اللغه العربیه ص 18 و اقرب الموارد شود
سقف خانه یا آنچه از خاک و جز آن بالای آن باشد. مثنای آن غَمَوان. ج، اَغمیه، اَغماء. بمعنی غَمی ̍ و غِماء. (از اقرب الموارد) ، پوشیدگی. (دهار) ، (حرف تنبیه) تلفظی است ازاَما مبدل اما. گویند ’غما واﷲ’ بجای ’اما واﷲ’. رجوع به نشوء اللغه العربیه ص 18 و اقرب الموارد شود
آسمان خانه یا آنچه بالای آسمان خانه باشد از چوب و خاک و جز آن. (از منتهی الارب). سقف خانه، و گفته اند: آنچه بالای خانه از خاک و جز آن باشد. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)
آسمان خانه یا آنچه بالای آسمان خانه باشد از چوب و خاک و جز آن. (از منتهی الارب). سقف خانه، و گفته اند: آنچه بالای خانه از خاک و جز آن باشد. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)
غمارالناس، مردم پراکنده از هر جای. (منتهی الارب) ، گروه مردم. یقال: دخلت غمارالناس، ای فی زحمتهم و کثرتهم. (منتهی الارب). انبوهی و بسیاری. (غیاث اللغات). حفله
غمارالناس، مردم پراکنده از هر جای. (منتهی الارب) ، گروه مردم. یقال: دخلت غمارالناس، ای فی زحمتهم و کثرتهم. (منتهی الارب). انبوهی و بسیاری. (غیاث اللغات). حفله
رودباری است به نجد. (منتهی الارب). نام وادیی در نجد و گفته اند ذوالغمار نام جایی است. قعقاع بن حریث گوید: تبصر یا ابن مسعود بن قیس بعینک هل تری ظعن القطین خرجن من الغمارمشرقات تمیل بهن ازواج العهون بذمک یا امرأالقیس استقلت رعان غوارب الجبلین دونی. (از معجم البلدان)
رودباری است به نجد. (منتهی الارب). نام وادیی در نجد و گفته اند ذوالغمار نام جایی است. قعقاع بن حریث گوید: تبصر یا ابن مسعود بن قیس بعینک هل تری ظعن القطین خرجن من الغمارمشرقات تمیل بهن ازواج العهون بذمک یا امرأالقیس استقلت رعان غوارب الجبلین دونی. (از معجم البلدان)
فشارنده وجنباننده و بهیجان آورنده. صیغۀ مبالغه است از غمز. (از اقرب الموارد)، سخن چین. (غیاث اللغات) (آنندراج). ساعی. (دهار). نمّام. ضرّاب. واشی. (مقدمه الادب زمخشری). خبرکش. مضرّب: ای ساخته بر دامن ادبار تنزل غماز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل. منجیک. کیسۀ راز را بعقل بدوز تا نباشی سخن چن و غماز. ناصرخسرو. و مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). بادم به نظم و نثر نه نمامم مشکم به خلق و جود نه غمازم. مسعودسعد. تا بود صبح واشی و نمام تا بود باد ساعی و غماز با علو سپهر بادت امر با سرود زمانه بادت راز. مسعودسعد. در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش به صفا زدوده تر از گریۀ عاشق است و غمازتر از صبح صادق. (کلیله و دمنه). چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم. خاقانی. گر کشت مرا غمزۀ غمازش زنهار تا خونم از آن غمزۀ غماز نخواهند. خاقانی. جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش. خاقانی. عشق خواهد کاین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود. مولوی (مثنوی). ندیدم ز غماز سرگشته تر نگون طالع و بخت برگشته تر. سعدی (بوستان). من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم. سعدی (طیبات). و حکما گویند چار کس از چار کس بجان برنجند: حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسبی از محتسب. (گلستان سعدی). منادی میزنند که این است مکافات و سزای غمازان و مفسدان. (ترجمه محاسن اصفهان). اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب خجل از کردۀ خود پرده دری نیست که نیست. حافظ. گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق غماز بود اشک و عیان کرد راز من. حافظ. چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز. حافظ. ، اشاره کننده به چشم. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشاره کننده با چشم و پلک وابرو. (از اقرب الموارد). غمزه کننده. (مهذب الاسماء). آنکه غمزه کند. باغمزه. چشمک زن، طعنه زننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). همّاز، مجازاً بمعنی چشم معشوق. (از ناظم الاطباء)، انگشت غماز، انگشت سبابه: و همچنین بود چون سرانگشت غماز بر میانگاه انگشت میانگی بنهی. (التفهیم ابوریحان بیرونی)
فشارنده وجنباننده و بهیجان آورنده. صیغۀ مبالغه است از غَمز. (از اقرب الموارد)، سخن چین. (غیاث اللغات) (آنندراج). ساعی. (دهار). نَمّام. ضَرّاب. واشی. (مقدمه الادب زمخشری). خبرکش. مُضرِّب: ای ساخته بر دامن ادبار تنزل غماز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل. منجیک. کیسۀ راز را بعقل بدوز تا نباشی سخن چن و غماز. ناصرخسرو. و مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). بادم به نظم و نثر نه نمامم مشکم به خلق و جود نه غمازم. مسعودسعد. تا بود صبح واشی و نمام تا بود باد ساعی و غماز با علو سپهر بادت امر با سرود زمانه بادت راز. مسعودسعد. در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش به صفا زدوده تر از گریۀ عاشق است و غمازتر از صبح صادق. (کلیله و دمنه). چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم. خاقانی. گر کشت مرا غمزۀ غمازش زنهار تا خونم از آن غمزۀ غماز نخواهند. خاقانی. جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش. خاقانی. عشق خواهد کاین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود. مولوی (مثنوی). ندیدم ز غماز سرگشته تر نگون طالع و بخت برگشته تر. سعدی (بوستان). من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم. سعدی (طیبات). و حکما گویند چار کس از چار کس بجان برنجند: حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسبی از محتسب. (گلستان سعدی). منادی میزنند که این است مکافات و سزای غمازان و مفسدان. (ترجمه محاسن اصفهان). اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب خجل از کردۀ خود پرده دری نیست که نیست. حافظ. گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق غماز بود اشک و عیان کرد راز من. حافظ. چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم ز اشک پرس حکایت که من نیَم غماز. حافظ. ، اشاره کننده به چشم. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشاره کننده با چشم و پلک وابرو. (از اقرب الموارد). غمزه کننده. (مهذب الاسماء). آنکه غمزه کند. باغمزه. چشمک زن، طعنه زننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). هَمّاز، مجازاً بمعنی چشم معشوق. (از ناظم الاطباء)، انگشت غماز، انگشت سبابه: و همچنین بود چون سرانگشت غماز بر میانگاه انگشت میانگی بنهی. (التفهیم ابوریحان بیرونی)
جمع واژۀ غمامه. (منتهی الارب). ابر. سحاب. (غیاث اللغات). ابری که آفاق را بپوشد. (ترجمان علامۀ جرجانی) (دهار) (مهذب الاسماء). ابر یا ابر سفید. وجه اشتقاق آن از غم ّ (بمعنی پوشانیدن) این است که قطعه ای از غمام آسمان را میپوشاند. و یکی آن غمامه. ج، غمائم. (از اقرب الموارد). و رجوع به غمامه شود: و ظللنا علیکم الغمام و انزلنا علیکم المن و السلوی. (قرآن 57/2). چرا بگرید زار ار نه غمگن است غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام. عنصری. به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد زبانت را به بیان چون غمام باید کرد. ناصرخسرو. بارنده بدوستان و یاران بر نم نیست غم است مر غمامش را. ناصرخسرو. چرخی و تابنده خلق توست نجومت بحری و بخشنده کف توست غمامت. مسعودسعد. چون او برفت اتابک و سلطان برفت نیز این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام. خاقانی. دیر زی ای بحر کف که عطسۀ جودت چشمۀ مهر است کز غمام برآمد. خاقانی. هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است... (سندبادنامه ص 15). هر قولی که بفعل نینجامد غمامی بود جهام و حسامی بود کهام. (سندبادنامه ص 62). تو نشانی ده که من دانم تمام ماه را بر من نمیپوشد غمام. مولوی (مثنوی). ، اسفنج. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 252). در برهان قاطع آمده: غمام ابرمرده را گویند و آن چیزی است مانند نمد کرم خورده، چون بر ظرف آب گذارند آب را به خود کشد، و گویند آن حیوانی است دریایی، وقتی که بمیرد آب او را بر ساحل اندازد، و بعضی گویند نباتی است دریایی. مجملاً اگردر شراب به آب آمیخته نهند آب را تمام به خود کشد وشراب را گذارد. (برهان قاطع) (آنندراج). سحاب البحر. رجوع به اسفنج شود، بمعنی رسوب طافی رسوبی که بالای قاروره باشد. مقابل رسوب راسب و متعلق. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص 530 و 1098 و رسوب شود، (اصطلاح طب) سپیدی رقیقی بر چشم
جَمعِ واژۀ غَمامه. (منتهی الارب). ابر. سحاب. (غیاث اللغات). ابری که آفاق را بپوشد. (ترجمان علامۀ جرجانی) (دهار) (مهذب الاسماء). ابر یا ابر سفید. وجه اشتقاق آن از غَم ّ (بمعنی پوشانیدن) این است که قطعه ای از غمام آسمان را میپوشاند. و یکی آن غمامه. ج، غَمائِم. (از اقرب الموارد). و رجوع به غَمامه شود: و ظللنا علیکم الغمام و انزلنا علیکم المن و السلوی. (قرآن 57/2). چرا بگرید زار ار نه غمگن است غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام. عنصری. به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد زبانت را به بیان چون غمام باید کرد. ناصرخسرو. بارنده بدوستان و یاران بر نم نیست غم است مر غمامش را. ناصرخسرو. چرخی و تابنده خلق توست نجومت بحری و بخشنده کف توست غمامت. مسعودسعد. چون او برفت اتابک و سلطان برفت نیز این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام. خاقانی. دیر زی ای بحر کف که عطسۀ جودت چشمۀ مهر است کز غمام برآمد. خاقانی. هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است... (سندبادنامه ص 15). هر قولی که بفعل نینجامد غمامی بود جهام و حسامی بود کهام. (سندبادنامه ص 62). تو نشانی ده که من دانم تمام ماه را بر من نمیپوشد غمام. مولوی (مثنوی). ، اسفنج. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 252). در برهان قاطع آمده: غمام ابرمرده را گویند و آن چیزی است مانند نمد کرم خورده، چون بر ظرف آب گذارند آب را به خود کشد، و گویند آن حیوانی است دریایی، وقتی که بمیرد آب او را بر ساحل اندازد، و بعضی گویند نباتی است دریایی. مجملاً اگردر شراب به آب آمیخته نهند آب را تمام به خود کشد وشراب را گذارد. (برهان قاطع) (آنندراج). سحاب البحر. رجوع به اسفنج شود، بمعنی رسوب طافی رسوبی که بالای قاروره باشد. مقابل رسوب راسب و متعلق. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص 530 و 1098 و رسوب شود، (اصطلاح طب) سپیدی رقیقی بر چشم
ابر، ابر مرده دروج (اسفنج گویش گیلکی)، سر نشست رو در روی ته نشست و ته نشین، سپیدک سپیدی در چشم زکام بنگرید به زکام جمع غمامه ابر سحاب، ابر سفید، اسفنج دریایی، رسوبی که بالای قاروره باشد، سفیدی رقیقی که بر چشم افتد
ابر، ابر مرده دروج (اسفنج گویش گیلکی)، سر نشست رو در روی ته نشست و ته نشین، سپیدک سپیدی در چشم زکام بنگرید به زکام جمع غمامه ابر سحاب، ابر سفید، اسفنج دریایی، رسوبی که بالای قاروره باشد، سفیدی رقیقی که بر چشم افتد
جلویز جلویز روا نبودی زندان و بند بسته تنم اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز (طاهر فضل) جلیز، سخن چین، گواژنده (طعنه زننده کنایه زن)، نمارنده (نمار اشاره ایما)، بر انگیزنده جنباننده بسیار سخن چین نمام، اشاره کننده بچشم و ابرو غمزه کننده، جنباننده به هیجان آورنده، چشم معشوق. یا انگشت غماز. سبابه
جلویز جلویز روا نبودی زندان و بند بسته تنم اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز (طاهر فضل) جلیز، سخن چین، گواژنده (طعنه زننده کنایه زن)، نمارنده (نمار اشاره ایما)، بر انگیزنده جنباننده بسیار سخن چین نمام، اشاره کننده بچشم و ابرو غمزه کننده، جنباننده به هیجان آورنده، چشم معشوق. یا انگشت غماز. سبابه