جدول جو
جدول جو

معنی غما - جستجوی لغت در جدول جو

غما
(غِ)
قریه ای است در نواحی بغداد در نزدیکی بردان و عکبرا. بهتر آن است که این لفظ به یاء نوشته شود، و دراشعار شاعران از قبیل والبه بن حباب و جحظه برمکی ازاین قریه یاد شده است. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
غما
(غَمْ ما)
گاما. نام یکی از حروف یونانی. (الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
غما
(غَ)
سقف خانه یا آنچه از خاک و جز آن بالای آن باشد. مثنای آن غموان. ج، اغمیه، اغماء. بمعنی غمی ̍ و غماء. (از اقرب الموارد) ، پوشیدگی. (دهار) ، (حرف تنبیه) تلفظی است ازاما مبدل اما. گویند ’غما واﷲ’ بجای ’اما واﷲ’. رجوع به نشوء اللغه العربیه ص 18 و اقرب الموارد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غماز
تصویر غماز
بسیار سخن چین، نمام، کنایه از فاش کنندۀ راز، اشاره کننده با چشم و ابرو، غمزه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمام
تصویر غمام
ابر سفید، ابر، بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، غمامه، میغ، غین، غیم، سحاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اغما
تصویر اغما
بیهوشی، حالت بیهوشی ناشی از مسمومیت، اورمی، مرض قند، الکلیسم و مانند آن، بیهوش شدن، بیهوش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمار
تصویر غمار
غمره ها، شدت ها، دشواری ها، سختی ها، محل های فراهم آمدن و انبوهی چیزی، جمع واژۀ غمره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمان
تصویر غمان
غمناک، اندوهگین
فرهنگ فارسی عمید
(غِ)
آسمان خانه یا آنچه بالای آسمان خانه باشد از چوب و خاک و جز آن. (از منتهی الارب). سقف خانه، و گفته اند: آنچه بالای خانه از خاک و جز آن باشد. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(غُ / غَ)
غمارالناس، مردم پراکنده از هر جای. (منتهی الارب) ، گروه مردم. یقال: دخلت غمارالناس، ای فی زحمتهم و کثرتهم. (منتهی الارب). انبوهی و بسیاری. (غیاث اللغات). حفله
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ)
رودباری است به نجد. (منتهی الارب). نام وادیی در نجد و گفته اند ذوالغمار نام جایی است. قعقاع بن حریث گوید:
تبصر یا ابن مسعود بن قیس
بعینک هل تری ظعن القطین
خرجن من الغمارمشرقات
تمیل بهن ازواج العهون
بذمک یا امرأالقیس استقلت
رعان غوارب الجبلین دونی.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غمر و غمره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود: و خود را در غمار بوار و تنور دمار نیفکنند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(غَمْ ما)
فشارنده وجنباننده و بهیجان آورنده. صیغۀ مبالغه است از غمز. (از اقرب الموارد)، سخن چین. (غیاث اللغات) (آنندراج). ساعی. (دهار). نمّام. ضرّاب. واشی. (مقدمه الادب زمخشری). خبرکش. مضرّب:
ای ساخته بر دامن ادبار تنزل
غماز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل.
منجیک.
کیسۀ راز را بعقل بدوز
تا نباشی سخن چن و غماز.
ناصرخسرو.
و مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146).
بادم به نظم و نثر نه نمامم
مشکم به خلق و جود نه غمازم.
مسعودسعد.
تا بود صبح واشی و نمام
تا بود باد ساعی و غماز
با علو سپهر بادت امر
با سرود زمانه بادت راز.
مسعودسعد.
در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش به صفا زدوده تر از گریۀ عاشق است و غمازتر از صبح صادق. (کلیله و دمنه).
چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم
چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم.
خاقانی.
گر کشت مرا غمزۀ غمازش زنهار
تا خونم از آن غمزۀ غماز نخواهند.
خاقانی.
جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب
غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش.
خاقانی.
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود.
مولوی (مثنوی).
ندیدم ز غماز سرگشته تر
نگون طالع و بخت برگشته تر.
سعدی (بوستان).
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم.
سعدی (طیبات).
و حکما گویند چار کس از چار کس بجان برنجند: حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسبی از محتسب. (گلستان سعدی).
منادی میزنند که این است مکافات و سزای غمازان و مفسدان. (ترجمه محاسن اصفهان).
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کردۀ خود پرده دری نیست که نیست.
حافظ.
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من.
حافظ.
چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز.
حافظ.
، اشاره کننده به چشم. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشاره کننده با چشم و پلک وابرو. (از اقرب الموارد). غمزه کننده. (مهذب الاسماء). آنکه غمزه کند. باغمزه. چشمک زن، طعنه زننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). همّاز، مجازاً بمعنی چشم معشوق. (از ناظم الاطباء)، انگشت غماز، انگشت سبابه: و همچنین بود چون سرانگشت غماز بر میانگاه انگشت میانگی بنهی. (التفهیم ابوریحان بیرونی)
لغت نامه دهخدا
(غَمْ ما)
جمع واژۀ غمّاسه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به غمّاسه شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
الغماس، ناحیه ای است در عراق که در قضاء شامیه از استان دیوانیه قرار دارد. (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
(غِ / غَ)
خواب. نوم. (از اقرب الموارد). یقال: مااکتحلت غماضاً او غماضاً، یعنی چشم من یکدم نخفته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نام شمشیر جعفر طیار رضی اﷲ عنه. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
جمع واژۀ غمامه. (منتهی الارب). ابر. سحاب. (غیاث اللغات). ابری که آفاق را بپوشد. (ترجمان علامۀ جرجانی) (دهار) (مهذب الاسماء). ابر یا ابر سفید. وجه اشتقاق آن از غم ّ (بمعنی پوشانیدن) این است که قطعه ای از غمام آسمان را میپوشاند. و یکی آن غمامه. ج، غمائم. (از اقرب الموارد). و رجوع به غمامه شود: و ظللنا علیکم الغمام و انزلنا علیکم المن و السلوی. (قرآن 57/2).
چرا بگرید زار ار نه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد
زبانت را به بیان چون غمام باید کرد.
ناصرخسرو.
بارنده بدوستان و یاران بر
نم نیست غم است مر غمامش را.
ناصرخسرو.
چرخی و تابنده خلق توست نجومت
بحری و بخشنده کف توست غمامت.
مسعودسعد.
چون او برفت اتابک و سلطان برفت نیز
این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام.
خاقانی.
دیر زی ای بحر کف که عطسۀ جودت
چشمۀ مهر است کز غمام برآمد.
خاقانی.
هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است... (سندبادنامه ص 15). هر قولی که بفعل نینجامد غمامی بود جهام و حسامی بود کهام. (سندبادنامه ص 62).
تو نشانی ده که من دانم تمام
ماه را بر من نمیپوشد غمام.
مولوی (مثنوی).
، اسفنج. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 252). در برهان قاطع آمده: غمام ابرمرده را گویند و آن چیزی است مانند نمد کرم خورده، چون بر ظرف آب گذارند آب را به خود کشد، و گویند آن حیوانی است دریایی، وقتی که بمیرد آب او را بر ساحل اندازد، و بعضی گویند نباتی است دریایی. مجملاً اگردر شراب به آب آمیخته نهند آب را تمام به خود کشد وشراب را گذارد. (برهان قاطع) (آنندراج). سحاب البحر. رجوع به اسفنج شود، بمعنی رسوب طافی رسوبی که بالای قاروره باشد. مقابل رسوب راسب و متعلق. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص 530 و 1098 و رسوب شود، (اصطلاح طب) سپیدی رقیقی بر چشم
لغت نامه دهخدا
(غُ)
زکام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به زکام شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غماس
تصویر غماس
اسفرود سنگ خوارک از مرغان، مرغ آب باز از مرغابیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغما
تصویر اغما
بیهوش شدن، بیهوش کردن، بیهوشی: (مریض بحال اغماء افتاده است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمان
تصویر غمان
غمناک، مغموم و اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
ابر، ابر مرده دروج (اسفنج گویش گیلکی)، سر نشست رو در روی ته نشست و ته نشین، سپیدک سپیدی در چشم زکام بنگرید به زکام جمع غمامه ابر سحاب، ابر سفید، اسفنج دریایی، رسوبی که بالای قاروره باشد، سفیدی رقیقی که بر چشم افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غماض
تصویر غماض
خواب، یعنی چشم من یکدم نخفته
فرهنگ لغت هوشیار
جلویز جلویز روا نبودی زندان و بند بسته تنم اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز (طاهر فضل) جلیز، سخن چین، گواژنده (طعنه زننده کنایه زن)، نمارنده (نمار اشاره ایما)، بر انگیزنده جنباننده بسیار سخن چین نمام، اشاره کننده بچشم و ابرو غمزه کننده، جنباننده به هیجان آورنده، چشم معشوق. یا انگشت غماز. سبابه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع غمر، جوانمردان فراخ خویان انبوهی بسیاری مردم پراکنده از هر جای، گروه مردم، انبوهی بسیاری، جمع غمر غمره سختی ها درشتی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غماء
تصویر غماء
اندوه سختی، پتیار (بلا) نمد اسپ بام خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غماز
تصویر غماز
((غَ مّ))
بسیار سخن چین، اشاره کننده با چشم و ابرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمار
تصویر غمار
((غَ یا غُ))
گروه مردم، انبوهی، بسیاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمار
تصویر غمار
((غَ))
جمع غمر و غمره، سختی ها، درشتی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمام
تصویر غمام
((غَ))
ابر، ابر سفید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اغما
تصویر اغما
((اِ))
بیهوش شدن، بیهوشی، بیهوش کردن
فرهنگ فارسی معین
ابر، سحاب، غمامه، غیم، میغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خبرچین، سخن چین، مفسد، نمام، نامحرم، دورو، منافق، عشوه گر، کرشمه باز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گونه ای نان شیرینی، نان بیات شده
فرهنگ گویش مازندرانی