جدول جو
جدول جو

معنی غلیث - جستجوی لغت در جدول جو

غلیث(غَ)
آنچه زهر آمیخته جهت شکار کرکس گسترند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زهر آمیخته که برای شکار کرکس گسترند، گندم و جو آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). خوراکی که به جو و سنگ ریزه و زوان (دانۀ تلخ که با گندم آمیزند) آمیخته شود. نانی که از جو و گندم باشد. یقال: فلان یأکل الغلیث. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
غلیث
گندم آمیخته - نان سیاه نان گندم و جو، زهر آمیز برای شکار
تصویری از غلیث
تصویر غلیث
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غلیل
تصویر غلیل
آنکه تشنگی شدید دارد، تشنه، کنایه از سوزش عشق یا اندوه، برای مثال غیر فصل و وصل پی بر از دلیل / لیک پی بردن بننشاند غلیل (مولوی۱ - ۷۰۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلیظ
تصویر غلیظ
دارای مادۀ محلول بسیار در مایع مثلاً چای غلیظ،
شدید، پررنگ مثلاً آرایش غلیظ،
کنایه از فشرده و انبوه مثلاً دود غلیظ،
با شدت یا وضوح فراوان مثلاً لهجۀ غلیظ، فحش غلیظ،
خشن و تندخو مثلاً مامور غلیظ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلیز
تصویر غلیز
آب لزجی که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، غلیزآب، غلیزآبه
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
سطبر و درشت. (منتهی الارب). بمعنی غلیظ و مبدل آن است. (از اقرب الموارد). رجوع به غلیظ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نخلستان شوره زار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ثُلْ لَ)
محلی است برراه طی بطرف شام. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
سه یک. این وزن در اعداد دیگر هست چون نصیف و سبیع و ثمین، و ابوزید خمیس و ثلیث را منکر شده است
لغت نامه دهخدا
(اَلْ یَ)
دلیر. (ناظم الاطباء). شجاع. مؤنث: لیثاء. ج، لیث: هو الیث اصحابه، یعنی او سختترین و چابکترین یاران خود است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَزْ زی)
به شیر مانستن در هوا و حرص. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ لَیْ یِ)
مصغر غلام. (منتهی الارب). رجوع به غلام شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نان از جو و گندم آمیخته به هم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (ازتاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). این لغت به صورت ’غلیث’ با غین نیز آمده است. (از لسان العرب) (از تاج العروس). و نیز رجوع به غلیث شود
لغت نامه دهخدا
(غِلْ لی)
تیزشهوت. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت شهوت. (دهار). مؤنث آن غلّیمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آن که مغلوب شهوت گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ لَ)
ابن سام بن نوح. به مکه آمد و در آنجا ساکن شدو کسی به وی منسوب نگردیده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَ لی وَ)
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر که در 23هزارگزی جنوب خاوری شوشتر و 10هزارگزی راه تابستانی شوشتر به بندقیر، کنار باختر رود گرگر قرار دارد. دشت و گرمسیر است. دارای 60 تن سکنه است که مذهب تشیع دارند و به زبان فارسی و عربی سخن میگویند. آب آن از شعبه کارون تأمین میشود. محصول آن غلات، صیفی، برنج، کنجد و شغل اهالی زراعت است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
گلولۀ کمان گروهه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
گنده و سطبر. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). ستبر. (مهذب الاسماء) (آنندراج) (مجمل اللغه). ج، غلاظ. (المنجد) (مهذب الاسماء). مقابل رقیق و باریک. ذوالغلاظه. (از اقرب الموارد). ضد رقیق. (غیاث اللغات) (آنندراج). مقابل تنک. خشن. کلفت. ضد گشاده و شل. زفت. سفت: ستبرق، دیبایی غلیظ، یعنی ستبر: سه نوع دیگر است آن را امعاء غلاظ گویند، یعنی روده های سطبر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بهر دو ابهام آن را از هم بازکشند چندانکه غشاء رقیق بود بدرد، و اگر غشاء غلیظ بود به میانگاه آن بموضعی بشکافند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جوز ماثل، زهر است و همچند جوزیست و اندر میان او تخمهاست و بر وی خارهای غلیظ است. (ذخیرۀخوارزمشاهی). فیأمرهم أن ینقشوا علیها (علی النحاس) عتیق ملحوم بقلم غلیظ. (معالم القربه فی احکام الحسبه)، درشت. (منتهی الارب) (مجمل اللغه). مقابل نرم و سلس. (از اقرب الموارد). زبر. دفزک. ثوب غلیظ، جامۀ درشت. مقابل لطیف، سنگین و ناگوار. ثقیل. دیرگوارد. بطی ٔ الانهضام: گوشت گاو کوهی غلیظ باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و شراب... طعامهای غلیظ را بگوارد. (نوروزنامه)، تیره: غباری غلیظ، تیره گرد، شیری تیره یعنی غلیظ: درکتب طب چنین یافته میشود که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است چون برحم پیوندد و به آب زن بیامیزد تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه)، بمعنی ناپاک نیز شهرت یافته است و یافته نشد. (غیاث اللغات) (آنندراج)، ستبر (در شیر و امثال آن). جائر. شیر ستبر. هر مایع که قوامش زیاد باشد، استوار (در سوگند) : قسم غلیظ، سوگند استوار و سخت، سخت. شدید و صعب: امر غلیظ، کاری سخت. عذاب غلیظ، عذابی سخت و دردناک. (از اقرب الموارد) : و من ورآئه عذاب ٌ غلیظ. (قرآن 17/14)، ماء غلیظ، آب تلخ. (از اقرب الموارد)، سخت و درشتخو. سنگدل. ستبرجگر. سخت خشم. (از کشف الاسرار ج 10 ص 153). آنکه سنگدل و درشتخو باشد: متعلقان بر در بدارند و غلیظان شدید برگمارند تا بار عزیزان ندهند. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
از اعلام خران است. (منتهی الارب) (آنندراج). من اعلام الحمر. علم است برای خری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دمیث بلیث، از اتباع است یعنی نرم خوی. (منتهی الارب). ملائم. (ذیل اقرب الموارد از تاج).
لغت نامه دهخدا
تصویری از لغیث
تصویر لغیث
مقلوب غلیث نان گندم و جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیچ
تصویر غلیچ
بیلی که با آن زمین راهموار کنند، بتی که تراشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیز
تصویر غلیز
لعاب دهان بچه، لعاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیظ
تصویر غلیظ
گنده و سطبر
فرهنگ لغت هوشیار
تشنگی، سختی تشنگی سوزتشنگی، سوزش شکم، تشنه سوز، کینه دشمنی، سوز اندوه، سوز شیفتگی تشنگی عطش، سوزش درون، سوزش دوستی، گرمی اندوه. گلوله کمان گروهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیم
تصویر غلیم
تیز ورن مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غویث
تصویر غویث
سخت دویدن، فریاد رس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیث
تصویر علیث
ورهمین نان از جو و گندم آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثلیث
تصویر ثلیث
سه یک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیج
تصویر غلیج
((غَ))
بیلی که با آن زمین را هموار کنند، بتی که تراشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیظ
تصویر غلیظ
((غَ))
کلفت، ستبر، خشن، درشت، ناگوار، دیرهضم، تیره، پرمایه، برعکس رقیق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیل
تصویر غلیل
((غَ))
تشنگی شدید، سوزش درون، دشمنی، حقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیل
تصویر غلیل
((غُ))
گلوله کمان گروهه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیز
تصویر غلیز
((غَ یا غِ))
گلیز، آب دهان بچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیظ
تصویر غلیظ
پرمایه، چگال
فرهنگ واژه فارسی سره