به معنی غلغلیچ است که خاریدن زیر بغل و پهلو و کف پای مردم است. (برهان قاطع). ظاهراً مصحف غلغلیچ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غلغیج. (فرهنگ اسدی نخجوانی). غلغلک
به معنی غلغلیچ است که خاریدن زیر بغل و پهلو و کف پای مردم است. (برهان قاطع). ظاهراً مصحف غلغلیچ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غلغیج. (فرهنگ اسدی نخجوانی). غلغلک
جنبانیدن انگشتان باشد در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده افتد. غلغچ. (از برهان قاطع). غلملج. غلملیچ. غلغلیچ. غلغلیچه. (برهان قاطع). غلغلک. غلغلی: مکن غلمچ مرااز بهر خنده که چشم از بهر تو در گریه دارم. قریع الدهر (از جهانگیری) (آنندراج)
جنبانیدن انگشتان باشد در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده افتد. غلغچ. (از برهان قاطع). غلملج. غلملیچ. غلغلیچ. غلغلیچه. (برهان قاطع). غلغلک. غلغلی: مکن غلمچ مرااز بهر خنده که چشم از بهر تو در گریه دارم. قریع الدهر (از جهانگیری) (آنندراج)
دغدغه باشد، یعنی آنکه پهلوی کسی را یا زیر کش بر انگشت بکاوی و بجنبانی تا بخندد. (فرهنگ اسدی). دغدغه باشد چنانکه بغل کسی را بکاوی تا بخندد. غلمیچ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). امروز آن را غلغلک گویند و تنها در بغل خنده نیفتد، در کفهای دست و پای نیز این حال روی دهد، و پاره ای از مردم عصبانی در همه تن این حالت دارند. کلخرجه. خاریدن و کاوش و شخودن کف پای یا دست یا زیر بغل کسی را تا وی را خنده افتد: چنان بدانم من جای غلغلیجگهش که چون بمالم بر خنده خنده افزاید. لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)
دغدغه باشد، یعنی آنکه پهلوی کسی را یا زیر کش بر انگشت بکاوی و بجنبانی تا بخندد. (فرهنگ اسدی). دغدغه باشد چنانکه بغل کسی را بکاوی تا بخندد. غلمیچ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). امروز آن را غِلغِلَک گویند و تنها در بغل خنده نیفتد، در کفهای دست و پای نیز این حال روی دهد، و پاره ای از مردم عصبانی در همه تن این حالت دارند. کلخرجه. خاریدن و کاوش و شخودن کف پای یا دست یا زیر بغل کسی را تا وی را خنده افتد: چنان بدانم من جای غلغلیجگهش که چون بمالم بر خنده خنده افزاید. لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و خاریدن پهلو و کف پای مردم. (برهان قاطع). غلغلیچ. غلغلیج. غلغچ. غلغلک. رجوع به غلغلیج و غلغلیچ شود: چنان بمالم من جای غلغلیچ گهش که او به مالش اول شود ز خود بیخویش چو غلغلیچه بود مر ورا ملامت نیست که برسکیزد چون من در او سپوزم نیش. لبیبی (از آنندراج) (رشیدی)
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و خاریدن پهلو و کف پای مردم. (برهان قاطع). غلغلیچ. غلغلیج. غلغچ. غلغلک. رجوع به غلغلیج و غلغلیچ شود: چنان بمالم من جای غلغلیچ گهش که او به مالش اول شود ز خود بیخویش چو غلغلیچه بود مر ورا ملامت نیست که برسکیزد چون من در او سپوزم نیش. لبیبی (از آنندراج) (رشیدی)
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلو و کف پا را گویند چنانکه به خنده درآید، و به فتح هردو غین هم درست است. (برهان قاطع). زیر بغل دست کردن تا خنده آرد، و درخراسان گلغوچه و پلخوجه و پخپخو گویند. (از فرهنگ رشیدی). حرکت دادن دست و انگشتان در زیر بغل و کش ران کسی تا او به خنده افتد، و آن را در خراسان گلغوچه و پخلوچه و بخجو و دغدغه و غلملج نیز گویند و غلمیچ و غلمچ نیز دیده شده است. (از آنندراج) : چنان بمالم آن جای غلغلیچ گهش که او به مالش اول شود ز خود بیخویش. لبیبی (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). دیدۀ بدخواه ملکت دائماً در گریه باد تا که بیشک طفلکان را خنده آرد غلغلیچ. شمس فخری (از جهانگیری). غلغچ. غلغلیج. (برهان قاطع). غلمچ. غلملچ. (فرهنگ رشیدی). دغدغه. کلخوجه. غلغلک. غلغلی. غلملیج. کلغوجه
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلو و کف پا را گویند چنانکه به خنده درآید، و به فتح هردو غین هم درست است. (برهان قاطع). زیر بغل دست کردن تا خنده آرد، و درخراسان گلغوچه و پلخوجه و پخپخو گویند. (از فرهنگ رشیدی). حرکت دادن دست و انگشتان در زیر بغل و کش ران کسی تا او به خنده افتد، و آن را در خراسان گلغوچه و پخلوچه و بخجو و دغدغه و غلملج نیز گویند و غلمیچ و غلمچ نیز دیده شده است. (از آنندراج) : چنان بمالم آن جای غلغلیچ گهش که او به مالش اول شود ز خود بیخویش. لبیبی (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). دیدۀ بدخواه ملکت دائماً در گریه باد تا که بیشک طفلکان را خنده آرد غلغلیچ. شمس فخری (از جهانگیری). غلغچ. غلغلیج. (برهان قاطع). غلمچ. غلملچ. (فرهنگ رشیدی). دغدغه. کلخوجه. غلغلک. غلغلی. غلملیج. کلغوجه