جدول جو
جدول جو

معنی غلملیچ - جستجوی لغت در جدول جو

غلملیچ
(غِ مِ)
به معنی غلغلیچ است که خاریدن زیر بغل و پهلو و کف پای مردم است. (برهان قاطع). ظاهراً مصحف غلغلیچ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غلغیج. (فرهنگ اسدی نخجوانی). غلغلک
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غلغلیچ
تصویر غلغلیچ
غلغلک، عمل تحریک ماهیچه های بدن به وسیلۀ انگشت یا وسیلۀ دیگر به طوری که موجب خنده شود، قلقلک، پخپخو، پخلوچه، پخلیچه، غلغج، غلمچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلمچ
تصویر غلمچ
غلغلک، عمل تحریک ماهیچه های بدن به وسیلۀ انگشت یا وسیلۀ دیگر به طوری که موجب خنده شود، قلقلک، پخپخو، پخلوچه، پخلیچه، غلغج، غلغلیچ
فرهنگ فارسی عمید
(مَ طَ)
دهی از دهستان باوی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(غَ لا)
جمع واژۀ غمیل. (المنجد). رجوع به غمیل شود
لغت نامه دهخدا
(غِ مِ)
جنبانیدن انگشتان باشد در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده افتد. غلغچ. (از برهان قاطع). غلملج. غلملیچ. غلغلیچ. غلغلیچه. (برهان قاطع). غلغلک. غلغلی:
مکن غلمچ مرااز بهر خنده
که چشم از بهر تو در گریه دارم.
قریع الدهر (از جهانگیری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
شعبه ای از طایفۀ بابادی هفت لنگ بختیاری ودارای شعب ذیل است: سله چین، کوروند، ملورچی، حلوانی، شهنی، نصیر و گمار. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
بمعنی غملج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غملج شود، درشت اندام درازبالا. آنکه اندامی درشت وقامتی بلند دارد. الغلیظ الجسم الطویل. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(غِ غِ)
دغدغه باشد، یعنی آنکه پهلوی کسی را یا زیر کش بر انگشت بکاوی و بجنبانی تا بخندد. (فرهنگ اسدی). دغدغه باشد چنانکه بغل کسی را بکاوی تا بخندد. غلمیچ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). امروز آن را غلغلک گویند و تنها در بغل خنده نیفتد، در کفهای دست و پای نیز این حال روی دهد، و پاره ای از مردم عصبانی در همه تن این حالت دارند. کلخرجه. خاریدن و کاوش و شخودن کف پای یا دست یا زیر بغل کسی را تا وی را خنده افتد:
چنان بدانم من جای غلغلیجگهش
که چون بمالم بر خنده خنده افزاید.
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(غِ غِ چَ / چِ)
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و خاریدن پهلو و کف پای مردم. (برهان قاطع). غلغلیچ. غلغلیج. غلغچ. غلغلک. رجوع به غلغلیج و غلغلیچ شود:
چنان بمالم من جای غلغلیچ گهش
که او به مالش اول شود ز خود بیخویش
چو غلغلیچه بود مر ورا ملامت نیست
که برسکیزد چون من در او سپوزم نیش.
لبیبی (از آنندراج) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ / غِ غِ)
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلو و کف پا را گویند چنانکه به خنده درآید، و به فتح هردو غین هم درست است. (برهان قاطع). زیر بغل دست کردن تا خنده آرد، و درخراسان گلغوچه و پلخوجه و پخپخو گویند. (از فرهنگ رشیدی). حرکت دادن دست و انگشتان در زیر بغل و کش ران کسی تا او به خنده افتد، و آن را در خراسان گلغوچه و پخلوچه و بخجو و دغدغه و غلملج نیز گویند و غلمیچ و غلمچ نیز دیده شده است. (از آنندراج) :
چنان بمالم آن جای غلغلیچ گهش
که او به مالش اول شود ز خود بیخویش.
لبیبی (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج).
دیدۀ بدخواه ملکت دائماً در گریه باد
تا که بیشک طفلکان را خنده آرد غلغلیچ.
شمس فخری (از جهانگیری).
غلغچ. غلغلیج. (برهان قاطع). غلمچ. غلملچ. (فرهنگ رشیدی). دغدغه. کلخوجه. غلغلک. غلغلی. غلملیج. کلغوجه
لغت نامه دهخدا
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیچ
تصویر غلیچ
بیلی که با آن زمین راهموار کنند، بتی که تراشند
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
انگیزه ی حرکت به سمت کار دلخواه، بی قراری تشویش، انجام
فرهنگ گویش مازندرانی
نارون کوهی، گونه ی دیگر آناجا است که ملج هم گفته می شود
فرهنگ گویش مازندرانی