مراغه را گویند یعنی از پهلو به پهلو گشتن. (فرهنگ اوبهی). به پهنا گردیدن. (فرهنگ اسدی). به روی خود گردیدن. به روی خود چرخیدن. (ناظم الاطباء). غلطیدن. گردیدن جسم بر روی جسم دیگر. در لهجۀ دزفولی غکیدن و در گیلکی غلت خوردن گویند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : نیم آگه از اصل و فرع خراج همی غلتم اندر میان دواج. فردوسی. ز پیشش بغلتید وامق به خاک ز خون دلش خاک همرنگ لاک. عنصری. بغلتید پیش گروگر به خاک همیگفت کای دادفرمای پاک... اسدی (گرشاسب نامه). و گر نیستت طمع باغ بهشت چو خر خوش بغلت اندرین مرغزار. ناصرخسرو. ترا این خاک یکسر غلتگاهست بغلت آسان درو و گرد بفشان. ناصرخسرو. در خون همی غلتید. (مجمل التواریخ و القصص). به روی خاک میغلتید بسیار وزآن سر کوفتن پیچید چون مار. نظامی. ، مجازاً، دمساز بودن. آمیزش دادن: از ستمکاران بگیر و با نکوکاران بخور با جهانخواران بغلت و بر جهانداران بتاز. منوچهری
مراغه را گویند یعنی از پهلو به پهلو گشتن. (فرهنگ اوبهی). به پهنا گردیدن. (فرهنگ اسدی). به روی خود گردیدن. به روی خود چرخیدن. (ناظم الاطباء). غلطیدن. گردیدن جسم بر روی جسم دیگر. در لهجۀ دزفولی غکیدن و در گیلکی غلت خوردن گویند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : نیم آگه از اصل و فرع خراج همی غلتم اندر میان دواج. فردوسی. ز پیشش بغلتید وامق به خاک ز خون دلش خاک همرنگ لاک. عنصری. بغلتید پیش گروگر به خاک همیگفت کای دادفرمای پاک... اسدی (گرشاسب نامه). و گر نیستت طمع باغ بهشت چو خر خوش بغلت اندرین مرغزار. ناصرخسرو. ترا این خاک یکسر غلتگاهست بغلت آسان درو و گرد بفشان. ناصرخسرو. در خون همی غلتید. (مجمل التواریخ و القصص). به روی خاک میغلتید بسیار وزآن سر کوفتن پیچید چون مار. نظامی. ، مجازاً، دمساز بودن. آمیزش دادن: از ستمکاران بگیر و با نکوکاران بخور با جهانخواران بغلت و بر جهانداران بتاز. منوچهری
گردیدن به پهلو. گردیدن بر روی خود. غلتیدن. غلط خوردن. غلط زدن. بجخیزیدن. گلیدن. غل خوردن. تدحرج: خروشان بغلطید بر خاک بر به پیش خداوند پیروزگر. فردوسی. بغلطید بر خاک و زو رفت هوش بیفتاد بر جای بیهوش و توش. فردوسی. فرودآمد و پیش یزدان به خاک بغلطید و گفت ای جهاندار پاک... فردوسی. در زیر قبای من همی پریدندی (طاووس و خروس) و میغلطیدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108). حاجب شراب نخوردی اکنون سالی است که در کار آمده است، ولی پیوسته میخورد و با کنیزکان ترک ماهروی میغلطدو خلوت میکند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 545). بر خاک بیفتاد و بغلطید چو ماهی وآنگه نظر خویش فکند از چپ و از راست. ناصرخسرو. به خون اندر همی غلطد ز دهقان نباشد خون او را خواستاری. ناصرخسرو. چون زاغ سر زلف تو پرواز کند در باغ رخت به کبر پر باز کند در باغ تو زآن زاغ پرانداز کند تا بر گل بغلطد و ناز کند. خاقانی. من همه در خون و خاک غلطم و از اشک خون دلم خاک را نگار برافکند. خاقانی. درخت کیانی درآمد به خاک بغلطید بر خویشتن زخمناک. نظامی. تن سیمینش میغلطید در آب چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب. نظامی. چو پیش تخت شد نالید غمناک به رسم مجرمان غلطید بر خاک. نظامی. ، دراز کشیدن. (آنندراج)، مجازاً به معنی ریخته شدن. (آنندراج) : نهان در غبار دلم گشت دریا چو اشکی که بر خاک غلطیده باشد. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). - غلطیدن آسیا، گردیدن آسیا. (آنندراج) : ما کام تر ز چشمۀ منت نکرده ایم غلطد به آب خود چو گهر آسیای ما. محسن تأثیر (از آنندراج). ، مجازاً، غلطیدن بر چیزی یا در آن و یا اندر آن، در رفاه کامل و فراوانی بودن و از زندگی متمتع شدن: مسعود همی بر حریر غلطد بر پشت سعید از نمد قبا نیست. ناصرخسرو. روزی روزی گردهدم چرخ دورنگ بر پر تذرو غلطم و سینۀ رنگ. مسعودسعد. - غلطیدن دیوار، کنایه از فروافتادن آن است. (از آنندراج) : ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت. صائب (از آنندراج). - فروغلطیدن، به پایین افتادن و غلط خوردن: اگر ز کوه فروغلطد آسیاسنگی نه عارف است که از راه سنگ برخیزد. سعدی (گلستان)
گردیدن به پهلو. گردیدن بر روی خود. غلتیدن. غلط خوردن. غلط زدن. بجخیزیدن. گلیدن. غل خوردن. تدحرج: خروشان بغلطید بر خاک بر به پیش خداوند پیروزگر. فردوسی. بغلطید بر خاک و زو رفت هوش بیفتاد بر جای بیهوش و توش. فردوسی. فرودآمد و پیش یزدان به خاک بغلطید و گفت ای جهاندار پاک... فردوسی. در زیر قبای من همی پریدندی (طاووس و خروس) و میغلطیدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108). حاجب شراب نخوردی اکنون سالی است که در کار آمده است، ولی پیوسته میخورد و با کنیزکان ترک ماهروی میغلطدو خلوت میکند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 545). بر خاک بیفتاد و بغلطید چو ماهی وآنگه نظر خویش فکند از چپ و از راست. ناصرخسرو. به خون اندر همی غلطد ز دهقان نباشد خون او را خواستاری. ناصرخسرو. چون زاغ سر زلف تو پرواز کند در باغ رخت به کبر پر باز کند در باغ تو زآن زاغ پرانداز کند تا بر گل بغلطد و ناز کند. خاقانی. من همه در خون و خاک غلطم و از اشک خون دلم خاک را نگار برافکند. خاقانی. درخت کیانی درآمد به خاک بغلطید بر خویشتن زخمناک. نظامی. تن سیمینش میغلطید در آب چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب. نظامی. چو پیش تخت شد نالید غمناک به رسم مجرمان غلطید بر خاک. نظامی. ، دراز کشیدن. (آنندراج)، مجازاً به معنی ریخته شدن. (آنندراج) : نهان در غبار دلم گشت دریا چو اشکی که بر خاک غلطیده باشد. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). - غلطیدن آسیا، گردیدن آسیا. (آنندراج) : ما کام تر ز چشمۀ منت نکرده ایم غلطد به آب خود چو گهر آسیای ما. محسن تأثیر (از آنندراج). ، مجازاً، غلطیدن بر چیزی یا در آن و یا اندر آن، در رفاه کامل و فراوانی بودن و از زندگی متمتع شدن: مسعود همی بر حریر غلطد بر پشت سعید از نمد قبا نیست. ناصرخسرو. روزی روزی گردهدم چرخ دورنگ بر پر تذرو غلطم و سینۀ رنگ. مسعودسعد. - غلطیدن دیوار، کنایه از فروافتادن آن است. (از آنندراج) : ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت. صائب (از آنندراج). - فروغلطیدن، به پایین افتادن و غلط خوردن: اگر ز کوه فروغلطد آسیاسنگی نه عارف است که از راه سنگ برخیزد. سعدی (گلستان)