جدول جو
جدول جو

معنی غفارتین - جستجوی لغت در جدول جو

غفارتین(غَفْ فا)
از قرای مصر در ناحیۀ جیزیه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مارتین
تصویر مارتین
(پسرانه)
رهبر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غارتیدن
تصویر غارتیدن
غارت کردن، تاراج کردن، برای مثال اندر دوید و مملکت او بغارتید / با لشکری گران و سپاهی گزافه کار (منوچهری - ۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غفاری
تصویر غفاری
غفار بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غارتی
تصویر غارتی
غارت گر، غارت شده، چیزی که از طریق غارت به دست آمده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(غَفْ فایَ)
ده کوچکی است از دهستان حومه بخش مشیز شهرستان سیرجان، و در 8هزارگزی جنوب مشیز سر راه مالرو قلعه سنگ مشیز واقع است. و 6 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
حکم بن عمرو بن مجدع. او صحابی است. از طرف معاویه عامل خراسان شد و در مرو اقامت کرد. پس از مدتی درباره امری موردعتاب قرار گرفت. معاویه عامل دیگری به خراسان فرستاد و ’حکم’ را حبس و مقید کرد تا در زندان درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 266). رجوع به انساب سمعانی شود
قاضی احمد بن محمد. او راست: تاریخ نگارستان مؤلف به سال 959 هجری قمری این کتاب از کتب مشهور و شامل حکایات تاریخی است و به سال 1275 هجری قمری در بمبئی به چاپ رسیده است. (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 965). رجوع به احمد بن محمد شود
لغت نامه دهخدا
(غِ ری ی)
منسوب به قبیلۀ غفار. (از انساب سمعانی ورق 410 ب) ، منسوب به آنکه از نسل ابوذر جندب بن جناده باشد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یعقوب پاشا. وکیل نظارت معارف مصر، متوفی بسال 1919 میلادی او راست: 1- احکام المرعیه فی شأن الاراضی المصریه. که سعید افندی عمون آن را بعربی ترجمه کرد و آن شامل دو قسم است: اول در باب اراضی بر وجه شرعی بر حسب مذهب امام ابی حنیفه سخن راند و آن شامل چهار کتابست. دوم در باب اراضی بر وجهی که امروز دیده میشود و آن نیز دارای چهار کتابست و آن در بولاق بسال 1307 هجری قمری بطبع رسیده است.
2- القول التام فی التعلیم العام. علی بک بهجت آن را بعربی نقل کرده و در بولاق بسال 1894 میلادی چاپ شده است. (معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
مارتینی، نام قسمی تفنگ، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نام تجارتی نوعی تفنگ که در زمان قاجاریه در ایران معمول بود، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
مارتین تئودور هوتسما، مستشرق هلندی، وی زبان عربی و فارسی و ترکی را می دانست و در دانشگاه ’اوترخت’ تدریس می کرد و از اولین کسانی است که در سال 1906 میلادی به ایجاد دائرهالمعارف اسلامی همت گماشت، اوراست: فهرست کتابهای شرقی محفوظ در آکادمی لیدن جزءششم و فهرست کتابهای عربی و ترکی موجود نزد بریل صاحب کتاب خانه لیدن در دو جزو، او به نشر کتابهای عربی اهتمام ورزید از آنجمله تاریخ یعقوبی و دیوان اخطل و الاضداد ابن انباری و زبدهالنصره و نخبهالعصرۀ بنداری را منتشر ساخت، (از الاعلام زرکلی چ 2 ج 6 ص 121)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عفرین. (اقرب الموارد). رجوع به عفرین شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ غافر در حالت نصب و جر
لغت نامه دهخدا
(غُ)
دهی است به مصر. (منتهی الارب). از قرای مصر که در ناحیۀ شرقی آن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
جمع واژۀ غبران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گفتار و سخن آسمانی، چه فراتین نواد بمعنی آسمانی زبان است. به لغت زند و اوستا نوادر زبان را گویند. (برهان). و تبدیل فرازین است که از دساتیر نقل شده است. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
شهری در روم، (ولف) :
یکی هندیا و یکی فارفین
بیاموختشان زند و بنهاد دین،
فردوسی،
در نسخه های دیگر شاهنامه و از جمله در چ بروخیم (ج 8 ص 2299)، فارقین (با قاف) آمده است
از دیه های ساوه، (ترجمه تاریخ قم ص 140)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
ظاهراً معرب پارگین. (یادداشت بخط مؤلف). جایی است که گندآب حمام ها و آشپزخانه ها از آن گذرد و به خارج شهر رود:... و فارقین که گردبرگرد آن (شهر قم) بوده آل سعد آن را بینباشتند. (ترجمه تاریخ قم ص 32). رجوع به پارگین شود
لغت نامه دهخدا
گابریل. از رجال سیاسی فرانسه، متولد بارسلن (برشلونه) (1829- 1801 است. وی ابتدا صاحب منصب شهربانی بود و بعد مقام وزارت دریاداری را یافت
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ دَ)
مصدر دیگر یا حاصل مصدر آن دوزش و دوزندگی و مصدرمرخم آن دوخت است، دوزیدن. پیوند دادن و متصل کردن پارچه های جامه و جز آن با سوزن و نخ بهم. (ناظم الاطباء) (از برهان). خیاطه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). حوص. حیاصه. (تاج المصادر بیهقی) خصف. (ترجمان القرآن). دو کنارۀ دو قطعۀ پارچه را بر هم نهادن و پیوند دادن. مقابل بریدن و دریدن و قیچی کردن. (یادداشت مؤلف) : حتی. احتاء. خیاطت. خیاطی. لهط. قطر. لجم. خیاطه. خیط، دوختن جامه را. سرب، دوختن درز. طب. تطبیب، دوختن درز مشک را به دوال. (منتهی الارب). کتب، مشک دوختن. (تاج المصادربیهقی). خرز، دوختن درز موزه و جز آن را. (منتهی الارب) (دهار). سراد. تسرید، درزدوختن ادیم را. سله، دوختن یک درز به دوال. فرطمه، دوختن بینی موزه را و در پی کردن. اکتتاب. کتب، دوختن درز مشک را به دو دوال. (منتهی الارب) :
وزآن پس بدوزد کجا کرد چاک
ز دل دور کن ترس و اندوه و باک.
فردوسی.
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند ازو یکسر آموختن.
فردوسی.
نیاید به کار من این ساز جنگ
به سوزن ندوزند چرم پلنگ.
فردوسی.
گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری.
قبای معلم سبزگار روزگار دوخت.
(سندبادنامه ص 2).
مثلی معروف است که گرگ را دوختن باید آموخت که او خود دریدن نیکو داند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- امثال:
آنکه داند دوخت او داند درید.
(امثال و حکم دهخدا).
- بردوختن (یا بهم بردوختن) ، پیوند دادن. بهم متصل کردن. روی یا کنار هم قرار دادن و دوختن: تا پس از مدتی... بدیدم که پاره پاره برمی دوخت و لقمه لقمه همی اندوخت. (گلستان سعدی چ مصفا ص 110).
گر بماندیم زنده بردوزیم
جامه ای کز فراق چاک شده ست.
سعدی.
، درز شکافته را گرفتن و قطعۀ درست و سالم روی قسمت دریده نهادن و گرداگرد آن را دوختن:
بر امانت خیانتی بردوخت
وآن امینی به خائنی بفروخت.
نظامی.
- ، چسباندن زره و درع را با تیر و نیزه بر بدن دشمن. (یادداشت مؤلف) :
به زخم سنان آتش افروختی
به یک نیزه ده درع بردوختی.
فردوسی.
- بردوختن خستگیها، التیام جراحات. بخیه زدن و بستن جراحات:
برش مشک و عنبر همی سوختند
همه خستگیهاش بردوختند.
فردوسی.
- پاره بردوختن، دوختن شکافته ها. اصلاح پارگیها با دوخت:
مردان همه عمر پاره بردوخته اند
قوتی به هزار حیله اندوخته اند.
سعدی.
- جامۀ نو دوختن، لباس تازه ای بر تن کردن:
سروبنان جامۀ نو دوختند
زین سو و آن سو به لب جویبار.
منوچهری.
- رقعه بر چیزی دوختن، وصله کردن:
چند به شب در سماع جامه دریدن به شوق
روز دگر بامداد رقعه بر آن دوختن.
سعدی.
- رقعه بر رقعه دوختن، وصله روی وصله زدن. کنایه است از سخت پریشان حال و فقیر و درمانده بودن.
- رقعه دوختن، وصله زدن. پینه زدن. دوختن وصله بر پارۀ لباس. درپی کردن:
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نوشت.
سعدی.
، بخیه زدن. دوانیدن نخ به سوزن کرده، باری از زیر و باری از روی در جامه. (یادداشت مؤلف) ، بستن. فراهم آوردن. روی هم آوردن چنانکه چشمها را. (یادداشت مؤلف) :
اگر جادویی باید آموختن
به بند و فسون چشمهادوختن.
فردوسی.
دو گیتی به رستم نخواهد فروخت
کسی چشم و دل را به سوزن ندوخت.
فردوسی.
- چشم دوختن (یا بردوختن) از کسی یا چیزی، صرفنظر نمودن از آن:
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیر که دست از دو جهان بردارم.
سعدی.
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد.
حافظ.
- چشم شادی دوختن، در شادی بستن. از نشاط و شادی دوری کردن:
گلستانش برکند و سروان بسوخت
به یکبارگی چشم شادی بدوخت.
فردوسی.
- چشم نیرنگ بردوختن، دیدۀ مکر کسی را بستن. کنایه از جلوگیری از نیرنگ کسی کردن است. (یادداشت مؤلف) :
بگفتند زآن گونه کآموختند
سبک چشم نیرنگ بردوختند.
فردوسی.
- چشم یا دیده دوختن (یا بردوختن یا فرودوختن) ، بستن. فروبستن. چشم بربستن. چشم پوشیدن:
یک اهل نماند پس چرا چشم
زین پرده دران فروندوزند.
خاقانی.
دیدۀ ظاهر بدوز بارگه اینک ببین
جوشن صورت بدر معرکه اینک درآ.
خاقانی.
به فلک بخیه درندوخته اند
چشم خورشید برندوخته اند.
خاقانی.
چشم شب از خواب چو بردوختند
چشم چراغ سحر افروختند.
نظامی.
گر مرا بی تو در بهشت برند
دیده از دیدنت نخواهم دوخت.
سعدی.
مرا با دوست ای دشمن وصال است
ترا گر دل نخواهد دیده بردوز.
سعدی.
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیدۀ باز.
سعدی.
نگویم لب ببند و دیده بردوز
ولیکن هر مقامی را مقالی.
سعدی.
ز دیدنت نتوانم که دیده بردوزم
اگر معاینه بینم که تیر می آید.
سعدی.
- چشم یا دیدۀ کسی را دوختن (یا بردوختن) ، بستن آن:
عشق آمد و چشم عقل بردوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند.
سعدی.
غبار هوا چشم غفلت بدوخت
سموم هوس کشت عمرم بسوخت.
سعدی (بوستان).
- ، با حربه و ضربه خستن و کور کردن آن:
ز پیکان الماس چشمش بدوزد
دگر تخت و صندوق از برنسوزد.
اسدی.
- دهان کسی را دوختن، بستن دهان او را. او را ساکت و خاموش ساختن.
- ، متصل ساختن لبها به هم با گذراندن چیزی چون پیکان و سوزن و میخ و غیره از آن:
به پولاد پیکان دهانش بدوخت
همی خار از زهر او برفروخت.
فردوسی.
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
ناصرخسرو.
- دیده از عیب کسی بردوختن، چشم پوشی کردن از آن. اغماض نمودن:
سخن چینی از کس نیاموختیم
ز عیب کسان دیده بردوختیم.
نظامی.
- لب به مسمار فرودوختن،کنایه است از فروبستن لب:
ستاره گره بسته بر کارها
فرودوخته لب به مسمارها.
نظامی.
- لب دوختن، دم فروبستن. ساکت شدن. خاموش گردیدن. (از یادداشت مؤلف) :
زنان گر بدوزند لب را به بند
به آخر همان بند پاره کنند.
فردوسی.
ز لب دوختن غنچه را زندگی است
چو بشکفت زآن پس پراکندگی است.
امیرخسرو دهلوی.
- نظردوختن، چشم بستن. دیده بربستن:
همی خرامد و عقلم به طبع می گوید
نظر بدوز که آن بی نظیر می آید.
سعدی.
، نصب کردن. محکم نمودن. (ناظم الاطباء) ، ضمیمه کردن. پیوستن. پیوند دادن. بستن. استوار کردن. زدن به. وصل کردن. متصل ساختن: مربوط کردن. با زدن و فروبردن چیزی در دو چیز آن دو را به هم پیوستن چنانکه عضوی را به عضوی دیگر یا به زره و لباس. (یادداشت مؤلف) : دوختن برگهای دفتر و جزوه و جز آن، اتصال آنها به وسیلۀ گیره های فلزی ماشین دوخت. دوختن تسمۀ صندوق و جعبه با میخ و جز آن، سخت پیوند دادن و چسباندن تسمه بدان. چسبانیدن زره و درع را با تیر و نیزه بر بدن دشمن. (ناظم الاطباء) (از برهان) : اختزاز. خز، به تیر و نیزه دوختن. خصف، دوختن نعل را. (منتهی الارب). بش، آهن پارۀ تنک یا بند که بر صندوق و دوات و در زنند و به مسمار بدوزند. (لغت فرس اسدی) :
به میخ و به مس درزها دوختند
سوار و تن و باره افروختند.
فردوسی.
تنت را بدوزم به پیکان تیر
نبیند دگر چشم تو زال پیر.
فردوسی.
همی دوختشان سینه ها تا به پشت
چنین تا بسی سرکشان را بکشت.
فردوسی.
سراسرجگرشان بدوزم به تیر
بیارم زن و کودکانشان اسیر.
فردوسی.
به پیکان بدوزم زره بر برت
به سم ستوران بکوبم سرت.
فردوسی.
بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت
دل شیر ماده بر او بر بسوخت.
فردوسی.
سنانش آتش کین فروزد همی
خدنگش دل شیر دوزد همی.
اسدی.
، بستن. مسدود کردن:
میر چه گویی که بر تو بر در مسجد
ای شده گمره بدوخته ست به مسمار.
ناصرخسرو.
فرعون بفرمود تا جامه های وی برکندند و با چهار میخ آهنین دست و پای او را بر زمین دوختند. (قصص الانبیاء ص 105). تیری بینداخت چنانک سر مار در زمین بدوخت. (نوروزنامه).
گو به سنانم بزن یا به خدنگم بدوز
گر به شکار آمده ست دولت نخجیر او.
سعدی.
مگر دشمن است این که آید به جنگ
ز دورش بدوزم به تیر خدنگ.
سعدی.
- به میخ دوختن، میخکوب کردن. (یادداشت مؤلف). با میخ متصل کردن چیزی به چیزی: بفرمود تا جرجیس را بیفکندند و به میخها او را بر زمین دوختند. (قصص الانبیاء ص 191).
- درم اندر کلاه دوختن، کنایه است از به تجمل و ثروت گراییدن:
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک و همت آموزند.
اوحدی.
- موی به تیر دوختن، با تیر موی را هدف قرار دادن و آن را زدن و شکافتن. کنایه است از مهارت در تیراندازی. (از یادداشت مؤلف) :
گر موی سر آماج نهی موی بدوزی
وین از گهر آموخته ای تو نه به تقدیر.
فرخی.
- یک اندر دگر دوختن، یکی را به دیگری دوختن و پیوستن و متصل کردن.
، زدن. خستن. شکردن و شکستن و کشتن با حربه وآلتی. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به معنی قبل و شواهد آن شود، اندودن. (ناظم الاطباء) ، متوجه ساختن. فرودوختن. افکندن چنانکه چشم را به چیزی. (از یادداشت مؤلف).
- چشم دوختن بر چیزی یا به چیزی یا کسی یا جایی، انتظار محبت و احسان و خیر داشتن از آن چیز یا کس یا جا. چشم امید بدان داشتن. علاقمندو آزمند او بودن. (یادداشت مؤلف) :
خصلت دزدان و خوی راهزنان است
چشم طمع دوختن به جانب کالا.
قاآنی.
- فرودوختن چشم به چیزی، پابند و نگران آن شدن:
به زر چشم خود را فرودوختی
جهان را به دینار بفروختی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(غَفْ فا)
حمدالله مستوفی آرد: غفاریان در اول مردمی صالح و متدین بوده اند. از ایشان امام سعید استاد الائمه نجم الدین عبدالغفار صاحب الحاوی رحمهالله علیه در علم فقه مذهب امام شافعی مطلبی (رض) بأقصی الغایه والامکان کوشید، و آن قوم بدو منسوب گشتند و از او مفتخر گشتند. وفات او در ثامن محرم سنۀ خمس و ستین و ستمائه (665) ، و اکنون فرزندان او ائمۀ قزوین اند. (تاریخ گزیده چ لندن ص 847)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ تَ)
حوزۀ قضائیۀ سنجاق لازستان. مرکز لواء آن باتوم. سابقاً جزو مملکت عثمانی و سپس در جزو متصرفات روسیه درآمد و این حوزۀ قضائیه از دو ناحیه مرکب بود: اجارۀ علیاو اجارۀ سفلی و همه مردم آنجا مسلمان بودند و پس از تصرف دولت روس بیشتر آنان به عثمانی مهاجرت کردند. اکنون دارای 25000 تن سکنه است. (قاموس الأعلام)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مارتین
تصویر مارتین
نام تجارتی نوعی تفنگ که در زمان قاجاریه در ایران معمول بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غفاری
تصویر غفاری
عمل غفار آمرزگاری
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته پارگین گندابخانه پادشاهان که این چنین باشند چرخ دولاب و پارگین باشند (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تاراجیدن (غارتید - خواهد غارتید - غارتیده) غارت کردن اغاره: اهل مکه این بشنیدند مجتمع شدند و حمیت جاهلیت کار بستند و بانگ بزدند که هر کسی که باز پس ایستد سرایش ویران کنیم و ثقلش بغارتیم
فرهنگ لغت هوشیار
مرتع پرتاسی در حوزه ی لفور سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
دیپلماتیک
دیکشنری اردو به فارسی