جدول جو
جدول جو

معنی غضوی - جستجوی لغت در جدول جو

غضوی
(غَ ضَ وی ی)
منسوب به غضاه، بعیر غضوی، منسوب است به وی. (منتهی الارب). منسوب به غضا، ابل غضویه، شتری که درخت غضا را بچرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غاوی
تصویر غاوی
گمراه و نومید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غروی
تصویر غروی
اهل نجف، از مردم نجف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غضوب
تصویر غضوب
خشمگین، عصبانی، خشمناک، برآشفته، غضبناک، غضب، غضب آلود، ارغند، ارغنده، شرزه، دژ آلود، ژیان، خشمن، خشمگن، آرغده، آلغده، غرمنده، ساخط، غراشیده، غضبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رضوی
تصویر رضوی
مربوط به امام رضا مثلاً آستان رضوی، از نسل امام رضا مثلاً سادات رضوی، در موسیقی گوشه ای در دستگاه شور
فرهنگ فارسی عمید
(غَضْ وَ)
گل برچسفنده. (منتهی الارب) (آنندراج). گل چسبنده که به پامیچسبد و یا در آن به زحمت فرومیرود. یکی آن غضوره. (از اقرب الموارد) ، درختی است. (منتهی الارب) (آنندراج). شجر اغبر یعظم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ ذَ وی ی)
غدوی (به دال) است در همه معانی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هر آنچه در شکم حوامل باشد یااینکه به گوسفند اختصاص دارد. ابن اعرابی گوید: غذوی، بهم و هر حیوانی است که تغذیه می شود. و نیز گوید: مردی اعرابی از بلهجیم به من خبر داد که غذوی آن بره یا بزغاله است که از شیر مادرش تغذیه نمی کند بلکه از شیر دیگری یا با چیز دیگر تغذیه می کند. (از اقرب الموارد). غذی ّ. (اقرب الموارد). رجوع به غذی شود
لغت نامه دهخدا
(غَلْ وا)
بوی خوشی است که موی را بدان خضاب کنند. (منتهی الارب). غالیه، که نوعی از طیب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَضْ یا)
گلۀ صدشتر. یا تصحیف غضبی است بموحده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غضن و غضن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غضن و غضن شود، غضون الاذن، بن گوش، یعنی شکنجهای وی. (از منتهی الارب) (آنندراج). مثانی الاذن. (اقرب الموارد) ، فی غضون، ذلک، در اثنای آن یادر اوساط آن، رجل ذوغضون، یعنی مردی که در پیشانی وی شکستگیها باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
به نعمت زیستن. (تاج المصادر بیهقی). خوشحال و فراخ حال بودن: غضف فلان غضوفاً، نعم باله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ ضَوْ وَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). اسد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَضْ)
آبی است بر چپ کوه رمّان، و این کوه در کنار سلمی که یکی از دو کوه طیی ٔ است قرار دارد. (از معجم البلدان) ، به قول ابن سکیت شهری است در میان مدینه و بلاد خزاعه و کنانه. عروه بن ورد گوید:
عفت بعدنا من ام حسان غضور
و فی الرمل منها آیه لاتغیر.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ وی ی)
منسوب به غرا. رجوع به غرا شود، منسوب به غری که در کوفه است. (از تاج العروس). و من باب اطلاق جزء به کل به ’نجفی’ (ازمردم نجف. ساکن نجف) اطلاق گردد. رجوع به غری شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ضَوْ وَ)
نام جایی است. شماخ گوید:
فأوردها ماء الغضور آجناً
له عرمض کالغسل فیه طموم.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ ضَ فَ)
دهی از دهستان بالاولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه است که در 20هزارگزی شمال خاوری تربت حیدریه و10هزارگزی خاوری شوسۀ عمومی تربت به مشهد قرار دارد. در دامنۀ کوه واقع و هوای آن معتدل است. سکنۀآن 183تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود، و محصولات آن غلات، بنشن، انواع میوه ها و تریاک است و شغل اهالی زراعت، گله داری و کرباس بافی میباشد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(غَ ضَ)
منسوب به غضب (خشم). رجوع به غضب شود
لغت نامه دهخدا
(غَ بی ی)
منسوب به غضب که بطنی از انصار است. (از انساب سمعانی ورق 409 ب)
منسوب به غضب که بطنی از سلیم است. (از انساب سمعانی ورق 409 ب)
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از غوایت، گمراه، بی راه، ضال، ج، غواه، غاوون، غاوین، نومید، (منتهی الارب)،
دیو، و منه: یتبعهم الغاوون، ای الشیاطین او من ضل ّ من الناس او الذین یحبون الشاعر اذا هجا قوماً او محبوه لمدحه ایاهم بما لیس فیهم، ملخ، رأس غاو، سر کوچک، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَرْ)
بیرونی در الجماهر گوید (ص 90) : همان اسپیدچشمه است که به غروی معروف می باشد. رجوع به اسپیدچشمه شود
لغت نامه دهخدا
(غَزْ وی ی)
منسوب به غزو. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به غزو شود
لغت نامه دهخدا
(غَ با)
مؤنث غضبان. (منتهی الارب) : امراءه غضبی، زنی خشمگین. (مهذب الاسماء). به خشم آمده. غضبناک، گلۀ صدشتر، و آن (غضبی) معرفه است و ’ال’ و تنوین بدان داخل نمیشوند، گفته اند که آن مصحف غضیا است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
جمع واژۀ غضبان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خوشنودی یکی از گوشه های شور، وابسته به رضا ع منسوب به رضی. توضیح: معمولااین کلمه را در نسبت به رضا بکار برند ولی صحیح آن (بکسر راء) است، یکی از گوشه های شور. مرد خشنود جمع ارضیاء
فرهنگ لغت هوشیار
خشمیک، جمع غضبان، خشمناکان مونث غضبی. یا قوه (قوت) غضبی. یکی از قوای باعثه. اگر شوق برای دفع امر مکروه و ناپسندی باشد آنرا قوه غضبیه نامند شهویه و آن قوه دفع منافر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضوب
تصویر غضوب
خشمگین، خشمناک، غضبناک، پر خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضور
تصویر غضور
بر چسفنده چسبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضون
تصویر غضون
جمع غضن، نورد های جامه آژنگ های پوست شکن های زره
فرهنگ لغت هوشیار
برانگیختگی، آغالش (تحریص) چسبی، نجفی از مردم نجف منسوب به غری (محلی در کوفه)، (من باب اطلاق جز به کل) نجفی اهل نجف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غذوی
تصویر غذوی
دایه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزوی
تصویر غزوی
منسوب به غزو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاوی
تصویر غاوی
گمراه گمراه ضال، جمع غاوون غوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضوی
تصویر عضوی
هندامیک اندامی، نهادی (آلی) منسوب به عضو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضوب
تصویر غضوب
((غَ))
خشمگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غاوی
تصویر غاوی
گمراه، جمع غاوون، غوات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رضوی
تصویر رضوی
((رَ یا رِ ضَ))
منسوب به امام رضا (ع)، یکی از گوشه های شور (موسیقی)
فرهنگ فارسی معین