دانه های ترش و نارس انگور که هنوز نرسیده و شیرین نشده باشد، کنایه از فرد جوان و بی تجربه غوره نشده مویز شدن: کنایه از بدون تجربه و آگاهی لازم خواستار مقام بالا یا چیزی باارزش بودن
دانه های ترش و نارس انگور که هنوز نرسیده و شیرین نشده باشد، کنایه از فرد جوان و بی تجربه غوره نشده مویز شدن: کنایه از بدون تجربه و آگاهی لازم خواستار مقام بالا یا چیزی باارزش بودن
آبی است بر چپ کوه رمّان، و این کوه در کنار سلمی که یکی از دو کوه طیی ٔ است قرار دارد. (از معجم البلدان) ، به قول ابن سکیت شهری است در میان مدینه و بلاد خزاعه و کنانه. عروه بن ورد گوید: عفت بعدنا من ام حسان غضور و فی الرمل منها آیه لاتغیر. (از معجم البلدان)
آبی است بر چپ کوه رَمّان، و این کوه در کنار سلمی که یکی از دو کوه طیی ٔ است قرار دارد. (از معجم البلدان) ، به قول ابن سکیت شهری است در میان مدینه و بلاد خزاعه و کنانه. عروه بن ورد گوید: عفت بعدنا من ام حسان غضور و فی الرمل منها آیه لاتغیر. (از معجم البلدان)
گل برچسفنده. (منتهی الارب) (آنندراج). گل چسبنده که به پامیچسبد و یا در آن به زحمت فرومیرود. یکی آن غضوره. (از اقرب الموارد) ، درختی است. (منتهی الارب) (آنندراج). شجر اغبر یعظم. (اقرب الموارد)
گل برچسفنده. (منتهی الارب) (آنندراج). گل چسبنده که به پامیچسبد و یا در آن به زحمت فرومیرود. یکی آن غضوره. (از اقرب الموارد) ، درختی است. (منتهی الارب) (آنندراج). شجر اغبر یعظم. (اقرب الموارد)
اسم مرت از غور. (از اقرب الموارد). یکبار آمدن بزمین نشیب. یکبار درآمدن و داخل شدن درچیزی. رجوع به غور شود، آفتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، میان روز. (منتهی الارب). ظهر. قائله. (اقرب الموارد). وسط روز
اسم مرت از غَور. (از اقرب الموارد). یکبار آمدن بزمین نشیب. یکبار درآمدن و داخل شدن درچیزی. رجوع به غَور شود، آفتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، میان روز. (منتهی الارب). ظُهر. قائله. (اقرب الموارد). وسط روز
تازه روی گردیدن: غض ّ فلان غضاضه و غضوضه. (منتهی الارب) (آنندراج). تازه شدن. (تاج المصادر بیهقی). غضوضه گیاه و جز آن، نضارت و طراوت آن، و صفت وی غض ّ می آید. (از اقرب الموارد)
تازه روی گردیدن: غض ّ فلان غضاضه و غضوضه. (منتهی الارب) (آنندراج). تازه شدن. (تاج المصادر بیهقی). غضوضه گیاه و جز آن، نضارت و طراوت آن، و صفت وی غض ّ می آید. (از اقرب الموارد)
گل خوشبوی سبز برچسفان نیکو. (منتهی الارب). سفال سبزی است که برای دفع چشم زخم استعمال شود. الطین الحر. (المنجد). خاک که در آن ریگ نبود. طین حر. سفالی که از این خاک کنند و به فارسی آن را تغار سبز گویند. گل چسبندۀ سبزی که از آن خنور کنند، کاسۀ بزرگ. القصعه الکبیره، فارسیه. ج، غضائر. (اقرب الموارد) (المنجد). کاسۀ سفالین. کاسۀ چینی پیروزه ای. (مهذب الاسماء). ظاهراً در استعمال ایرانیان به معنی تغار یا بستوی سرگشاده آمده است: و از این ناحیت (چین) زر بسیار خیزد و حریر وپرند... و غضاره و دارصینی و ختو. (حدود العالم). و آن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. لبیبی (از فرهنگ اسدی). و این کوفته (از داروها) را در آب کنند و بشورانند و به آهستگی اندر غضارۀ پاکیزه... و به آهستگی اندر غضارۀ دوم میگردانند تا هرچه لطیف تر و نرم تر و سوده تر است با آب برود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ص 272). پاره ای در غضاره ای کرد و پیش کودک نهاد. (سندبادنامه ص 290)، مرغ سنگ خوار، {{اسم مصدر}} نعمت و فراخی و ارزانی. گشادگی. (منتهی الارب). توانایی. سعت، فراوانی، خوشی زندگانی. طیب عیش. (اقرب الموارد)، تازگی. (مهذب الاسماء). بهجت. نضارت: آب غضارت و نضارت با روی بوستان آمد. (جهانگشای جوینی)، {{مصدر}} فراخ حال گردیدن سپس تنگی. (منتهی الارب). به فراخی رسیدن و بسیارمال شدن و زندگی خوش داشتن. (المنجد)
گل خوشبوی سبز برچسفان نیکو. (منتهی الارب). سفال سبزی است که برای دفع چشم زخم استعمال شود. الطین الحر. (المنجد). خاک که در آن ریگ نبود. طین حر. سفالی که از این خاک کنند و به فارسی آن را تغار سبز گویند. گل چسبندۀ سبزی که از آن خنور کنند، کاسۀ بزرگ. القصعه الکبیره، فارسیه. ج، غَضائِر. (اقرب الموارد) (المنجد). کاسۀ سفالین. کاسۀ چینی پیروزه ای. (مهذب الاسماء). ظاهراً در استعمال ایرانیان به معنی تغار یا بستوی سرگشاده آمده است: و از این ناحیت (چین) زر بسیار خیزد و حریر وپرند... و غضاره و دارصینی و ختو. (حدود العالم). و آن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. لبیبی (از فرهنگ اسدی). و این کوفته (از داروها) را در آب کنند و بشورانند و به آهستگی اندر غضارۀ پاکیزه... و به آهستگی اندر غضارۀ دوم میگردانند تا هرچه لطیف تر و نرم تر و سوده تر است با آب برود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ص 272). پاره ای در غضاره ای کرد و پیش کودک نهاد. (سندبادنامه ص 290)، مرغ سنگ خوار، {{اِسمِ مَصدَر}} نعمت و فراخی و ارزانی. گشادگی. (منتهی الارب). توانایی. سعت، فراوانی، خوشی زندگانی. طیب عیش. (اقرب الموارد)، تازگی. (مهذب الاسماء). بهجت. نضارت: آب غضارت و نضارت با روی بوستان آمد. (جهانگشای جوینی)، {{مَصدَر}} فراخ حال گردیدن سپس تنگی. (منتهی الارب). به فراخی رسیدن و بسیارمال شدن و زندگی خوش داشتن. (المنجد)
شتر مادۀ پس مانده. (منتهی الارب) (آنندراج). صاحب تاج العروس گوید: غدور بر وزن صبور، شتر ماده ای است که خودش از گله پس ماند و بدان نرسد، و در بعض نسخه ها غدوره به زیادت ’ها’ آمده ولی صواب غدور است. (تاج العروس). رجوع به غدور شود
شتر مادۀ پس مانده. (منتهی الارب) (آنندراج). صاحب تاج العروس گوید: غدور بر وزن صبور، شتر ماده ای است که خودش از گله پس ماند و بدان نرسد، و در بعض نسخه ها غدوره به زیادت ’ها’ آمده ولی صواب غدور است. (تاج العروس). رجوع به غدور شود
نام جایی است از نواحی یمامه. در اخبار آمده است: رسول خدا سه اقطاع به مجّاعه بن مراره داد و آنها غوره و غرابه و حبل از نواحی یمامه بودند. (از معجم البلدان)
نام جایی است از نواحی یمامه. در اخبار آمده است: رسول خدا سه اقطاع به مَجّاعه بن مراره داد و آنها غوره و غرابه و حُبَل از نواحی یمامه بودند. (از معجم البلدان)
انگور نارسیده که مزۀ ترش دارد. (از غیاث اللغات) (آنندراج). حصرم. (فرهنگ اسدی) (مهذب الاسماء). حصرم و انگور نارسیدۀ ترش. (نسخۀ دیگر از فرهنگ اسدی). نارسیدۀ انگور. انگور خام. انگور یا خرمای نارس که هنوز ترش باشد. خرمای نارس: و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر میان نامه همه ترف و غوره و غنجال. ابوالعباس. چون ژاله به سردی اندرون موصوف چون غوره به خامی اندرون محکم. منجیک. سراسر همه رز پر از غوره دید بفرمود تا کهترش دردوید از آن خوشه ای چند ببرید و برد به ایوان و خوالیگرش را سپرد. فردوسی. برفتم برز تا بیارم کنشتو چه سیب و چه غوره چه امرود و آلو. علی قرط (از فرهنگ اسدی). چون خوشه (خوشۀ انگور) بزرگ کرد و دانهای غوره به کمال رسید... و از سبزی به سیاهی آمد چون شبه می تافت. (نوروزنامه). شوره بینند بره پس به سرچشمه رسند غوره یابند برز پس می حمرابینند. خاقانی. نه سبزه بردمد از خاک وآنگهی سوسن نه غوره دررسد از تاک وآنگهی صهبا. خاقانی. بر غوره چهارمه کنم صبر تا باده به خمستان ببینم. خاقانی. یکی چون ترشی آن غوره خوردی چو غوره زآن ترشرویی نکردی. نظامی. سمندش کشتزار سبز را خورد غلامش غورۀ دهقان تبه کرد. نظامی. تا می پخته یافتن در جام دید باید هزار غورۀ خام. نظامی. غوره ها را که بیارایید غول پخته پندارد کسی که هست گول. مولوی (مثنوی). کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد آخر این غورۀنوخاسته چون حلوا شد؟! سعدی (طیبات). - غوره آب گرفتن، گریه کردن. بیشتر در مقام سرزنش گویند. (فرهنگ نظام). - غورۀ آبی، قسمی غوره که آب آن را گیرند. - غوره در چشم کسی کردن، عیش کسی را منغص ساختن. (آنندراج) : سالک از چشم کبود چرخ میدارم حذر کین ترشرو غوره در چشم ایاغم میکند. سالک یزدی (از بهار عجم). - غوره مویز شدن، چیز نارسیده و به کمال خود نارسیده فاسد شدن. (فرهنگ نظام). غورۀ ما مویز شد، کنایه است از اینکه طفل بسبب ضعف مزاج حالت پیران گیرد. (از بهار عجم) (آنندراج) : از زندگی دوروزه دلگیر شدیم شد غورۀ ما مویز و پرمیر شدیم طفلیم و چو برۀ کبودیم و دو مو افسوس که بالغ نشده پیر شدیم. باقر کاشی (از بهار عجم) (آنندراج). - گرد غوره، غورۀ خشک کردۀ کوبیده است. (از فرهنگ نظام). - امثال: غوره نشده مویز شده است، نظیر: در غورگی مویز شدن. غوره مویز میشود، مویز غوره نمیشود، در بهار عجم این مثل بصورت ’غوره مویز نمیشود’ آمده است. گر صبر کنی ز غوره حلوا یابی. (فرهنگ نظام). هیچ انگوری غوره نشود. (فیه مافیه). ، هر میوۀ نارس. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین). هر میوۀ نارس ترش. (ناظم الاطباء) : و روغن زیت که آن را بتازی انفاق گویند، و آن روغنی باشد که از غورۀ زیتون کشند یعنی اززیتونی سبز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، در تداول مردم مازندران و گرگان، رز و مو. و همچنین مورا ماله غوره نیز گویند. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1ص 244 شود، مجازاً بمعنی خردسال و کوچک. یتیم غوره، آنکه در خردسالی یتیم مانده است، در تداول مردم شوشتر، طفل دانا و پرهیزگار. (لغت محلی شوشتر خطی)، یکی از الوان کبوتر. (ناظم الاطباء)
انگور نارسیده که مزۀ ترش دارد. (از غیاث اللغات) (آنندراج). حِصرِم. (فرهنگ اسدی) (مهذب الاسماء). حصرم و انگور نارسیدۀ ترش. (نسخۀ دیگر از فرهنگ اسدی). نارسیدۀ انگور. انگور خام. انگور یا خرمای نارس که هنوز ترش باشد. خرمای نارس: و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر میان نامه همه ترف و غوره و غنجال. ابوالعباس. چون ژاله به سردی اندرون موصوف چون غوره به خامی اندرون محکم. منجیک. سراسر همه رز پر از غوره دید بفرمود تا کهترش دردوید از آن خوشه ای چند ببرید و برد به ایوان و خوالیگرش را سپرد. فردوسی. برفتم برز تا بیارم کنشتو چه سیب و چه غوره چه امرود و آلو. علی قرط (از فرهنگ اسدی). چون خوشه (خوشۀ انگور) بزرگ کرد و دانهای غوره به کمال رسید... و از سبزی به سیاهی آمد چون شبه می تافت. (نوروزنامه). شوره بینند بره پس به سرچشمه رسند غوره یابند برز پس می حمرابینند. خاقانی. نه سبزه بردمد از خاک وآنگهی سوسن نه غوره دررسد از تاک وآنگهی صهبا. خاقانی. بر غوره چهارمه کنم صبر تا باده به خمستان ببینم. خاقانی. یکی چون ترشی آن غوره خوردی چو غوره زآن ترشرویی نکردی. نظامی. سمندش کشتزار سبز را خورد غلامش غورۀ دهقان تبه کرد. نظامی. تا می پخته یافتن در جام دید باید هزار غورۀ خام. نظامی. غوره ها را که بیارایید غول پخته پندارد کسی که هست گول. مولوی (مثنوی). کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد آخر این غورۀنوخاسته چون حلوا شد؟! سعدی (طیبات). - غوره آب گرفتن، گریه کردن. بیشتر در مقام سرزنش گویند. (فرهنگ نظام). - غورۀ آبی، قسمی غوره که آب آن را گیرند. - غوره در چشم کسی کردن، عیش کسی را منغص ساختن. (آنندراج) : سالک از چشم کبود چرخ میدارم حذر کین ترشرو غوره در چشم ایاغم میکند. سالک یزدی (از بهار عجم). - غوره مویز شدن، چیز نارسیده و به کمال خود نارسیده فاسد شدن. (فرهنگ نظام). غورۀ ما مویز شد، کنایه است از اینکه طفل بسبب ضعف مزاج حالت پیران گیرد. (از بهار عجم) (آنندراج) : از زندگی دوروزه دلگیر شدیم شد غورۀ ما مویز و پرمیر شدیم طفلیم و چو برۀ کبودیم و دو مو افسوس که بالغ نشده پیر شدیم. باقر کاشی (از بهار عجم) (آنندراج). - گرد غوره، غورۀ خشک کردۀ کوبیده است. (از فرهنگ نظام). - امثال: غوره نشده مویز شده است، نظیر: در غورگی مویز شدن. غوره مویز میشود، مویز غوره نمیشود، در بهار عجم این مثل بصورت ’غوره مویز نمیشود’ آمده است. گر صبر کنی ز غوره حلوا یابی. (فرهنگ نظام). هیچ انگوری غوره نشود. (فیه مافیه). ، هر میوۀ نارس. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین). هر میوۀ نارس ترش. (ناظم الاطباء) : و روغن زیت که آن را بتازی انفاق گویند، و آن روغنی باشد که از غورۀ زیتون کشند یعنی اززیتونی سبز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، در تداول مردم مازندران و گرگان، رز و مَو. و همچنین مورا ماله غوره نیز گویند. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1ص 244 شود، مجازاً بمعنی خردسال و کوچک. یتیم غوره، آنکه در خردسالی یتیم مانده است، در تداول مردم شوشتر، طفل دانا و پرهیزگار. (لغت محلی شوشتر خطی)، یکی از الوان کبوتر. (ناظم الاطباء)
اگر بیند غوره خورد، دلیل که اندوهناک شود. اگر بیند غوره بفروخت و نخورد، دلیل است هیچ اندوهی به وی نرسد. اگر غوره را در خواب به گوشت پخته بیند، دلیل که هیچ اندوهی به وی نرسد و به تاویل بهتری است .
اگر بیند غوره خورد، دلیل که اندوهناک شود. اگر بیند غوره بفروخت و نخورد، دلیل است هیچ اندوهی به وی نرسد. اگر غوره را در خواب به گوشت پخته بیند، دلیل که هیچ اندوهی به وی نرسد و به تاویل بهتری است .