جدول جو
جدول جو

معنی غضنه - جستجوی لغت در جدول جو

غضنه(غَ نَ / غَ ضَ نَ)
سبوسۀ پوست بدن. (ناظم الاطباء). پوست نازکی که بر روی پوست بدن آبله زده ظاهر شود، یقال للمجدور اذا البس الجدری ّ جلده: اصبح جلده غضنه واحده، و قد یقال: غضبه واحده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(غَ ضِ رَ)
مؤنث غضر. دابّه غضرهالناصیه، ستور فرخنده فال. (منتهی الارب). دابه مبارکه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ نَ)
سستی و نرمی و فروهشتگی. (منتهی الارب) (آنندراج). النعمهواللین. (اقرب الموارد). غدن. رجوع به غدن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
درختی است، معروف به طاق. ج، غضا. و منه ذئب غضا. (منتهی الارب). درختی است صحرایی مانند کنار که آتش چوب آن دیر ماند. (غیاث اللغات) (آنندراج). غضاه یکی غضاست. (اقرب الموارد). رجوع به غضا و تاغ شود
لغت نامه دهخدا
(غِ صَ نَ)
جمع واژۀ غصن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غصن شود
لغت نامه دهخدا
(غُ نَ)
خردشاخ درخت. (منتهی الارب). شعبه کوچکی از شاخه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَضْ یَ)
مؤنث غضی. ج، غضایا. یقال: ابل غضیه و غضایا. (منتهی الارب). یقال: بعیر غض و ناقه غضیه. (اقرب الموارد). شتر دردشکم رسیده از خوردن غضا. (آنندراج). رجوع به غض و غضی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ضَ فَ)
مرغ سنگخوار. ج، غضف. (منتهی الارب). در اقرب الموارد آمده: الغضفه طائر، و قیل القطاه. و جمع آن ذکر نشده است. جوهری در صحاح گوید: الغضف، القطا الجون. و مفرد آن را ذکر نکرده است، مرغی است، پشته. (منتهی الارب). اکمه. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، یکی غضف، که درختی شبیه درخت خرما است. (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به غضف شود
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
گیاهی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اسم مرّت از غضر. (اقرب الموارد). رجوع به غضر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بر وزن و معنی خانه. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غُ ضُبْ بَ)
به معنی غضب ّ. (منتهی الارب). خشمناک
لغت نامه دهخدا
(غُ ضَبْ بَ)
به معنی غضب ّ. (منتهی الارب). خشمناک
لغت نامه دهخدا
(غَ ضَبْ بَ)
به معنی غضب ّ. (منتهی الارب) (تاج العروس). خشمناک
لغت نامه دهخدا
(غَ بَ)
پوست بز کوهی کلان سال. (منتهی الارب) (آنندراج). جلد المسن من الوعول. (اقرب الموارد) ، سپرمانندی است از پوست شتر. (منتهی الارب) (آنندراج). شبه الدرقه من جلد البعیر. (اقرب الموارد) ، گوشت پاره ای که به سرشت در چشم خانه یا پلک بالایین روید. (منتهی الارب) (آنندراج). بخصه تکون بالجفن الاعلی خلقه. (اقرب الموارد) ، پوست پارۀ ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج). جلده الحوت. (اقرب الموارد) ، پوست پارۀ سر. (منتهی الارب) (آنندراج). جلدهالرأس. (اقرب الموارد) ، پوست پارۀ میان هردو شاخ گاو نر. جلده ما بین قرنی الثور، سنگلاخ درشت و سخت. (منتهی الارب) (آنندراج). صخره صلبه. (اقرب الموارد) ، اسم مره از غضب، خاشاک رفتن در چشم یا به بیماری غضاب مبتلی شدن. (اقرب الموارد). رجوع به غضب شود
لغت نامه دهخدا
(غُ نَ)
سپیده. (منتهی الارب). اسفیداج. (اقرب الموارد) (نشوء اللغه العربیه ص 90). سپیداج. سفیداب. رجوع به سفیدآب شود، روشویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب). الغمرهتطلی بها المراءه وجهها. (اقرب الموارد) ، غالیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، طناب کلفت کشتی. طناب لنگر کشتی. (دزی ج 2 ص 228)
لغت نامه دهخدا
(ضَ غِ نَ)
قناه ضغنه، نیزۀ کج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
حلقۀ سر زه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شهری در کنار فرات. (آنندراج) (انجمن آرا). شهری است در کنار فرات و صحیح عانه است، چنانکه صاحب قاموس گوید (فرهنگ رشیدی) همین قول صحیح است. رجوع به التفهیم چ همائی ج 4 ص 198 و رجوع به منتهی الارب (عانه) شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَنْ نَ / مَ ضِنْ نَ)
آنچه که بدان بخیلی کنند. یقال علق مضنه، چیز نفیسی که بر آن بخیلی کنند. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء). هذا علق مضنه، نفیس که بدان بخل تواند کرد. (منتهی الارب). هذا علق مضنه، یعنی این چیز نفیس است که بدان بخل توان کرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
درختستان بی آب. (منتهی الارب). درختان بی آب. (آنندراج). درختان درهم رفتۀ بی آب. و اگر آب داشته باشد غیضه است، الغینه الشجراء، به همان معنی مذکور یعنی درختان درهم رفتۀ بی آب است، چنانکه گویند: الغیضه الخضراء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
آنچه برود از مردار. (مهذب الاسماء). زرداب و ریم که از مردار پالاید. (منتهی الارب). زرداب و ریم، و بقولی آنچه از مرده جاری شود، یا چیزی که از جیفه درآید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ نَ)
دستۀ موی و توک موی پیشانی و فش اسب و گیسو و مانند آن. ج، غسن. غسناه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
جای گشاده ترین و پاکیزه ترین از بلادها. (منتهی الارب) (آنندراج). همان غزنین است. (از برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). شهر بزرگی است در اوایل هند از سوی خراسان. (از وفیات الاعیان ج 2 ص 57) .شهری است در افغانستان کنونی. یاقوت گوید: غزنه تلفظ عامه است و صحیح نزد علما غزنین است و آن را تعریب کنند و جزنه گویند و مجموع بلاد آن را زابلستان نامند، و غزنه قصبۀ (کرسی) آن است. (از معجم البلدان). لغه این نامها گزنه. گنزک. گنجه (یعنی محل گنج و ذخایر). (حاشیۀ برهان چ معین). غزنه در جنوب غرجستان قرار دارد و منسوب آن غزنوی است. غزنین. غزنی. غزنو. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (غیاث اللغات). رجوع به غزنین شود: بوسهل حمدوی... صاحب دیوان حضرت غزنه... بوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397) .پس از وفات سلطان محمود... سهم صاحب دیوانی غزنه بدو داده آمد. (تاریخ بیهقی). و با حصول ارادت و شمول سعادت روی به غزنه نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272هجری قمری ص 337). از اقاصی اقطار اصناف تجار روی به غزنه آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 419). از غزنه بیرون آمد (سلطان) ، و آوازۀ قصد جای دیگر و عزم مقصدی غیر آن برآورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 424). رجوع به فهرست اعلام الجماهر بیرونی و فهرست مزدیسنا و فهرست لباب الالباب و فهرست سبک شناسی بهار ج 2 و فهرست تاریخ مغول و فهرست تاریخ گزیده چ لیدن و فهرست تتمۀ صوان الحکمه و تاریخ الحکماء قفطی ص 404 و حدائق السحر چ عباس اقبال ص 114 و 118 و یشتها ج 1 ص 285 و 203 و ج 2 ص 246 و تاریخ ادبیات ادوارد برون ج 3 ص 112 و 411 و عیون الانباء ج 2 ص 21 و تاریخ بخارای نرشخی ص 116 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ضَ نَ)
جمع واژۀ حاضن
لغت نامه دهخدا
(حُ نَ)
شکست فاحش: اصبح بحضنه سوء، شکست فاحش یافت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
زمینی است بشام. (منتهی الارب). بقول ابوالفتح نام جایی در شام است و اﷲ اعلم بحقائق الامور. (از معجم البلدان). در اعلام المنجد آمده: الغینه قریه ای است در کسروان از کشور لبنان. آثار قدیمی دارد که از پرستش مردم فینیقیه به لادونیس یا تموز حکایت می کند - انتهی
لغت نامه دهخدا
تصویری از غدنه
تصویر غدنه
سستی، فرو هشتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزنه
تصویر غزنه
جای گشاده ترین و پاکیزه ترین از بلادها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسنه
تصویر غسنه
کاکل، گیسو، یال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غانه
تصویر غانه
خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضفه
تصویر غضفه
مرغ سنگخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضبه
تصویر غضبه
پوست ماهی، پوست سر
فرهنگ لغت هوشیار
تاخ عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم گر عشق بماند این چنین وای تنم پر از کوه و بیشه جزیری فراخ درختش همه عود و بادام و تاخ، شوره گز از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غینه
تصویر غینه
درختان بی آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضنه
تصویر مضنه
مضنه درفارسی زفتی انگیز (زفتی بخل) آنچه که بدان بخل ورزند
فرهنگ لغت هوشیار