جدول جو
جدول جو

معنی غضفه - جستجوی لغت در جدول جو

غضفه
(غَ ضَ فَ)
مرغ سنگخوار. ج، غضف. (منتهی الارب). در اقرب الموارد آمده: الغضفه طائر، و قیل القطاه. و جمع آن ذکر نشده است. جوهری در صحاح گوید: الغضف، القطا الجون. و مفرد آن را ذکر نکرده است، مرغی است، پشته. (منتهی الارب). اکمه. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، یکی غضف، که درختی شبیه درخت خرما است. (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به غضف شود
لغت نامه دهخدا
غضفه
مرغ سنگخوار
تصویری از غضفه
تصویر غضفه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غرفه
تصویر غرفه
هر یک از اتاقک ها یا اتاق های یک نمایشگاه که در آن به عرضۀ کالا می پردازند، هر یک از حجره های پیرامون مساجد و مدارس قدیمی
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار، پربار، پرواره، فروار، فرواره، فراوار، فربال، بربار، بروار، برواره
یک مشت آب
فرهنگ فارسی عمید
(غَ بَ)
پوست بز کوهی کلان سال. (منتهی الارب) (آنندراج). جلد المسن من الوعول. (اقرب الموارد) ، سپرمانندی است از پوست شتر. (منتهی الارب) (آنندراج). شبه الدرقه من جلد البعیر. (اقرب الموارد) ، گوشت پاره ای که به سرشت در چشم خانه یا پلک بالایین روید. (منتهی الارب) (آنندراج). بخصه تکون بالجفن الاعلی خلقه. (اقرب الموارد) ، پوست پارۀ ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج). جلده الحوت. (اقرب الموارد) ، پوست پارۀ سر. (منتهی الارب) (آنندراج). جلدهالرأس. (اقرب الموارد) ، پوست پارۀ میان هردو شاخ گاو نر. جلده ما بین قرنی الثور، سنگلاخ درشت و سخت. (منتهی الارب) (آنندراج). صخره صلبه. (اقرب الموارد) ، اسم مره از غضب، خاشاک رفتن در چشم یا به بیماری غضاب مبتلی شدن. (اقرب الموارد). رجوع به غضب شود
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ / غَ ضَ نَ)
سبوسۀ پوست بدن. (ناظم الاطباء). پوست نازکی که بر روی پوست بدن آبله زده ظاهر شود، یقال للمجدور اذا البس الجدری ّ جلده: اصبح جلده غضنه واحده، و قد یقال: غضبه واحده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ فَ)
دستمالی که زنان وهابی به سر بندند. (دزی ج 2 ص 202). ظاهراًهمان مصحف قطیفه است که به معنای خاص به کار رفته
لغت نامه دهخدا
(غِ سَ)
جایگاهی است در دیار عرب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُفَ)
غلاف سر نره. (منتهی الارب) (آنندراج). پوست ختنه نابریده. (دهار). پوستکی که ختنه کننده آن راببرد. قلفه. غرله. ج، غلف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
درختی است، معروف به طاق. ج، غضا. و منه ذئب غضا. (منتهی الارب). درختی است صحرایی مانند کنار که آتش چوب آن دیر ماند. (غیاث اللغات) (آنندراج). غضاه یکی غضاست. (اقرب الموارد). رجوع به غضا و تاغ شود
لغت نامه دهخدا
(غَضْ یَ)
مؤنث غضی. ج، غضایا. یقال: ابل غضیه و غضایا. (منتهی الارب). یقال: بعیر غض و ناقه غضیه. (اقرب الموارد). شتر دردشکم رسیده از خوردن غضا. (آنندراج). رجوع به غض و غضی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ فَ)
مرد درشت اندام درشت خوی. (منتهی الارب) (آنندراج). الجافی الغلیظ، کالغضنفر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ وَ شَ)
گران گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ثقل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ ضَ فَ)
پارۀ ریگ توده ازجای خود جداافتاده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ ضِ رَ)
مؤنث غضر. دابّه غضرهالناصیه، ستور فرخنده فال. (منتهی الارب). دابه مبارکه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
گیاهی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اسم مرّت از غضر. (اقرب الموارد). رجوع به غضر شود
لغت نامه دهخدا
(غُ ضُبْ بَ)
به معنی غضب ّ. (منتهی الارب). خشمناک
لغت نامه دهخدا
(غُ ضَبْ بَ)
به معنی غضب ّ. (منتهی الارب). خشمناک
لغت نامه دهخدا
(غَ ضَبْ بَ)
به معنی غضب ّ. (منتهی الارب) (تاج العروس). خشمناک
لغت نامه دهخدا
(قَ ضَ فَ)
پاره ای از زمین درشت خمیده اندک دراز، یا پشته ای است که از یک سنگ نماید، یا آن چند پشتۀ خرد است که آب در میانش در پست جای روان گردد، یا جایهای بلند است از سنگ و گل. ج، قضیف، قضاف، قضفان، سنگ خوار یا مرغی است دیگر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ فَ)
ابن الحارث الکندی. صحابی است. (منتهی الارب). کنیۀ وی ابوالحارث است. ساکن مصر و از صحابۀ پیغمبر و از روات بود. عبدالله بن حارث ازدی و کعب بن علقمه از وی روایت کرده اند. وی در جنگ رده با عکرمه بن ابی جهل جنگید. (از الاستیعاب ص 517). رجوع به تاریخ مصر ص 102 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ)
آبادانیی است نزدیک بلبیس وآن شهرکی در یک منزلی مصر است حاجیان هنگام حرکت از مصر در آنجا فرودآیند، زیارتگاهی دارد. (از معجم البلدان). قریه ای است در نزدیکی بلبیس، واقع در مصر. (از منتهی الارب) (از اعلام المنجد) (از انساب سمعانی). صاحب تاج العروس گوید: غیثه در مشرق مصر نزدیک بلبیس قرار دارد و شیخ ما آن را مصحف و محرف کرده مجدداً ذیل غیقه آورده است و مصریان آن را غیثه گویند، و بقولی ناحیه ای است در راه فرماء به مصر - انتهی. رجوع به غریف در تاج العروس و غیقه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ فَ)
یکبار بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج). اسم مره از غرف. (تاج العروس) ، یکبار فریز کردن موی. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، یکبار آب برداشتن به دست. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غُ فَ)
ابن مالک الازدی، برادر عبدالرحمن. همان عروه بن مالک است که در بعض کتب به تصحیف غرفه آمده است. (الاصابه ص 197). رجوع به عروه بن مالک شود
لغت نامه دهخدا
(غُ فَ)
نام قصری در یمن. لبید گوید:
غلب اللیالی خلف آل محرق
و کما فعلن بهرمز و بهرقل
و غلبن ابرهه الذی الفیته
قدکان خلد فوق غرفه موکل.
گویند موکل نام کسی است. اسود بن یعفر نیز گوید:
فان یک یومی قددنا و اخاله
لوارده یوماً الی ظل منهل
فقبلی مات الخالدان کلاهما
عمید بنی جحوان و ابن المظلل
و عمرو بن مسعود و قیس بن خالد
و فارس رأس العین سلمی بن جندل
و اسبابه اهلکن عاداً و انزلت
عزیزاً یغنی فوق غرفه موکل
تغنیه بحاء الغناءمجیده
بصوت رخیم او سماع مرتّل.
نصر غرفه را به فتح اول آورده و گوید: جایی است در یمن، میان جرش و صعده در راه مکه. ولی معنای اول صحیح است و بیت لبید شاهد آن است مگر اینکه قول نصر بر جای دیگری اطلاق شود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ فَ)
یک مشت آب. ج، غراف، و هو اسم للمفعول لانک ما لم تغرفه لاتسمیه غرفه. (منتهی الارب). به قدر یک مشت. (غیاث اللغات). یک کف دست آب برداشته. (مجمل اللغه). یک کف آب. (ترجمان علامۀ جرجانی). آنچه از آب و یا امثال آن با کف دست برگیرند. مشت. حثی. جرعه. (مهذب الاسماء) : الامن اغترف غرفهً بیده. (قرآن 249/2). چون به پیش آب رسیدند دست به پشت اسب مالیدند و یک غرفه آب برگرفتند. (قصص الانبیاء ص 143) ، برواره. (منتهی الارب). ج، غرفات، غرفات، غرفات، غرف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بالاخانه بر کنار بام. (غیاث اللغات) (آنندراج). پرواره، یعنی خانه بالا. (دهار). خانه بالایی. (ترجمان علامۀ جرجانی). بالاخانه. برواره، یعنی خانه کوچک بالای بام که در آن دریچه ها هرطرف باشد. حجره بر بام. پرواره. (آنندراج). فرواره. (نصاب الصبیان). علیه. (اقرب الموارد) :
این قصر خجسته که بنا کرده ای امسال
با غرفۀ فردوس به فردوس قرین است.
منوچهری.
به هشت بهو بهشت اندرین سه غرفۀ مغز
به هفت حجلۀ نور اندرین دو حجرۀ خواب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 52).
پیش آن شاهدان قصر بهشت
غرفه ای بود برکشیده ز خشت
خواجه بر غرفه رفت و بست درش
بازگشتند رهبران ز برش
بود در ناف غرفه سوراخی
روشنی تافته درو شاخی.
نظامی.
خواهر از غرفه بدید و دریچه برهم زد. پسر دریافت، دست از طعام بازکشید. (گلستان سعدی). امیر دزدان از غرفه بدید و بشنید و بخندید. (گلستان سعدی).
به زیر آمد از غرفه خلوت نشین
به پایش درافتاد سربر زمین.
سعدی (بوستان).
، از لطائف اللغات معنی دریچه نیز مستفاد می شود. (غیاث اللغات). دریچۀ پنجره. (از فرهنگ شعوری) ، در تداول امروز مطلق اطاق یاقسمی مجزا از سالنی: غرفۀ کشاورزی، توک موی. (منتهی الارب) (آنندراج). الخصله من الشعر. (اقرب الموارد) ، رسن گردن شتر که به گرۀ سهل بسته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). ریسمان گردن شتر که به گرۀ آسان گشای بسته باشند. (ناظم الاطباء). الحبل المعقود بانشوطه یعلق فی عنق البعیر. (اقرب الموارد) ، آسمان هفتم. (منتهی الارب) (آنندراج). السماء السابعه، کقوله: سوّی ̍ فاغلق دون غرفه عرشه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غِ فَ)
هیأت آب به دست گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از برداشتن آب به دست. (غیاث اللغات) ، نعل. ج، غرف. (منتهی الارب) (آنندراج). نعل و کفش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ فَ)
نخله مغضفه، خرمابن با بار که هنوز به صلاح نرسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خرمابنی که شاخ و برگ آن بسیار و ثمر آن بد باشد و یا خرمابن بسیاربار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غضبه
تصویر غضبه
پوست ماهی، پوست سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرفه
تصویر غرفه
اطاقی که بالای اطاق دیگر ساخته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضفر
تصویر غضفر
درشت اندام درشت خوی مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضفه
تصویر نضفه
باز دو دنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تاخ عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم گر عشق بماند این چنین وای تنم پر از کوه و بیشه جزیری فراخ درختش همه عود و بادام و تاخ، شوره گز از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلفه
تصویر غلفه
نیام سر نره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضفه
تصویر قضفه
پشته سنگی، سنگخوارک از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرفه
تصویر غرفه
((غُ فِ))
بالاخانه، بام، اتاق یا قسمتی مجزا از یک سالن
فرهنگ فارسی معین