پوشش چیزی. (منتهی الارب). آنچه بدان چیزی را بپوشند، یقال: اغفروا هذا الشی ٔ بغفرته، ای اصلحوه بما ینبغی أن یصلح به. (اقرب الموارد) ، غفره الامر، سزاوار آن کار. (منتهی الارب). معنی مجازی غفره است. رجوع به معنی اول شود
پوشش چیزی. (منتهی الارب). آنچه بدان چیزی را بپوشند، یقال: اغفروا هذا الشی ٔ بغفرته، ای اصلحوه بما ینبغی أن یصلح به. (اقرب الموارد) ، غفره الامر، سزاوار آن کار. (منتهی الارب). معنی مجازی غفره است. رجوع به معنی اول شود
مرغ سنگخوار. ج، غضف. (منتهی الارب). در اقرب الموارد آمده: الغضفه طائر، و قیل القطاه. و جمع آن ذکر نشده است. جوهری در صحاح گوید: الغضف، القطا الجون. و مفرد آن را ذکر نکرده است، مرغی است، پشته. (منتهی الارب). اکمه. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، یکی غضف، که درختی شبیه درخت خرما است. (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به غضف شود
مرغ سنگخوار. ج، غُضف. (منتهی الارب). در اقرب الموارد آمده: الغضفه طائر، و قیل القطاه. و جمع آن ذکر نشده است. جوهری در صحاح گوید: الغضف، القطا الجون. و مفرد آن را ذکر نکرده است، مرغی است، پشته. (منتهی الارب). اکمه. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، یکی غَضَف، که درختی شبیه درخت خرما است. (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به غَضَف شود
گل خوشبوی سبز برچسفان نیکو. (منتهی الارب). سفال سبزی است که برای دفع چشم زخم استعمال شود. الطین الحر. (المنجد). خاک که در آن ریگ نبود. طین حر. سفالی که از این خاک کنند و به فارسی آن را تغار سبز گویند. گل چسبندۀ سبزی که از آن خنور کنند، کاسۀ بزرگ. القصعه الکبیره، فارسیه. ج، غضائر. (اقرب الموارد) (المنجد). کاسۀ سفالین. کاسۀ چینی پیروزه ای. (مهذب الاسماء). ظاهراً در استعمال ایرانیان به معنی تغار یا بستوی سرگشاده آمده است: و از این ناحیت (چین) زر بسیار خیزد و حریر وپرند... و غضاره و دارصینی و ختو. (حدود العالم). و آن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. لبیبی (از فرهنگ اسدی). و این کوفته (از داروها) را در آب کنند و بشورانند و به آهستگی اندر غضارۀ پاکیزه... و به آهستگی اندر غضارۀ دوم میگردانند تا هرچه لطیف تر و نرم تر و سوده تر است با آب برود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ص 272). پاره ای در غضاره ای کرد و پیش کودک نهاد. (سندبادنامه ص 290)، مرغ سنگ خوار، {{اسم مصدر}} نعمت و فراخی و ارزانی. گشادگی. (منتهی الارب). توانایی. سعت، فراوانی، خوشی زندگانی. طیب عیش. (اقرب الموارد)، تازگی. (مهذب الاسماء). بهجت. نضارت: آب غضارت و نضارت با روی بوستان آمد. (جهانگشای جوینی)، {{مصدر}} فراخ حال گردیدن سپس تنگی. (منتهی الارب). به فراخی رسیدن و بسیارمال شدن و زندگی خوش داشتن. (المنجد)
گل خوشبوی سبز برچسفان نیکو. (منتهی الارب). سفال سبزی است که برای دفع چشم زخم استعمال شود. الطین الحر. (المنجد). خاک که در آن ریگ نبود. طین حر. سفالی که از این خاک کنند و به فارسی آن را تغار سبز گویند. گل چسبندۀ سبزی که از آن خنور کنند، کاسۀ بزرگ. القصعه الکبیره، فارسیه. ج، غَضائِر. (اقرب الموارد) (المنجد). کاسۀ سفالین. کاسۀ چینی پیروزه ای. (مهذب الاسماء). ظاهراً در استعمال ایرانیان به معنی تغار یا بستوی سرگشاده آمده است: و از این ناحیت (چین) زر بسیار خیزد و حریر وپرند... و غضاره و دارصینی و ختو. (حدود العالم). و آن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. لبیبی (از فرهنگ اسدی). و این کوفته (از داروها) را در آب کنند و بشورانند و به آهستگی اندر غضارۀ پاکیزه... و به آهستگی اندر غضارۀ دوم میگردانند تا هرچه لطیف تر و نرم تر و سوده تر است با آب برود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ص 272). پاره ای در غضاره ای کرد و پیش کودک نهاد. (سندبادنامه ص 290)، مرغ سنگ خوار، {{اِسمِ مَصدَر}} نعمت و فراخی و ارزانی. گشادگی. (منتهی الارب). توانایی. سعت، فراوانی، خوشی زندگانی. طیب عیش. (اقرب الموارد)، تازگی. (مهذب الاسماء). بهجت. نضارت: آب غضارت و نضارت با روی بوستان آمد. (جهانگشای جوینی)، {{مَصدَر}} فراخ حال گردیدن سپس تنگی. (منتهی الارب). به فراخی رسیدن و بسیارمال شدن و زندگی خوش داشتن. (المنجد)
غت. غتفر. نادان. جاهل. احمق. ابله. (برهان قاطع). گول و احمق. (فرهنگ رشیدی). گول و نادان. (آنندراج). سفیه. مقابل زیرک. غدفره: جملگی را خیالهای محال کرده مانند غتفره به جوال. سنائی (از انجمن آرا). ندیدم چو تو من به کوه و دره یکی بینوا، خام بس غتفره. (فرهنگ اوبهی). دهقان، امام غاتفری، مهتر سره در منت تواند چه زیرک چه غتفره. سوزنی. ، زناکننده. زانی. (برهان قاطع) (آنندراج) : خاک بشهوت مسپر چون ستور تا نه زنت غتفره گیرد نه پور. انوری (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). ، پلیدطبع. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
غت. غُتفر. نادان. جاهل. احمق. ابله. (برهان قاطع). گول و احمق. (فرهنگ رشیدی). گول و نادان. (آنندراج). سفیه. مقابل زیرک. غُدفَره: جملگی را خیالهای محال کرده مانند غتفره به جوال. سنائی (از انجمن آرا). ندیدم چو تو من به کوه و دره یکی بینوا، خام بس غتفره. (فرهنگ اوبهی). دهقان، امام غاتفری، مهتر سره در منت تواند چه زیرک چه غتفره. سوزنی. ، زناکننده. زانی. (برهان قاطع) (آنندراج) : خاک بشهوت مسپر چون ستور تا نه زنت غتفره گیرد نه پور. انوری (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). ، پلیدطبع. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)