جدول جو
جدول جو

معنی غضائر - جستجوی لغت در جدول جو

غضائر
(غَ ءِ)
جمع واژۀ غضاره. (اقرب الموارد). رجوع به غضاره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(ءِ)
ماء غائر، آبی نهان در زیر زمین. (مهذب الاسماء). مقابل ظاهر، فروشونده و در نشیب فرورونده. (غیاث اللغات). به زمین فرورفته. (آنندراج) ، نشیب. (نصاب) زمین پست. (غیاث اللغات). گود. دورتک، رجل غائر الی جبین، مردی که درون شده باشد استخوان ابروی او. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(غَ ءِ)
ابوزید محمد بن علی الغضائری الرازی. از مشاهیرشعرا و معاصر عنصری بوده است. (تعلیقات چهارمقاله به قلم محمد قزوینی چ معین ص 142) : اما اسامی آل بویه باقی ماند به استاد منطقی و کیاغضائری و بندار. (چهارمقاله ایضاً ص 45). رجوع به غضائری شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ءِ)
علی بن عبدالحمید بن عبدالله بن سلیمان غضائری، مکنی به ابوالحسن. او از اهل حلب بود و گفته اند اصلاً بغدادی بود و در حلب سکونت داشت. وی از صالحان و زاهدان و ثقه بود. از عبدالله بن معاویه جمحی و عبیدالله بن عمر قواریری و محمد بن ابی عمر عدنی و عبدالاعلی بن حماد نرسی سماع حدیث کرد، و ابواحمد عبدالله بن عدی حافظ جرجانی و احمد بن عاصم مصری و دیگران از وی روایت کنند. او به سال 313 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی ورق 409 ب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن الحسین بن عبیدالله الغضائری مکنی به ابوالحسین معروف به ابن الغضائری. رجوع به ابن عضائری ابوالحسین احمد... شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ءِ)
طیب بن محمد بن احمد غضائری صوفی، مکنی به ابوبکر. سمعانی گوید: او از اهل ابیورد و شیخ صوفیۀ آنجا بود. صالح و بسیارعبادت و خوش اخلاق و متواضع بود. به صوفیه بسیار خدمت کرد. از ابوالحسن علی بن احمد بن علی فاروذی و ابوعبدالله محمد بن حامد بن احمد مروزی و ابوعبدالله محمد بن ابراهیم بن کلک تبریزی و طبقۀ ایشان سماع حدیث کرد. من از وی اجزائی در مرو شنیدم. وی در ابیورد به سال 533 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی ورق 409 ب)
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ غَ ءِ)
ابوالحسین احمد بن حسین بن عبیدالله الغضائری. عالم شیعی در اوائل قرن پنجم هجری، صاحب کتاب رجال معروف. او نزد پدر خود حسین بن عبیدالله متوفی به سال 411 ه. ق. و سایر علمای عراق فنون ادب و فقه فراگرفت و ظاهراً به بغداد میزیست. و صاحب روضات گوید چون ابن غضائری مطلق گویند مراد احمد بن حسین باشد
لغت نامه دهخدا
(غَ ءِ یِ)
محمد بن علی غضائری رازی، مکنی به ابوزید از شاعران بزرگ عراق واز مداحان امرای آخر دیلمی در ری و سلطان یمین الدوله محمود غزنوی است. لقب شعری او را غضائری و غضاری هردو نوشته اند، او خود در اشعارش غضائری آورده است:
کجا شریف بود چون غضائری بر تو
به طبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال
ولی چون نسبت غضایری به غضاره (به معنی گلی که بدان سفال سازند) است باید قیاساً غضاری گفته شود و به همین سبب از قدیم برخی نام او را غضاری نوشته اند. (رجوع به ترجمان البلاغه ص 13 و 56 شود). و منوچهری هم نام او را به همین نحو در شعر خویش آورده است:
با من ز مدحت ارجو کآن فرّ و جاه باشد
کز فرّ شاه ماضی بوده ست با غضاری.
تذکره نویسان متأخر در شرح احوال غضائری نوشته اند که او از ولایت ری به عزم خدمت سلطان محمود به غزنین رفت. (تذکره الشعراء دولتشاه سمرقندی ص 14). و در خدمت او تقرب بسیار یافت، و محسود شاعران دربار شد، چنانکه عنصری بر او رشک برد و دیوان او را در حضورش به آب شست. (مجمع الفصحاء ج 1 ص 368). لیکن اولاً غضائری در قصیده ای که در جواب عنصری ساخته و به غزنین فرستاده اشارات صریح به دوری از غزنین دارد:
پیام داد به من بنده دوش باد شمال
ز حضرت ملک مال بخش دشمن مال
که شعر شکر به حضرت رسید وبپسندید
خدایگان جهان خسرو خجسته خصال.
و ثانیا\’ مسعودسعد در اشارتی که به غضائری و قصیدۀ لامیۀ او دارد به دوری وی از غزنین و ارسال هر قصیده از شهر ری تصریح میکند:
یمین دولت سلطان ماضی از غزنین
به مدح گویان بر وقف داشتی اموال
غضائری که اگر زنده باشدی امروز
به شعر من کندی فخردر همه احوال
به هر قصیده که از شهر ری فرستادی
هزار دینار او بستدی ز زر حلال
بگویدی که به من تا به حشر فخر کند
هرآنکه بر سر یک بیت من نویسد قال
همی چه گوید بنگر در آن قصیدۀ شکر
که مینماید از آن زربیکرانه ملال
بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال
خدای داند کاندر پناه شاه جهان
غصائری رامی نشمرم به شعر همال...
و ثالثاً غضائری مذهب تشیع داشت و مسلماً یا از بیم سلطان مانند ابن سینا تن به مسافرت به غزنین درنمیداد و یا اگر به غزنین میرفت به سرنوشت فردوسی دچار میشد. ابیاتی که از غضائری نقل کرده و دلیل تشیع او قرار داده اند این است:
مرا شفاعت این پنج تن بسنده بود
که روز حشر بدین پنج تن رسانم تن
بهین خلق و برادرش و دختر و دوپسر
محمد و علی و فاطمه حسین و حسن.
معلوم نیست غضائری از کدام تاریخ اشعار خودرا به غزنین فرستاده و به مدح محمود زبان گشوده است. قدیمترین تاریخی که میتوان از روی اشعار او در این باره به دست آورد از روی این بیت است:
دو بدره زر بگرفتم به فتح نارایین
به فتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال.
و چون فتح نارایین در سال 400 هجری قمری اتفاق افتاده است قدیمترین رابطۀ غضائری با محمود چنانکه از اشعار او برمی آید مقارن بوده است با همین سال (رجوع به سخن و سخنوران تألیف آقای فروزانفر ج 1 ص 108 شود). بعد از آن تاریخ رابطۀ شعری غضائری با دربار غزنین همواره امتداد داشت، و از جملۀ قصایدی که در مدح محمود به غزنین فرستاده قصیدۀ لامیۀ معروف است به مطلع:
اگر کمال به جاه اندر است و جاه به مال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال.
که در آن از کثرت عطایای محمودی اظهار ملال کرده و از حیث ابتکار این معنی در میان شاعران شهرت خاص یافته است. چون این قصیده به غزنین رسید عنصری انگشت بر آن نهاد و قصیده ای به مطلع ذیل در جواب آن سرود:
خدایگان خراسان وآفتاب کمال
که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال.
و در این قصیده شعر غضائری را انتقاد کرد و این قصیدۀ عنصری از جملۀ قدیمترین نقدهای ادبی دقیق است که در زبان فارسی به دست آمده. غضائری در جواب عنصری و ردّ ایرادات او قصیده ای سرود و به غزنین گسیل داشت به مطلع:
پیام داد به من بنده دوش باد شمال
ز حضرت ملک مال بخش دشمن مال.
و گویا درگرفتن همین بحث ادبی و انتقادی میان عنصری و غضائری منشاء شیوع داستان خشم عنصری بر غضائری و شستن دیوان او به آب شده باشد. اسدی بیتی از غضائری را در ذیل لغت ’ابریز’ (زر خالص) آورده و گفته است: ’غضائری گوید در هجو عنصری’:
بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست
مکوش خیره کش ابریز کردی و اکسیر.
واز اینجا معلوم میشود روابط غضائری و عنصری تیره تر از آن بوده که تصور میرود. تاریخ وفات غضائری را هدایت سال 426 هجری قمری نوشته است. از اشعار او قصائد و مقطعاتی در لباب الالباب و مجمع الفصحاء و کتب لغت و ادب آمده و از آن جمله است:
ز دینارگون بید و ابر سپید
زمین گشته زرین و سیمین سما
چرا ناید آهوی سیمین من
که برچشم کردمش جای چرا
نسیم دو زلفین او بگذرد
برآمیخته با نسیم صبا
چه گویمش گویمش چون بگذرد
الا یا نسیم الصبا مرحبا
کنم خدمت پادشا تا کند
مرا بر تو بر پادشا پادشا
به دست اندرش برق و زیرش براق
که یاردش پیش آمدن وز کجا؟
که نه طعن ژوبینش رد کرد کس
نه هرگز شدش زخم خطی خطا
عصا برگرفتن نه معجز بود
همی اژدها کرد باید عصا.
#
سحرگاهان یکی عمدا به صحرا برگذر بنگر
دو کردند آسمان گویی یکی زیر و دگر از بر...
چو برق از میغ بدرخشد تو پنداری یکی زنگی
ز خرگاهی به خرگاهی دواند پارۀ اخگر...
وزآن اخگر بسوزد دستش از گرمی و بیتابی
وزآن آسیب بخروشد روانی بفکند آذر.
#
اگر کمال به جاه اندرست و جاه به مال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال
من آن کسم که به من تا به حشر فخر کند
هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال
همه کس از قبل نیستی فغان دارند
گه ضعیفی و بیچارگی و سستی حال
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال
روا بود که ز بس بار شکر نعمت شاه
فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال
چو شعر شکر فرستم ازین سپس بر شاه
نگر چه خواهم گفتن ز کبر و غنج و دلال
بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال
بس ای ملک که ازین شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال
بس ای ملک که جهان را به شبهت افگندی
که زر سرخ است این یا شکسته سنگ و سفال
بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرا
نه آفتاب مساحت کندنه باد شمال
بس ای ملک که نه قرآن به معجز آوردم
که ذوالجلالش چندین جمال داد و جلال
بس ای ملک که نه گوگرد سرخ گشت سخن
نه کیمیاکه از او هیچکس ندید خیال
بس ای ملک که دگر جای شعر شکر نماند
مرا به هر دو جهان در صحیفۀ اعمال
بس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز جملۀ جهال
بس ای ملک که دو دست ترا به گاه عطا
نه با زمانه قیاس و نه بر گذشته مثال
بس ای ملک که جهان سربسر حدیث من است
میان حاسد و ناحاسدم همیشه جدال
بس ای ملک که زمانه عیال نعمت تست
به من رهی چه رسد زین همه زمانه عیال
بس ای ملک که ترا صدهزار سال بقاست
قیاس گیر و به تقدیر سال بخش اموال
بس ای ملک که عطایت به گنج و کان سنجند
ملوک را همه معیار باشد و مثقال
بس ای ملک که من از بس عطات سیر شدم
نه زآنکه نعمت بر من حرام گشت و وبال
همی بترسم کز شاعری ملال آرم
ملال مدح تو کفرست و جاودانه ضلال
بس ای ملک که ملوک از گزافه گرد کنند
به هر زمین و نترسد کس از حرام و حلال
همه یکایک دینار و بدرۀ تو و گنج
اسیر روز مصاف است و صید روز قتال
زهی ملک که حلال این چنین بود دینار
به تیغ پالده در خون خصم داده صقال
بلای برهمنان است و قهر قرمطیان
هلاک اهرمنان است و آفت دجال
ملوک را همه بگسستی از مدیح طمع
ایا مظفر فیروزبخت خوب خصال
بدین بها که تو یک بیت من خریده ستی
سریر و ملک نخرند و تاج و جاه و جمال...
(از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 1 صص 481- 485). بیرونی در الجماهر (ص 80) بیت ذیل را از او آورده است:
از بسی گشتن به حال از حال شد یاقوت پاک
پیشتر اصفر بباشد آنگهی احمر شود
این بیت نیز ازوست:
کدام ملک به گیتی ز فارس سبقت برد
کدام تخت تفوق به تخت کسری کرد؟
رجوع به مجمع الفصحاء ج 1 ص 368 و ترجمان البلاغه رادویانی ص 13 و 24 و 29 و 39 و 56 و 98 و المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 238 و 243 و 252 و 268 و 269 و 345 و سخن وسخنوران تألیف آقای فروزانفر و آتشکدۀ آذر و سبک شناسی ج 1 ص 23 و 406 و تاریخ عصر حافظ ج 1 و الذریعه ج 4ص 48 و حدائق السحر ص 19 و 74 و 143 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ءِ)
حسین بن حسن بن محمد بن قاسم بن محمد بن یحیی بن جلیس بن عبدالله مخزومی، معروف به غضائری و مکنی به ابوعبدالله. او از اهل بغداد بود. از ابوبکر محمد بن یحیی صولی و اسماعیل بن محمد الصغار و محمد بن عمروالرزاز و ابوعمرو بن السماک و احمد بن سلمان نجار و جعفر خلدی حدیث شنید. ابوبکر خطیب از وی یاد کند و گوید: از او حدیث نوشتیم و ثقه و فاضل بود. او در محرم سال 414 هجری قمری درگذشت و در مقبرۀباب حرب دفن گردید. (از انساب سمعانی ورق 409 ب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
زیان رساننده. زیان کننده
لغت نامه دهخدا
(غَ)
گل پاکیزۀ خوشبوی برچسفان سبز. (منتهی الارب). گل خازه. (مهذب الاسماء). گل چسبنده و سبز و آزاد. (از اقرب الموارد) : و لهم (لأهل الصین) الغضار الجید، و یعمل منه اقداح فی رقه القواریر یری ضوء الماء فیه. (مقصود چینی است). (اخبار الصین و الهند ص 16) ، خنور سفالین. کاسه ای که از گل مذکور سازند. (از اقرب الموارد) ، سفال پاره ای که جهت دفع چشم زخم با خود دارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سفال سبز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غُ شَ جَ)
نام کوهی است. ابن نجدۀ هذلی گوید:
تغنی نسوه کنقا غضار
کأنک بالشید لهن رام.
(از معجم البلدان).
و ’رام’ به معنی فرزند است
لغت نامه دهخدا
(غَ ءِ)
نصر بن حسین بن ابراهیم بن نوح مقری غضائری. سمعانی گوید: او از مشاهیر خراسان بود و فضل و نبوغ داشت، و خوش تلاوت و خوش نعمت و بسیارعبادت بود. در وضع الحان دست داشت و بیشتر قراء خراسان شاگردان او بودند. وی از ابومحمد حسن بن احمد سمرقندی و فاطمه دختر استاد ابوعلی دقاق و ابوتراب عبدالباقی بن یوسف مراغی و سیدابوالفضل ظفر بن داعی بن مهدی علوی سماع حدیث کرد، و من از وی در مهینه حدیث شنیدم و او را در بغداد و نیشابور دیدم. (از انساب سمعانی ورق 409 ب)
لغت نامه دهخدا
(غَ ءِ)
احمد بن حسین بن عبیدالله غضائری، مکنی به ابوالحسین معروف به ابن غضائری. وی از مؤلفان نیمۀ اول قرن چهارم هجری قمری است و دو کتاب یکی در ذکر مصنفات، دیگری در ذکر اصول تألیف کرده بود ولی این دو کتاب او به زودی از میان رفته است. رجوع به خاندان نوبختی ص 71 و ابن غضائری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
از ’ض ی ر’، زیانها و گزندها: لطف باری تعالی او را از مضائر آن معایر نگاه داشت و هر کجا رسید رسولان به استقبال می آمدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 409). و رجوع به ضیر شود
لغت نامه دهخدا
(غُ بِ)
سخت درشت. (منتهی الارب). الشدیدالغلیظ. غضبر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ فِ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ ءِ)
جمع واژۀ غضیضه. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به غضیضهشود. صاحب المنجد آن را جمع غضاضه نیز آورده است
لغت نامه دهخدا
(غَ ءِ)
جمع واژۀ غریره. (اقرب الموارد). رجوع به غریره شود، جمع واژۀ غراره. (منتهی الارب). جوالها. (آنندراج) (اقرب الموارد). جوهری گوید: گمان می کنم معرب باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به غراره شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ءِ)
جمع واژۀ غدیره. گیسوان بافته. (منتهی الارب) (آنندراج) :
غدائره مستشزرات الی العلی
تضل العقاص فی مثنی و مرسل.
(معلقۀ امروءالقیس).
معنبرذوائب معقدعقائص
مسلسل غدائر سجنجل ترائب.
(منسوب به امیر معزی یا پدر وی برهانی).
دیدها در آن ماتم سرا از شعاع موی و نقض غدائر گیسوی ولدان وجواری مخطوف و مفتور. (ترجمه تاریخ یمینی ص 451)
لغت نامه دهخدا
(حَ ءِ)
رجوع به حضایر شود
لغت نامه دهخدا
گل خوشبوی گلی خوشبوی در حمام روزی رسید از دست محبوبی به دستم، مهره سبز چشم پنام، آوند سفالین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضائر
تصویر ضائر
ضرر رساننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدائر
تصویر غدائر
جمع غدیره، گیسوان بافته، گیسوهای بافته شده زنان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع غدیره گیسوان بافته، جمع غدیر آبگیرها آبدانها: غدایر آب که آن را گول خوانند در پیش آن بنات السما بسیار در آنجا جمع شدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضائر
تصویر حضائر
جمع حضیره، پیشاک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غائر
تصویر غائر
زمین پست، گود، آب فرو رونده زمین
فرهنگ لغت هوشیار