شعوری در لسان العجم (ورق 183 الف) آن را به معنی غریدن آرد و گوید: غزیدن و غریدن، یعنی چیدن و روی هم گذاشتن، و به معنی آنچه روی هم چیده و انباشته شود. و این معانی در فرهنگهای فارسی دیده نشد
شعوری در لسان العجم (ورق 183 الف) آن را به معنی غریدن آرد و گوید: غزیدن و غریدن، یعنی چیدن و روی هم گذاشتن، و به معنی آنچه روی هم چیده و انباشته شود. و این معانی در فرهنگهای فارسی دیده نشد
خود را روی زمین کشیدن، نشسته روی زمین خزیدن، برای مثال گر تو باشی راست ور باشی تو کژ / پیشتر می غژ بدو واپس مغژ (مولوی - ۲۴۳)، باز حس کژ نبیند غیر کژ/ خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ (مولوی - ۶۱۵)، بر روی هم افتادن دو چیز، برای مثال زاغ بیا بان گزید، خود به بیابان سزید / باد به گل بر وزید، گل به گل اندر غژید (کسائی - ۳۳)
خود را روی زمین کشیدن، نشسته روی زمین خزیدن، برای مِثال گر تو باشی راست ور باشی تو کژ / پیشتر می غژ بدو واپس مغژ (مولوی - ۲۴۳)، باز حس کژ نبیند غیر کژ/ خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ (مولوی - ۶۱۵)، بر روی هم افتادن دو چیز، برای مِثال زاغ بیا بان گزید، خود به بیابان سزید / باد به گُل بر وزید، گُل به گِل اندر غژید (کسائی - ۳۳)
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آژیدن، آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آژیدن، آژدن
رنگ کردن جامه و پارچه، رنگ کردن، رنگرزی کردن، برای مثال به ار در خم می فروشی خزم / چو می جامه ای را به خون می رزم (نظامی۶ - ۱۱۶۶)، برآن کس که جانش به آهن گزم / بسی جامه ها در سکاهن رزم (نظامی۵ - ۷۹۶)
رنگ کردن جامه و پارچه، رنگ کردن، رنگرزی کردن، برای مِثال بِه ار در خُم می فروشی خزم / چو می جامه ای را به خون می رزم (نظامی۶ - ۱۱۶۶)، برآن کس که جانش به آهن گزم / بسی جامه ها در سکاهن رزم (نظامی۵ - ۷۹۶)
پای از پیش بدررفتن و افتادن. (برهان). فروخزیدن (بی اراده). عثرت. عثار.زلت. زلل. مزلت. بخیزیدن. آن بود که کسی را پای بخیزد و بیفتد. لیزیدن. سریدن و لیز خوردن است نه افتادن، یعنی ممکن است آدمی بلغزد و نیوفتد. لخشیدن. شخشیدن. استزلال. زّل. (دهار). زلیل. زلول. زلوء. تزلج. زلق. زلیلاء. زلیلی. دحس. (منتهی الارب) : ترّ است زمین ز دیدگان من چون پی بنهم همی فرولغزم. آغاجی. تر گشت زمین ز آب چشمم چون پای نهم همی بلغزم. قول فلان و فلان ترا نکند سود گرت بلغزد قدم ز پایۀ ایمان. ناصرخسرو. شرح آن را گفتمی من ازسری لیک ترسم تا نلغزد خاطری. مولوی. ترا ملامت رندان و عاشقان سعدی دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی. سعدی. بگفت آنجا پریرویان نغزند چو گل بسیار شد پیلان بلغزند. سعدی. یکی از صلحای لبنان... به جامع دمشق بر کنار برکه ای طهارت همی ساخت پایش بلغزید و به حوض درافتاد. (گلستان). یکی را که علم است و تدبیر و رای گرش پای عصمت بلغزد ز جای. سعدی. گرم پای ایمان نلغزد زجای به سر برنهم تاج عفو خدای. سعدی. عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش. امیرخسرو. دلا سلوک چنان کن که گر بلغزد پای فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد. حافظ. مگر گویا از (آن) آئینۀ رخسار شد صائب که می لغزد زبان در حالت گفتارطوطی را. صائب (از آنندراج). انسحاط، از دست لغزیدن. اندلاص، لغزیدن از دست کسی و افتادن. دحض، لغزیدن پای کسی. (منتهی الارب)، به لغت ماوراءالنهر به معنی دوشیدن و آشامیدن باشد. (برهان)
پای از پیش بدررفتن و افتادن. (برهان). فروخزیدن (بی اراده). عثرت. عثار.زلت. زلل. مزلت. بخیزیدن. آن بود که کسی را پای بخیزد و بیفتد. لیزیدن. سریدن و لیز خوردن است نه افتادن، یعنی ممکن است آدمی بلغزد و نیوفتد. لخشیدن. شخشیدن. استزلال. زّل. (دهار). زلیل. زلول. زُلوء. تزلج. زلق. زلیلاء. زلیلی. دَحس. (منتهی الارب) : ترّ است زمین ز دیدگان من چون پی بنهم همی فرولغزم. آغاجی. تر گشت زمین ز آب چشمم چون پای نهم همی بلغزم. قول فلان و فلان ترا نکند سود گرت بلغزد قدم ز پایۀ ایمان. ناصرخسرو. شرح آن را گفتمی من ازسری لیک ترسم تا نلغزد خاطری. مولوی. ترا ملامت رندان و عاشقان سعدی دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی. سعدی. بگفت آنجا پریرویان نغزند چو گل بسیار شد پیلان بلغزند. سعدی. یکی از صلحای لبنان... به جامع دمشق بر کنار برکه ای طهارت همی ساخت پایش بلغزید و به حوض درافتاد. (گلستان). یکی را که علم است و تدبیر و رای گرش پای عصمت بلغزد ز جای. سعدی. گرم پای ایمان نلغزد زجای به سر برنهم تاج عفو خدای. سعدی. عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش. امیرخسرو. دلا سلوک چنان کن که گر بلغزد پای فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد. حافظ. مگر گویا از (آن) آئینۀ رخسار شد صائب که می لغزد زبان در حالت گفتارطوطی را. صائب (از آنندراج). اِنسحاط، از دست لغزیدن. اندلاص، لغزیدن از دست کسی و افتادن. دحض، لغزیدن پای کسی. (منتهی الارب)، به لغت ماوراءالنهر به معنی دوشیدن و آشامیدن باشد. (برهان)
بمعنی ناله و زاری کردن باشد. (برهان). بمعنی ناله و زاری. (انجمن آرا) (آنندراج). زاری و ناله کردن. (ناظم الاطباء). آه و ناله کردن. گریه و ندبه کردن. در چغزیدن هم آمده: در فنا جلوه شود فایدۀ هستیها پس نباید ز بلا گریه و در چغزیدن. مولوی (از انجمن آرا). ، بمعنی ترسیدن و واهمه نمودن هم آمده است. (برهان). ترسیدن و واهمه نمودن. (ناظم الاطباء). چغزیدن. بیم کردن. و رجوع به چغریدن و چغزیده شود، شکایت نمودن. (ناظم الاطباء) ، التفات کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغریدن شود، فریاد کردن غوک. (ناظم الاطباء). بانگ کردن غوک. رجوع به چغز شود
بمعنی ناله و زاری کردن باشد. (برهان). بمعنی ناله و زاری. (انجمن آرا) (آنندراج). زاری و ناله کردن. (ناظم الاطباء). آه و ناله کردن. گریه و ندبه کردن. در چغزیدن هم آمده: در فنا جلوه شود فایدۀ هستیها پس نباید ز بلا گریه و در چغزیدن. مولوی (از انجمن آرا). ، بمعنی ترسیدن و واهمه نمودن هم آمده است. (برهان). ترسیدن و واهمه نمودن. (ناظم الاطباء). چغزیدن. بیم کردن. و رجوع به چغریدن و چغزیده شود، شکایت نمودن. (ناظم الاطباء) ، التفات کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغریدن شود، فریاد کردن غوک. (ناظم الاطباء). بانگ کردن غوک. رجوع به چغز شود