جدول جو
جدول جو

معنی غزیدن - جستجوی لغت در جدول جو

غزیدن(مَ خِ بُ دَ)
شعوری در لسان العجم (ورق 183 الف) آن را به معنی غریدن آرد و گوید: غزیدن و غریدن، یعنی چیدن و روی هم گذاشتن، و به معنی آنچه روی هم چیده و انباشته شود. و این معانی در فرهنگهای فارسی دیده نشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وزیدن
تصویر وزیدن
حرکت کردن باد یا نسیم، برآمدن باد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزیدن
تصویر گزیدن
پسندیدن و جدا کردن چیزی یا کسی از میان چند چیز یا چند نفر، انتخاب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لغزیدن
تصویر لغزیدن
لیز خوردن، سر خوردن، خزیدن، لخشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چغزیدن
تصویر چغزیدن
ناله کردن، زاری کردن، آه و ناله کردن، واهمه کردن، ترسیدن، برای مثال در فنا جلوه شود فایدۀ هستی ها / پس نباید ز بلا گریه و درچغزیدن (مولوی - ۶۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تزیدن
تصویر تزیدن
بیرون کشیدن، بیرون آوردن، برآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزیدن
تصویر گزیدن
گاز گرفتن، دندان گرفتن، نیش زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزیدن
تصویر بزیدن
وزیدن، حرکت کردن باد یا نسیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غریدن
تصویر غریدن
آواز ترسناک و مهیب برآوردن، برای مثال به غول سیه بانگ برزد خروس / درآمد به غریدن آواز کوس (نظامی۵ - ۷۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غژیدن
تصویر غژیدن
خود را روی زمین کشیدن، نشسته روی زمین خزیدن، برای مثال گر تو باشی راست ور باشی تو کژ / پیشتر می غژ بدو واپس مغژ (مولوی - ۲۴۳)، باز حس کژ نبیند غیر کژ/ خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ (مولوی - ۶۱۵)، بر روی هم افتادن دو چیز، برای مثال زاغ بیا بان گزید، خود به بیابان سزید / باد به گل بر وزید، گل به گل اندر غژید (کسائی - ۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سزیدن
تصویر سزیدن
سزاوار بودن، درخور بودن، شایسته بودن، جایز بودن، برای مثال تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج / سزد اگر همۀ دلبران دهندت باج (حافظ - ۱۰۰۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزیدن
تصویر آزیدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آژیدن، آژدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزیدن
تصویر رزیدن
رنگ کردن جامه و پارچه، رنگ کردن، رنگرزی کردن، برای مثال به ار در خم می فروشی خزم / چو می جامه ای را به خون می رزم (نظامی۶ - ۱۱۶۶)، برآن کس که جانش به آهن گزم / بسی جامه ها در سکاهن رزم (نظامی۵ - ۷۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ کِ گِ رِتَ)
نیکو شدن. خوب شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یِگُ تَ)
دورسپوزی. مولیدن. دفعالوقت. مماطله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی (از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
پای از پیش بدررفتن و افتادن. (برهان). فروخزیدن (بی اراده). عثرت. عثار.زلت. زلل. مزلت. بخیزیدن. آن بود که کسی را پای بخیزد و بیفتد. لیزیدن. سریدن و لیز خوردن است نه افتادن، یعنی ممکن است آدمی بلغزد و نیوفتد. لخشیدن. شخشیدن. استزلال. زّل. (دهار). زلیل. زلول. زلوء. تزلج. زلق. زلیلاء. زلیلی. دحس. (منتهی الارب) :
ترّ است زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.
آغاجی.
تر گشت زمین ز آب چشمم
چون پای نهم همی بلغزم.
قول فلان و فلان ترا نکند سود
گرت بلغزد قدم ز پایۀ ایمان.
ناصرخسرو.
شرح آن را گفتمی من ازسری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری.
مولوی.
ترا ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی.
سعدی.
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند.
سعدی.
یکی از صلحای لبنان... به جامع دمشق بر کنار برکه ای طهارت همی ساخت پایش بلغزید و به حوض درافتاد. (گلستان).
یکی را که علم است و تدبیر و رای
گرش پای عصمت بلغزد ز جای.
سعدی.
گرم پای ایمان نلغزد زجای
به سر برنهم تاج عفو خدای.
سعدی.
عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش.
امیرخسرو.
دلا سلوک چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد.
حافظ.
مگر گویا از (آن) آئینۀ رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتارطوطی را.
صائب (از آنندراج).
انسحاط، از دست لغزیدن. اندلاص، لغزیدن از دست کسی و افتادن. دحض، لغزیدن پای کسی. (منتهی الارب)، به لغت ماوراءالنهر به معنی دوشیدن و آشامیدن باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(گُ بِ کَ دَ)
بمعنی ناله و زاری کردن باشد. (برهان). بمعنی ناله و زاری. (انجمن آرا) (آنندراج). زاری و ناله کردن. (ناظم الاطباء). آه و ناله کردن. گریه و ندبه کردن. در چغزیدن هم آمده:
در فنا جلوه شود فایدۀ هستیها
پس نباید ز بلا گریه و در چغزیدن.
مولوی (از انجمن آرا).
، بمعنی ترسیدن و واهمه نمودن هم آمده است. (برهان). ترسیدن و واهمه نمودن. (ناظم الاطباء). چغزیدن. بیم کردن. و رجوع به چغریدن و چغزیده شود، شکایت نمودن. (ناظم الاطباء) ، التفات کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغریدن شود، فریاد کردن غوک. (ناظم الاطباء). بانگ کردن غوک. رجوع به چغز شود
لغت نامه دهخدا
پنبه دانه را از پنبه بیرون کردن و پشم را زدن و مهیا ساختن برای رشتن فلخمیدن حلاجی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نشسته راه رفتن چنانکه کودکان و مردم شل و زمین گیر روند خزیدن، برهم نشستن دو چیز بهم چسبیدن، طبقه طبقه روی هم گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیدن
تصویر غلیدن
بیهوش شدن، غوطه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیزیدن
تصویر غیزیدن
بر شکم رفتن همچون خزندگان و کودکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزیدن
تصویر گزیدن
انتخاب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریدن
تصویر غریدن
آواز بلند کردن فریاد زدن خروشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سزیدن
تصویر سزیدن
درخور بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چغزیدن
تصویر چغزیدن
فریاد کردن غوک، ناله کردن زاری کردن، شکایت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پزیدن
تصویر پزیدن
پخته شدن، رسیدن (میوه)، پختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزیدن
تصویر خزیدن
روی سینه و شکم خود را بزمین کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جزیدن
تصویر جزیدن
تغییر و تبدیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزیدن
تصویر رزیدن
رنگ کردن، رنگرزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزیدن
تصویر آزیدن
آژیدن آجیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیدن
تصویر بزیدن
وزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سر خوردن لیز خوردن سریدن: بجامع دمشق در آمد و بر کنار برکه کلاسه طهارت همی ساخت پایش بلغزید وبحوض در افتاد
فرهنگ لغت هوشیار
مزه کردن چشیدن: بنفشه بر دو زلفت کی گزیدی ک طبر زد با لبانت کی مزیدی ک (ویس ورامین)، مکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغزیدن
تصویر لغزیدن
((لَ دَ))
سر خوردن و افتادن
فرهنگ فارسی معین
سرخوردن، سریدن، لخشیدن، لیزخوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد