جدول جو
جدول جو

معنی غزوی - جستجوی لغت در جدول جو

غزوی
(غَزْ وی ی)
منسوب به غزو. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به غزو شود
لغت نامه دهخدا
غزوی
منسوب به غزو
تصویری از غزوی
تصویر غزوی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غاوی
تصویر غاوی
گمراه و نومید
فرهنگ فارسی عمید
جنگ مسلمانان با کافران که حضرت رسول شخصاً همراه سپاهیان بود مثلاً غزوۀ بدر، غزوۀ احد، غزوۀ خندق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غروی
تصویر غروی
اهل نجف، از مردم نجف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزنوی
تصویر غزنوی
از مردم غزنه (غزنین) مثلاً سلطان محمود غزنوی
فرهنگ فارسی عمید
(غَ نَ)
منسوب است به غزنه. (آنندراج). منسوب است به غزنه که از بلاد هند است. (انساب سمعانی). منسوب به غزنین و غزنی. رجوع به غزنین شود.
- سلاطین غزنوی، رجوع به غزنویان شود
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
زاویه گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گوشه گرفتن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، تقبض. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(غَزْ وَ)
یکی غزو. جنگ کردن با دشمن و در پی جنگ و غارت اوگردیدن. (از آنندراج). غزوه اسم مره از غزو است. ج، غزوات. (تاج العروس) (اقرب الموارد). رجوع به غزوشود: ما به جانب عراق و غزوۀ روم مشغول گردیم، و وی (محمد) به غزنین و هندوستان. (تاریخ بیهقی). ذکر غزوۀ مولتان. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 260). در وقت نهضت سلطان به غزوۀ ناردین از او لشکر خواست. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 375)، جنگ مؤمنین با کفار به جهت اسلام، به شرطی که رسول (ع) یا امام وقت در آن جنگ همراه باشد، و اگر جنگ مؤمنین با کفار به سرکردگی امام وقت باشد آن را سریه گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). هر جنگی با عرب و یهود که پیغامبر
{{صفت}} در آن شرکت می فرموده است. مقابل سریه، و آن هر جنگی است که مسلمانان به امر رسول (ص) با عرب و غیره میکردند بی حضور رسول (ص). رجوع به غزو شود.
لغت نامه دهخدا
(غُ)
متوفی به سال 787 هجری قمری، از علمای حدیث و از فضلای عهد امیر مبارزالدین و پسرش شاه شجاع است. وی مؤلف تاریخی است به اسم مواهب الهیه که شامل وقایع دوران فرمانروایی آل مظفر تا سال 766 می باشد. این کتاب چون دارای نثری متکلف و مغلق بود در سال 823 شخصی به نام محمود گیتی آن را ساده کرده دنبالۀ وقایع را نیز تا انقراض آل مظفر آورده است. (از تاریخ مغول اقبال ص 527). و رجوع به همین مأخذ و تاریخ گزیده چ لندن ص 613، 614، 650 و 686 و ترجمه تاریخ ادبیات براون (از سعدی تا جامی) ص 176، 188، 383 و 384 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
مخفف غزنین. گویند هزار مدرسه داشته است. (از برهان قاطع). غزنه. غزنین. غزنو. (برهان قاطع). رجوع به غزنین شود. منسوب آن غزنیجی یا غزنیچی است. رجوع به غزنیجی و غزنیچی شود:
ز غزنی سوی اندراب آمدم
از آسایش ره شتاب آمدم.
فردوسی
(از جهانگیری) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
شه گیتی ز غزنی تاختن برد
بر افغانان و بر گبران کهبر.
عنصری.
در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود
تا بیارند به غزنی سر او بر خشبی.
منوچهری.
از شایستگی و به کارآمدگی این مرد، محمود شغل همه ضیاع غزنی خاص بدو مفوض کرد، و این کار برابر صاحب دیوانی غزنی است. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 120). سبکتگین پیش تا رسول و نامه رسید، بوعلی و ایلمنگو را با حاجبی از آن خویش به غزنی فرستاد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 208). چون ما از بلخ قصد غزنی کردیم، وی (امیر یوسف) را بخوانیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 250).
هرچه به عالم دغا و مسخره بوده ست
از در فرغانه تا به غزنی و قزدار.
نجیبی فرغانی
لغت نامه دهخدا
(غَ لی ی)
کسی که پارچۀ سفید درست میکند. (دزی ج 2 ص 211)
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
محمود بن سبکتگین را گویند. (از آنندراج) :
ناز و نیاز کار ایاز است و غزنوی
کآن بندۀ نیاز شد و این غلام ناز.
ملاشانی تکلو (از آنندراج).
چون این زاری به گوش غزنوی خورد
سرش غوطه به خون دل فروبرد.
حکیم زلالی (از آنندراج).
رجوع به محمود بن سبکتگین غزنوی شود
متوفی به سال 226 هجری قمری، ابن ربیع ازدی موصلی. از عبدالرحمن بن ثابت بن ثوبان و لیث بن سعد حدیث شنید، و احمد و یحیی و ابویعلی و دیگران از او حدیث سماع کردند. (از لسان المیزان ج 4 ص 418)
حکیم غزنوی، مجدودبن آدم سنائی:
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن مرده نوی.
مولوی.
رجوع به سنایی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
صبر: دمام، ازوی است که بر چشمخانه و پشت و پیشانی کودک مالند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ زَ لی ی)
منسوب به غزل. رجوع به غزل شود
لغت نامه دهخدا
(غَرْ)
بیرونی در الجماهر گوید (ص 90) : همان اسپیدچشمه است که به غروی معروف می باشد. رجوع به اسپیدچشمه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ وی ی)
منسوب به غرا. رجوع به غرا شود، منسوب به غری که در کوفه است. (از تاج العروس). و من باب اطلاق جزء به کل به ’نجفی’ (ازمردم نجف. ساکن نجف) اطلاق گردد. رجوع به غری شود
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از غوایت، گمراه، بی راه، ضال، ج، غواه، غاوون، غاوین، نومید، (منتهی الارب)،
دیو، و منه: یتبعهم الغاوون، ای الشیاطین او من ضل ّ من الناس او الذین یحبون الشاعر اذا هجا قوماً او محبوه لمدحه ایاهم بما لیس فیهم، ملخ، رأس غاو، سر کوچک، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ ذَ وی ی)
غدوی (به دال) است در همه معانی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هر آنچه در شکم حوامل باشد یااینکه به گوسفند اختصاص دارد. ابن اعرابی گوید: غذوی، بهم و هر حیوانی است که تغذیه می شود. و نیز گوید: مردی اعرابی از بلهجیم به من خبر داد که غذوی آن بره یا بزغاله است که از شیر مادرش تغذیه نمی کند بلکه از شیر دیگری یا با چیز دیگر تغذیه می کند. (از اقرب الموارد). غذی ّ. (اقرب الموارد). رجوع به غذی شود
لغت نامه دهخدا
(حُ وا)
از دیار بنی تمیم در نجد است. ازهری آنرا از جبال دهناء شمرده است. و محمد بن ادریس بن ابی خفه گوید: نخلستانی در یمامه است نزدیک قریۀ بنی سدوس و در جای دیگر گوید از رملستان دهناء است. (معجم البلدان). و نسبت بدان حزاوی است
لغت نامه دهخدا
(غَلْ وا)
بوی خوشی است که موی را بدان خضاب کنند. (منتهی الارب). غالیه، که نوعی از طیب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(پَزْ / پَ)
پژوی. فرمایه ترین مردمان را گویند و بعربی ارذل ناس خوانند. (برهان قاطع). و در فرهنگی بی نام پزوی آمده است به ضم ّ پی و به فتح واو، پست طبع. دنی طبع. مجهول النسب. (مؤید الفضلاء از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(غِزْ)
نام جایی است. و به عین مهمله هم آمده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَزْ زَ)
نام شهری در ایران میان تهران و گیلان. قزوین با قاف معرب آن است، و شاید در اصل کزوین بوده و با غین و قاف مبدل آن است. (از فرهنگ نظام). اصل کلمه قزوین را کژوین و کشوین گفته اند و در لاروس کبیر کزبین و کزوین آمده است و بنا به تحقیقات اخیر اصل آن ’کاسپین’ است. رجوع به کلمه قزوین شود: چنانچ دو رستاق دستبی که یکی را دستبی ری میخوانند و آن دیگر را دستبی همدان، و هر دو را موسی بن بغا جمع کرد و هر دو را یک کوره گردانید، و غزوین نام نهاد. (تاریخ قم ص 57)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غوزی
تصویر غوزی
منسوب به غوز کوژپشت غوزدار
فرهنگ لغت هوشیار
برانگیختگی، آغالش (تحریص) چسبی، نجفی از مردم نجف منسوب به غری (محلی در کوفه)، (من باب اطلاق جز به کل) نجفی اهل نجف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غذوی
تصویر غذوی
دایه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزلی
تصویر غزلی
چامه ای چامه گون منسوب به غزل: اشعار غزلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزنوی
تصویر غزنوی
منسوب به غزنه غزنی اهل غزنین از مردم غزنه
فرهنگ لغت هوشیار
پیکار با بیدینان اگر پیامبر صلی الله علیه و آله یا پیشوای دین سپاه را همراهی کند، یکبار جنگیدن خواست آرزو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاوی
تصویر غاوی
گمراه گمراه ضال، جمع غاوون غوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پزوی
تصویر پزوی
فرومایه ترین مردم پست طبع دنی ارذل ناس پژوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزوه
تصویر غزوه
((غَ وَ یا وِ))
یک غزو، یک بار جنگ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غاوی
تصویر غاوی
گمراه، جمع غاوون، غوات
فرهنگ فارسی معین
ناقص، جزئی
دیکشنری اردو به فارسی