جدول جو
جدول جو

معنی غزغن - جستجوی لغت در جدول جو

غزغن(غَ غَ)
پوست غیرکیمخت که از آن کفش دوزند. (برهان قاطع) (آنندراج). پوستی که از غیر گاو به دست آید. (از فرهنگ شعوری) ، دیگ طعام پزی. غزغان. (برهان قاطع) (آنندراج). در تداول گناباد خراسان دیگ بزرگ که در آن شیرۀ انگور میپزند. رجوع به دیگ شود
لغت نامه دهخدا
غزغن
ترکی پاتیل دیگ بزرگ دیگ مسین
تصویری از غزغن
تصویر غزغن
فرهنگ لغت هوشیار
غزغن((غَ غَ))
غزغند، پوست غیر کیمخت که از آن کفش دوزند
تصویری از غزغن
تصویر غزغن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زغن
تصویر زغن
پرنده ای شبیه کلاغ و کمی کوچک تر از آنکه جانوران کوچک را شکار می کند
غلیواج، کلیواج، کلیواژ، موش ربا، چوژه ربا، گوشت ربا، گنجشک سیاه، خاد، خات، جول، پند، جنگلاهی، چنگلاهی، چنکلاهی، چنگلانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزغان
تصویر غزغان
قازغان، دیگ، پاتیل، قزغان، غازغان
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان ورزق بخش داران شهرستان فریدون، که در8هزارگزی جنوب داران و 6هزارگزی جنوب راه داران به آخوره قرار دارد. محل آن دامنۀ کوه و هوای آن سردسیر است و سکنۀ آن 1348 تن است که مسیحی ارمنی هستند. آب آن از رود خانه محلی و قنات تأمین می شود و محصول آنجا غلات، حبوبات، تریاک، سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی قالی، گلیم و جاجیم بافی است. راه ماشین رو و دبستان دارد. و دارای معادن زغال سنگ و پنبۀ نسوز است که بطور غیر مکانیزه استخراج می شود و معدن آهن نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ غَ)
شتاب و تأکید. (برهان) (آنندراج). دستپاچگی. این کلمه در ترکی جغتائی به صورت قدغن و قدغه است که صورت اخیر در فارسی به کار نمیرود و در ترکی آذری به صورت غدغن و قداغان استعمال می شود و همه اینها به معنی تنبیه و نهی است، و در مغولی نیز آمده. رجوع به سبک شناسی ج 3 ص 244 شود. و در زبان کنونی به معنای تأکید، منع و ممنوع استعمال کنند. (از حاشیۀ برهان چ معین). غدقن، اضطراب. (برهان) (آنندراج).
- غدغن دولتی، ممانعتی که از پیشگاهۀ سلطنتی باشد. (آنندراج از مسافرت شاه ایران)
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ)
دیگ طعام پزی. (برهان قاطع) (آنندراج). غزغن. غزغان. (برهان قاطع) ، پوستی غیرکیمخت و ساغری که از آن کفش و پای افزار سازند. (برهان قاطع) (آنندراج). غزغن. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(زَ غَ)
پند. خاد. غلیواج. زاغ گوشت ربای. مرغ گوشت ربای. (از لغت فرس چ اقبال ص 361). گوشت ربا و غلیواج باشد... (از برهان). بمعنی غلیواج است... به عربی غداف گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). غلیواج و گنجشک سیاه. (ناظم الاطباء). بعضی گفته اند که زغن گنجشک سیاه است. (برهان). پرنده ای است از راستۀ شکاریان روزانه از دستۀ بازها که در حدود هفت گونه از آن شناخته شده و همه متعلق به نواحی گرم و معتدل آسیا، اروپا و آفریقا هستند. زغن جزو بازهای متوسطالقامه است و بسیار متهور، چابک، تندحمله، قوی و خونخوار است. دم وی دو شاخ است. او همه پستانداران کوچک مخصوصاً جوندگان را شکار می کند. موش گیر. غلیواج. پرآذران. خاد. جنگلاجی. چنگلاهی. جنگلاهی. کورکور. (فرهنگ فارسی معین). جانوری معروف که آنرا چوزه لوا. جوزه لوا. جنگلاهی. خاد. غلیواژ. غلیواز و گوشت ربای نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). غلیواج. بند. غلیواژ. گوشت ربا. گوشت لوا. حداءه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن.
رودکی (از لغت فرس ص 361).
در زغن هرگز نباشد فر اسب راهوار
گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن.
منوچهری.
هرکه را راهبر زغن باشد
منزل او بمرزغن باشد.
عنصری.
زآن گل و بلبل که در آن باغ دید
نالۀ مشتی زغن و زاغ دید.
نظامی.
مردۀ مردار نه ای چون زغن
زاغ شو و پای به خون در مزن.
نظامی.
گه عشق دلم دهد که برخیز
زین زاغ و زغن چو کبک بگریز.
نظامی.
چنین گفت پیش زغن کرکسی
که نبود ز من دوربین تر کسی.
سعدی (بوستان).
دانی که چه ها می رود از دست رقیبت
حیف است که طوطی و زغن همقفسانند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(غُ غُ)
کنج دهان از جانب باطن. (منتهی الارب). شدق. غزّ. غزغزه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
دیگ طعام پزی. غزغن. غزغند: و هرسال به بهانۀ ایلچیان چندین هزار زیلو و جامۀ خواب و غزغان و اوانی و آلات مردم میبردند. (تاریخ غازانی چ انگلستان ص 250). زیلو و جامۀ خواب و غزغان و دیگر آلات از خانه مردم جهت ایلچیان برگرفتندی. (تاریخ غازانی ص 356). رجوع به غزغن و غزغند شود
لغت نامه دهخدا
پسر طایجو بهادر. از امرائی بود که ’ارسلان اوغول’ را بزرگ خود ساخته بر ضد پادشاه اسلام (غازان خان) برخاسته بودند. وی پس از قتل ارسلان اوغول (695 هجری قمری) کشته شد. رجوع به تاریخ غازانی صص 99- 100 شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غز، به فارسی. رجوع به غز و فهرست تاریخ گزیده شود:
آن غزان ترک خونریز آمدند
بهر یغما در یکی دره شدند.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ)
پوستی باشد غیر کیمخت و ساغری، و از آن هم کفش دوزند، به کسر ثالث هم آمده است. و با زای نقطه دار هم گفته اند. (برهان قاطع) (آنندراج). غرغند. غزغن. غزغند. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(فَ غَ)
پیچک. گیاهی که بر درخت پیچد. (یادداشت بخط مؤلف). پارسی عشقه است و گفته اند نوعی از لبلاب است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پرنده ایست از راسته شکاریان روزانه از دسته بازها که در حدود هفت گونه از آن شناخته شده و همه متعلق به نواحی گرم و معتدل آسیا و اروپا و افریقا هستند. زغن جزو بازهای متوسط القامه است و بسیار متهور و چابک و تند و حمله و قوی و خونخوار است دم وی دو شاخ است. او همه پستانداران کوچک مخصوصا جوندگان را شکار میکند موش گیر غلیواج پرآذران خاد جنگلاهی چنگلاهی جنگلاجی کور کور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدغن
تصویر غدغن
شتاب و تاکید، دستپاچگی، اضطراب، ممانعتی که از طرف بالا می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزغان
تصویر غزغان
دیگ طعام پزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغن
تصویر زغن
((زَ غَ))
پرنده ای است گوشتخوار از دسته بازها اما کوچک تر از باز
فرهنگ فارسی معین
خاد، خرجل، زاغ، غراب، کلاغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند که زغن مطیع و فرمانبردار او است. دلیل که از پادشاه مال و نعمت و بزرگی یابد. اگر بیند زغن او مطیع نیست و شکار نمیکرد، دلیل که او را غلامی بود که به درجه مهتری رسد. اگر این خواب را زنی بیند و آبستن بود، دلیل است او پسری اید و پادشاه شود. اگر بیند که زغن از دست او بپرید، دلیل که اگر زن آبستن بود، فرزند مرده آورد یا طفلی از وی از دنیا برود. محمد بن سیرین
دیدن زغن درخواب بر چهار وجه است. اول: پادشاه متواضع. دوم: بزرگواری. سوم: فرزند. چهارم: مال و نعمت.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
کسی که ریزش خلط بینی اش زیاد است
فرهنگ گویش مازندرانی