از مردم غرچستان ناحیه ای در خراسان قدیم، برای مثال چغانی و چگلی و بلخی ردان / بخاری و از غرچگان موبدان (فردوسی - ۶/۵۳۶)، شه غرچگان بود بر سان شیر / کجا پشت پیل آوریدی به زیر (فردوسی۴/۱۸۱)
از مردم غرچستان ناحیه ای در خراسان قدیم، برای مِثال چغانی و چگلی و بلخی ردان / بخاری و از غرچگان موبدان (فردوسی - ۶/۵۳۶)، شه غرچگان بود بر سان شیر / کجا پشت پیل آوریدی به زیر (فردوسی۴/۱۸۱)
نامرد، مخنث، عنین، برای مثال کزاین غرچگان چیست چندین گریغ / بکوشید هم پشت با گرز و تیغ (اسدی - ۲۲۲)، نادان، کودن، برای مثال برگذر ز این سرای غرچه فریب / درگذر ز این رباط مردم خوار (سنائی۲ - ۱۳۷)، پست، زبون، کوهستانی
نامرد، مخنث، عنین، برای مِثال کزاین غرچگان چیست چندین گریغ / بکوشید هم پشت با گرز و تیغ (اسدی - ۲۲۲)، نادان، کودن، برای مِثال برگذر ز این سرای غرچه فریب / درگذر ز این رباط مردم خوار (سنائی۲ - ۱۳۷)، پست، زبون، کوهستانی
نام یکی از متحدین افراسیاب که با ایرانیان جنگید و گرفتار شد: چو غرچه ز سگسار و شنگل ز هند هوا پردرفش و زمین پرپرند. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 806). چو غرچه بدید آنکه رستم چه کرد وزآن نامداران برآورد گرد برآشفت بر خویشتن جنگجوی به تیری سوی رزم بنهاد روی. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 876)
نام یکی از متحدین افراسیاب که با ایرانیان جنگید و گرفتار شد: چو غرچه ز سگسار و شنگل ز هند هوا پردرفش و زمین پرپرند. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 806). چو غرچه بدید آنکه رستم چه کرد وزآن نامداران برآورد گرد برآشفت بر خویشتن جنگجوی به تیری سوی رزم بنهاد روی. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 876)
به معنی غراچه. نامرد و مخنث و حیز. (برهان قاطع). مخنث نادان. (صحاح الفرس). مخنث و نادان. (فرهنگ رشیدی)، ابله و احمق و نادان و جاهل، به چشم خودبین و دیوث. (برهان قاطع)، در فرهنگها به معنی نادان و بی حمیت آورده اند، این لغت بدین معنی گویا از کلمه غرجستان یا غرچه به معنی ولایت واقع در حدود هرات و محل غور گرفته شده، ریشه کلمه به اوستائی به معنی کوه است و غرجستان، یعنی کوهستان، و شاید اهالی آنجاساده و درشت و به نادانی معروف بوده اند. غرچه اسم شخص هم آمده. (لغات شاهنامه چ شفق ص 199) : چرا عمر طاووس و دراج کوته چرا مار و کرکس زید در درازی ! صد و اند ساله یکی مرد غرچه چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی ! اگر نه همه کار تو باژگونه است چرا آنکه ناکس تر او را نوازی ! مصعبی. پشت و قفای رئیس احمد غرچه هیچ نخواهد مگر که سفچه و سفچه. منجیک. آن غرچه را اجل آمده بود بدان سخن فریفته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 573). که ره سوی این رز شما را که داد کدام ابله غرچه این در گشاد؟ اسدی (گرشاسبنامه). کزین غرچگان چیست چندین گریغ بکوشید هم پشت با گرز و تیغ. اسدی (گرشاسبنامه). بود ابلهی غرچۀ بی کمان بخندیم باری بدو یک زمان. اسدی (گرشاسبنامه). این غر غرچه چو جغد دمن است نیست او را چو همای اصل کریم. خاقانی. من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان غرزنان برزنند و غرچگان روستا. خاقانی. رنج دلم را سبب گردش ایام نیست فعل سگ غرچه است قدح خر روستا. خاقانی. به پای پردگیان را به غرچکان مگذار که پرده دار نباشد که پرده در نبود. سوزنی. چو غرچگان رباط چهارسو سوگند همی خورند که جفت ملیح غر نبود. سوزنی. بفریبد دلت به هر سخنی روستائی و غرچه را مانی. بدیعی. ، ناتوان در مردی: رویت بریشت اندر ناپیدا چون کیر مرد غرچه بر مکان در. منجیک. ، زبون. (برهان قاطع). نادانی زبون. (اوبهی) : در گذر زین سرای غرچه فریب درگذر زین سرای (رباط) مردم خوار. سنائی. ، {{اسم خاص}} مردم غرجستان. (از برهان قاطع) : در این دیار (غرجستان) بهنگام شار چندین بار پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان. فرخی. زین سروقدی ماهرخی غرچه نژادی عاشق دو صدش بیش به روی چو قمر بر. سوزنی (از فرهنگ شعوری). ، {{اسم}} نوائی ازموسیقی است
به معنی غراچه. نامرد و مخنث و حیز. (برهان قاطع). مخنث نادان. (صحاح الفرس). مخنث و نادان. (فرهنگ رشیدی)، ابله و احمق و نادان و جاهل، به چشم خودبین و دیوث. (برهان قاطع)، در فرهنگها به معنی نادان و بی حمیت آورده اند، این لغت بدین معنی گویا از کلمه غرجستان یا غرچه به معنی ولایت واقع در حدود هرات و محل غور گرفته شده، ریشه کلمه به اوستائی به معنی کوه است و غرجستان، یعنی کوهستان، و شاید اهالی آنجاساده و درشت و به نادانی معروف بوده اند. غرچه اسم شخص هم آمده. (لغات شاهنامه چ شفق ص 199) : چرا عمر طاووس و دراج کوته چرا مار و کرکس زید در درازی ! صد و اند ساله یکی مرد غرچه چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی ! اگر نه همه کار تو باژگونه است چرا آنکه ناکس تر او را نوازی ! مصعبی. پشت و قفای رئیس احمد غرچه هیچ نخواهد مگر که سفچه و سفچه. منجیک. آن غرچه را اجل آمده بود بدان سخن فریفته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 573). که ره سوی این رز شما را که داد کدام ابله غرچه این در گشاد؟ اسدی (گرشاسبنامه). کزین غرچگان چیست چندین گریغ بکوشید هم پشت با گرز و تیغ. اسدی (گرشاسبنامه). بود ابلهی غرچۀ بی کمان بخندیم باری بدو یک زمان. اسدی (گرشاسبنامه). این غر غرچه چو جغد دمن است نیست او را چو همای اصل کریم. خاقانی. من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان غرزنان برزنند و غرچگان روستا. خاقانی. رنج دلم را سبب گردش ایام نیست فعل سگ غرچه است قدح خر روستا. خاقانی. به پای پردگیان را به غرچکان مگذار که پرده دار نباشد که پرده در نبود. سوزنی. چو غرچگان رباط چهارسو سوگند همی خورند که جفت ملیح غر نبود. سوزنی. بفریبد دلت به هر سخنی روستائی و غرچه را مانی. بدیعی. ، ناتوان در مردی: رویت بریشت اندر ناپیدا چون کیر مرد غرچه بر مکان در. منجیک. ، زبون. (برهان قاطع). نادانی زبون. (اوبهی) : در گذر زین سرای غرچه فریب درگذر زین سرای (رباط) مردم خوار. سنائی. ، {{اِسمِ خاص}} مردم غرجستان. (از برهان قاطع) : در این دیار (غرجستان) بهنگام شار چندین بار پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان. فرخی. زین سروقدی ماهرخی غرچه نژادی عاشق دو صدش بیش به روی چو قمر بر. سوزنی (از فرهنگ شعوری). ، {{اِسم}} نوائی ازموسیقی است
غرجستان و آن ولایتی است مشهور از خراسان. (برهان قاطع). ولایتی است در خراسان. (صحاح الفرس). نام ولایتی است از خراسان و در غربی غور و شرقی هرات واقع است. (آنندراج) (انجمن آرا). نام ولایتی است در حوالی خراسان چنانکه می گویند غور و غرچه، و غلچه به لام نیز آمده. (فرهنگ رشیدی). غرجه از اقلیم چهارم است. طولش از جزایر خالدات ’صط’ و عرض از خط استوا ’لوم’، ولایتی است و قریب پنجاه پاره دیه از توابع آن است و به آب و هوا مانند ولایت غور. (نزهه القلوب ص 154) : ابونصر شاه غرچه بود، با سلطان محمود مخالفت کرد... سلطان او را اسیر گردانید و امان داد و او در خدمت سلطان بود تا متوفی شد. (تاریخ گزیده ص 397). غور. غورچه. (از فرهنگ شعوری). غراچه. غرج الشار. غرشستان. غرش. (انجمن آرا) (آنندراج). ساریان نام شهری است در غرچه. بندر نام شهری است در غرچه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به غرجستان و غرج الشار شود: الا نان و غرچه به لهراسب داد بدو گفت کای گرد فرخ نژاد. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 998). رجوع به غرجستان و غرچگان شود
غرجستان و آن ولایتی است مشهور از خراسان. (برهان قاطع). ولایتی است در خراسان. (صحاح الفرس). نام ولایتی است از خراسان و در غربی غور و شرقی هرات واقع است. (آنندراج) (انجمن آرا). نام ولایتی است در حوالی خراسان چنانکه می گویند غور و غرچه، و غلچه به لام نیز آمده. (فرهنگ رشیدی). غرجه از اقلیم چهارم است. طولش از جزایر خالدات ’صط’ و عرض از خط استوا ’لوم’، ولایتی است و قریب پنجاه پاره دیه از توابع آن است و به آب و هوا مانند ولایت غور. (نزهه القلوب ص 154) : ابونصر شاه غرچه بود، با سلطان محمود مخالفت کرد... سلطان او را اسیر گردانید و امان داد و او در خدمت سلطان بود تا متوفی شد. (تاریخ گزیده ص 397). غور. غورچه. (از فرهنگ شعوری). غراچه. غرج الشار. غرشستان. غرش. (انجمن آرا) (آنندراج). ساریان نام شهری است در غرچه. بندر نام شهری است در غرچه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به غرجستان و غرج الشار شود: الا نان و غرچه به لهراسب داد بدو گفت کای گرد فرخ نژاد. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 998). رجوع به غرجستان و غرچگان شود
هر یک از اتاقک ها یا اتاق های یک نمایشگاه که در آن به عرضۀ کالا می پردازند، هر یک از حجره های پیرامون مساجد و مدارس قدیمی بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار، پربار، پرواره، فروار، فرواره، فراوار، فربال، بربار، بروار، برواره یک مشت آب
هر یک از اتاقک ها یا اتاق های یک نمایشگاه که در آن به عرضۀ کالا می پردازند، هر یک از حجره های پیرامون مساجد و مدارس قدیمی بالاخانِه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار، پَربار، پَروارِه، فَروار، فَروارِه، فَراوار، فَربال، بَربار، بَروار، بَروارِه یک مشت آب
ساعت آبی، وسیله ای برای اندازه گیری زمان در گذشته که در آن از جریان یکنواخت آب استفاده می شد و اسباب آن ظرفی بود با سوراخ کوچک که آب قطره قطره از آن می چکیده و با مدرج ساختن ظرف، گذشت زمان را اندازه می گرفتند و نوعی از آن ظرفی سوراخ دار بوده که آن را پنگان یا فنجان گفته اند، پنگان، پنگ، فنجان
ساعت آبی، وسیله ای برای اندازه گیری زمان در گذشته که در آن از جریان یکنواخت آب استفاده می شد و اسباب آن ظرفی بود با سوراخ کوچک که آب قطره قطره از آن می چکیده و با مدرج ساختن ظرف، گذشت زمان را اندازه می گرفتند و نوعی از آن ظرفی سوراخ دار بوده که آن را پنگان یا فنجان گفته اند، پَنگان، پَنگ، فِنجان
غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲) غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مِثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲) غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها