جدول جو
جدول جو

معنی غروشه - جستجوی لغت در جدول جو

غروشه
(غُ شَ)
از کلمه غروش گرفته اند. (دزی ج 2 ص 206). رجوع به غروش و غرش شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غرغشه
تصویر غرغشه
غوغا، جنجال، مجادله، شلتاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروشه
تصویر فروشه
بلغور، گندمی که آن را در دستاس بریزند و بگردانند که خرد شود اما آرد نشود، گندم نیم کوفته، دانۀ نیم کوبیده، برغول، افشه، فروشک
فرهنگ فارسی عمید
علامتی به شکل [] که می توان به جای پرانتز یا برای در پرانتز قرار دادن عبارتی که درون پرانتز قرار دارد، به کار برد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوشه
تصویر غوشه
خوشۀ خشک شدۀ گندم یا جو
توس، درختی بزرگ و جنگلی از خانوادۀ پیاله داران، با برگ های دندانه دار و نوک تیز که دم کردۀ برگ و پوست آن برای تصفیۀ خون، تقویت معده و کاهش تب مفید است، تیس، غوش، سندر، غان
فرهنگ فارسی عمید
(غَ شَ)
همهمه و هیاهو. قیل و قال. جار و جنجال. ازدحام. بانگ و فریاد. (دزی ج 2 ص 231)
لغت نامه دهخدا
(غَ شَ)
صاحب تاریخ بیهق ولایت غورو غرشه را یکی از پنجاه ولایت مشهور ربع معمور عالم آورده است (ص 17 و 18) و غرشه همان غرش و غرشستان و ظاهراً غیر از غور است. رجوع به غرشستان و غور شود
لغت نامه دهخدا
(غَ شَ)
یکی غرش، میوۀ درختی. (اقرب الموارد). رجوع به غرش شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
شعوری در لسان العجم به معنی خروش آورده، و شعر مخدوشی نیز به عنوان شاهد ذکر کرده است. ظاهراً مصحف خروش است
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غرش. (اقرب الموارد) (دزی). و آن برابر چهل باره است، و قرش نیز گویند و هر دو معربند. (از اقرب الموارد). قروش. پیاستر. رجوع به غرش شود، به صورت جمع، پول نقره ای است و غروشه را از همین جمع ساخته اند. (دزی ج 2 ص 206). مسکوکی مسینه در مصر و عراق و جز آن
لغت نامه دهخدا
(غُرْ رَ تُ صَ)
موضعی است. (منتهی الارب). در معجم البلدان و تاج العروس دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کار درویشان را کردن. (از اقرب الموارد). درویشی. تدروش. (از اقرب الموارد) : نشاء فقیراً و سلک طریق المشیخهو الدروشه فطاف البلاد و زار مرقدالشیخ عبدالقادر الکیلانی. (خلاصهالاثر). و رجوع به درویش و درویشی شود
لغت نامه دهخدا
(سُ شَ)
نزدیک به تلفظ اوستایی سروش. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سروش است که جبرئیل باشدخصوصاً و ملائکۀ دیگر عموماً. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سوار گردیدن بر ستور. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کِ رُ شِ)
قلاب. دو خط عمود موازی با دو پیش آمدگی از دو سر هر خط به سوی داخل برای ممتاز ساختن مطلب داخل آن. نوعی پرانتز که برای الحاق مطلبی به متن مورد استفاده قرار دهند بدین شکل: ()
لغت نامه دهخدا
(فَ شَ / شِ)
به معنی افروشه که حلوایی است گیلانیان را. (برهان). و آن حلوایی است متخذ از آرد و روغن و عسل یا شکر. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به افروشه و آفروشه شود، لوزینه را نیز گویند، یعنی هر چیز که در آن مغز بادام کرده باشند. (برهان). رجوع به فروشک شود
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ شَ / شِ)
خرخشه. شلتاق کردن، و بی سبب و بی موقع با کسی مجادله نمودن و خصومت ورزیدن. (برهان قاطع) (آنندراج). بیجا و بی هنگام با کسی دشمنی کردن. مبدل خرخشه. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(غْرُ / غِرُ شِ)
مأخذ کلمه غروش عربی است. (نشوء اللغه العربیه ص 85). رجوع به غروش و غرش شود
لغت نامه دهخدا
(غُرْ / غَرْشَ / شِ)
لیف جولاهگان. (برهان قاطع). گیاهی است که جولاهان از او مالا (ماله) کنند و دسته بندند و کفشگران نیز. (فرهنگ اسدی نخجوانی). گیاهی باشد که جولاهگان و کفشگران آن را به لیف کنند و دسته و دسته بندند و بر روی چیزی مالند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). گیاهی باشد که جولاهان دسته بندند و بر جامه مالند. (صحاح الفرس) :
چو غرواشه ریشی به سرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
من زنم بیشتر ز بیم پشه
کون پیلان ز بیم غرواشه.
؟
غرواش. غورواش. غورواشه. (برهان قاطع). غرواس. ماله. مرشّه. صیصه. (منتهی الارب). ممسحه. (دهار). برس. رجوع به غرواش شود، سبط. (مهذب الاسماء) ، قهر و غضب و خشم. غرواش. (برهان قاطع). رجوع به غرواش شود
لغت نامه دهخدا
(غْرو / غِ)
تلفظ عربی و ترکی گروشی. نام مارشال فرانسوی. (از قاموس الاعلام ترکی) (از اعلام المنجد). رجوع به گروشی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
گیاهی است که در هنگام تری آن را نان خورش کنند و چون خشک شود دست شوی سازند و آن نوعی از کماه باشد و زنان آن را در حلوا کرده بپزند و بجهت فربهی خورند. (فرهنگ جهانگیری). مخفف غوشنه. (فرهنگ نظام). غوشنه. غویشه. غرشنه. غوبنگ. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به غوشنه شود، نوعی از طعام که آن را ترینه گویند. (برهان قاطع) ، درخت غوش که از چوب آن تیر و نیزه و زین اسب سازند. (ناظم الاطباء). رجوع به غوش شود، خوشۀ غلات و خوشۀ انگور و خرما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت، که در 51هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و در 20هزارگزی باختر راه مالرو جیرفت ساردوئیه قرار دارد. سکنۀ آن یک خانوار است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
ناحیه ای است در آلبانی که میان ناحیۀ قلمنتی و پود غوریچه و در حدود قره طاغ واقع است. کوه قاقاریقه در جنوب آن و قلۀ این کوه و مجرای نهر چیونه در دو طرف آن قرار دارند. سکنۀ آن مرکب از مسلمانان و کاتولیکهاست و مردمانی جنگاورند. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(غُ بَ / بِ)
غرنبه. فریاد و شور و مشغله و بانگ و خروش. (برهان قاطع) (آنندراج). غرنبه. غرونبه. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کروشه
تصویر کروشه
فرانسوی چنگله: نوعی پرانتز بشکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرغشه
تصویر غرغشه
بی سبب و بی موقع با کسی مجادله کردن شلتاق جنجال
فرهنگ لغت هوشیار
لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که بافند پاشند، زنجبیل شامی
فرهنگ لغت هوشیار
غرنبیدن غرنبش، بانگ و فریاد، بانگ و خروش بتشنیع چنانکه بهری بیرون و بهری اندورن گلو بود
فرهنگ لغت هوشیار
واحد مسکوک رایج در ممالک عربی معادل 40 باره. توضیح در عربی آن را جمع غرش گیرند ولی این مفرد در فارسی مستعمل نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوشه
تصویر غوشه
((شَ یا ش))
نوعی از طعام که آن را ترینه سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوشه
تصویر غوشه
((ش))
خوشه، چندین دانه میوه که به هم پیوسته و از شاخه درخت یا ساقه گیاه آویزان باشد، سنبله، ششمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود شهریور ماه در این برج دیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کروشه
تصویر کروشه
((کُ ش))
نوعی پرانتز به شکل] [، قلاب (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرغشه
تصویر غرغشه
((غَ غَ ش))
جنجال، غوغا
فرهنگ فارسی معین
خوراکی که از سرخ کردن سرشیر در روغن گاوی بدست آید، چربی روس ماست، سرماست نمک زده
فرهنگ گویش مازندرانی
پناهگاه احشام درمراتع به هنگام برف و باران
فرهنگ گویش مازندرانی