لیف شویمالان وجولاهگان و کفش دوزان باشد، و آن گیاهی است که آن را مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که میبافند بپاشند. (برهان قاطع). گیاهی باشد که جولاهگان و کفشگران آن را به لیف کنند و دسته دسته بندند و بر روی چیزی مالند. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام). دست افزاری مانند جاروب که جولاه آب بدان بر جامه پاشد. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از انجمن آرا). و آن را از سبط (نوعی گیاه) سازند. غورواش. غورواشه. (فرهنگ رشیدی). غرواشه. (برهان قاطع). غرواس. سمر. سمه. رجوع به همین کلمات شود: جولاهۀ کار مانده گوئی غرواش نهاده بر تغاره. سوزنی (از فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری). ای چو غرواش سبلتت کفک فشان چون شانه شوی دست خوش دست خوشان سربسته اگر به آهنی (؟) سفج نشان چون سفج شوی کفته شکم پوده میان. سوزنی. ، زنجبیل شامی. (برهان قاطع). رجوع به غرواشه شود
لیف شویمالان وجولاهگان و کفش دوزان باشد، و آن گیاهی است که آن را مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که میبافند بپاشند. (برهان قاطع). گیاهی باشد که جولاهگان و کفشگران آن را به لیف کنند و دسته دسته بندند و بر روی چیزی مالند. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام). دست افزاری مانند جاروب که جولاه آب بدان بر جامه پاشد. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از انجمن آرا). و آن را از سبط (نوعی گیاه) سازند. غورواش. غورواشه. (فرهنگ رشیدی). غرواشه. (برهان قاطع). غرواس. سمر. سمه. رجوع به همین کلمات شود: جولاهۀ کار مانده گوئی غرواش نهاده بر تغاره. سوزنی (از فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری). ای چو غرواش سبلتت کفک فشان چون شانه شوی دست خوش دست خوشان سربسته اگر به آهنی (؟) سفج نشان چون سفج شوی کفته شکم پوده میان. سوزنی. ، زنجبیل شامی. (برهان قاطع). رجوع به غرواشه شود
لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که بافند پاشند، غرواس، غورواشی، غورواشه، زنجبیل شامی
لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که بافند پاشند، غرواس، غورواشی، غورواشه، زنجبیل شامی
جمع واژۀ غرش. (اقرب الموارد) (دزی). و آن برابر چهل باره است، و قرش نیز گویند و هر دو معربند. (از اقرب الموارد). قروش. پیاستر. رجوع به غرش شود، به صورت جمع، پول نقره ای است و غروشه را از همین جمع ساخته اند. (دزی ج 2 ص 206). مسکوکی مسینه در مصر و عراق و جز آن
جَمعِ واژۀ غِرش. (اقرب الموارد) (دزی). و آن برابر چهل باره است، و قرش نیز گویند و هر دو معربند. (از اقرب الموارد). قروش. پیاستر. رجوع به غرش شود، به صورت جمع، پول نقره ای است و غروشه را از همین جمع ساخته اند. (دزی ج 2 ص 206). مسکوکی مسینه در مصر و عراق و جز آن
قلم ناتراشیده. یراعه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری) : چنان است آنکه بی تأدیب استاد که باشد در نوشتن کلک غروا. ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری). ظاهراً مصحف غرو است. رجوع به غرو شود
قلم ناتراشیده. یراعه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری) : چنان است آنکه بی تأدیب استاد که باشد در نوشتن کلک غروا. ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری). ظاهراً مصحف غرو است. رجوع به غرو شود
خراش. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). زخمی باشد که از خراشیدگی به هم رسیده باشد. (برهان قاطع). جراحت: تو کز عشق حقیقی لافی از دوست غراش سوزنی بنمای در پوست. امیرخسرو (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). در این مثال تأمل است چه شاید که خراش باشد. (فرهنگ رشیدی) ، قهر و غضب و خشم. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). خشم. (جهانگیری). خشم و تندی. (فرهنگ رشیدی) ، اندوه و غم. (برهان قاطع) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). به این معنی با سین هم آمده است و آن نیز درست است، چه در فارسی سین و شین به هم تبدیل می یابند. (برهان قاطع) ، پاره های پوستین از کار افتاده است که پوستین سازها میبرند و دور می اندازند: چنان خواهم دریدن پوست اغیار رفودیگر نمیگیرد غراشش. ؟ (از فرهنگ شعوری)
خراش. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). زخمی باشد که از خراشیدگی به هم رسیده باشد. (برهان قاطع). جراحت: تو کز عشق حقیقی لافی از دوست غراش سوزنی بنمای در پوست. امیرخسرو (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). در این مثال تأمل است چه شاید که خراش باشد. (فرهنگ رشیدی) ، قهر و غضب و خشم. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). خشم. (جهانگیری). خشم و تندی. (فرهنگ رشیدی) ، اندوه و غم. (برهان قاطع) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). به این معنی با سین هم آمده است و آن نیز درست است، چه در فارسی سین و شین به هم تبدیل می یابند. (برهان قاطع) ، پاره های پوستین از کار افتاده است که پوستین سازها میبرند و دور می اندازند: چنان خواهم دریدن پوست اغیار رفودیگر نمیگیرد غراشش. ؟ (از فرهنگ شعوری)
ابن مقلدبن مسیب، ملقب به معتمدالدوله. یکی از امیران موصل و از قبیلۀ بنی عقیل بود که از سال 391 تا442 هجری قمری در موصل حکمرانی کرد و به سال 444 وفات یافت. (طبقات سلاطین اسلام ص 106 و جدول مقابل ص 104 همان کتاب). در فوات الوفیات نام و ترجمه احوال وی راچنین آرد: قرواش بن مقلدبن مسیب رافع مکنی به ابوالمنیع و ملقب به معتمدالدوله، حکمران موصل است که در قلمرو حکومت خود برای حاکم خطبه خواند و سپس از وی برگشته و برای قادر عباس خطبه خواند. حکمران مصر لشکری به جنگ وی تجهیز کرد و به موصل گسیل داشت تا خانه او را غارت کردند و دوهزار دینار طلا از وی گرفتند. او از دبیس بن صدقه برای دفع آنان کمک خواست و با پشتیبانی وی بر لشکر مصر ظفر یافت و گروه بسیاری از آنان را کشت. وی شاعری بود ظریف و دو خواهر را با هم به زنی گرفته بود و بدین سبب او را نکوهش میکردند. او در پاسخ سرزنش مردم میگفت: ما الذی یستعمل من الشرع حتی تتکلموا فی هذا الامر. برکه برادرزادۀ او وی را گرفت و به زندان افکند و خود را زعیم الدوله لقب داد ولی دولتش دیری نپائید، پس از وی ابوالمعالی قریش بن بدران بن مقلد برادرزادۀ او روی کار آمد و در نخستین فرصت قرواش عم خود را بیرون آورد و او را با شکنجه کشت، و برخی گویند که قرواش در زندان به سال 444 وفات یافت. قرواش پنجاه سال حکومت کرد. از اشعار اوست: ﷲ درّ النائبات فانها صداء اللئام و صیقل الاحرار ماکنت الا زبره فطبعتنی سیفاً و اطلق صرفهن غراری. و نیز: و آلفه للطیب لیست تغبه منعمهالاطراف لیّنهاللمس اذاما دخان النّد من جیبها علا علی وجهها ابصرت غیماً علی خمس. (فوات الوفیات چ تهران ج 2 ص 132 و ص 239). و رجوع شود به کامل ابن اثیر ج 9 ص 228، 229، 234، 244 ابن حوط ضبّی. از شاعران است. (منتهی الارب)
ابن مقلدبن مسیب، ملقب به معتمدالدوله. یکی از امیران موصل و از قبیلۀ بنی عقیل بود که از سال 391 تا442 هجری قمری در موصل حکمرانی کرد و به سال 444 وفات یافت. (طبقات سلاطین اسلام ص 106 و جدول مقابل ص 104 همان کتاب). در فوات الوفیات نام و ترجمه احوال وی راچنین آرد: قرواش بن مقلدبن مسیب رافع مکنی به ابوالمنیع و ملقب به معتمدالدوله، حکمران موصل است که در قلمرو حکومت خود برای حاکم خطبه خواند و سپس از وی برگشته و برای قادر عباس خطبه خواند. حکمران مصر لشکری به جنگ وی تجهیز کرد و به موصل گسیل داشت تا خانه او را غارت کردند و دوهزار دینار طلا از وی گرفتند. او از دبیس بن صدقه برای دفع آنان کمک خواست و با پشتیبانی وی بر لشکر مصر ظفر یافت و گروه بسیاری از آنان را کشت. وی شاعری بود ظریف و دو خواهر را با هم به زنی گرفته بود و بدین سبب او را نکوهش میکردند. او در پاسخ سرزنش مردم میگفت: ما الذی یستعمل من الشرع حتی تتکلموا فی هذا الامر. برکه برادرزادۀ او وی را گرفت و به زندان افکند و خود را زعیم الدوله لقب داد ولی دولتش دیری نپائید، پس از وی ابوالمعالی قریش بن بدران بن مقلد برادرزادۀ او روی کار آمد و در نخستین فرصت قرواش عم خود را بیرون آورد و او را با شکنجه کشت، و برخی گویند که قرواش در زندان به سال 444 وفات یافت. قرواش پنجاه سال حکومت کرد. از اشعار اوست: ﷲ درّ النائبات فانها صداء اللئام و صیقل الاحرار ماکنت الا زبره فطبعتنی سیفاً و اطلق صرفهن غراری. و نیز: و آلفه للطیب لیست تغبه منعمهالاطراف لیّنهاللمس اذاما دخان النّد من جیبها علا علی وجهها ابصرت غیماً علی خمس. (فوات الوفیات چ تهران ج 2 ص 132 و ص 239). و رجوع شود به کامل ابن اثیر ج 9 ص 228، 229، 234، 244 ابن حَوْط ضبّی. از شاعران است. (منتهی الارب)
به معنی غرواش. برس: ای چو غرواس سبلتت کفک فشان چون شانه شوی دست خوش دست خوشان. سوزنی. در فرهنگهاغرواش آمده و در بیت سوزنی نیز غرواش به شین نقل شده است، ولی در دو نسخۀ قدیم از دیوان سوزنی با سین مهمله است نه معجمه. رجوع به غرواش شود
به معنی غرواش. برس: ای چو غرواس سبلتت کفک فشان چون شانه شوی دست خوش دست خوشان. سوزنی. در فرهنگهاغرواش آمده و در بیت سوزنی نیز غرواش به شین نقل شده است، ولی در دو نسخۀ قدیم از دیوان سوزنی با سین مهمله است نه معجمه. رجوع به غرواش شود
لیف جولاهگان. (برهان قاطع). گیاهی است که جولاهان از او مالا (ماله) کنند و دسته بندند و کفشگران نیز. (فرهنگ اسدی نخجوانی). گیاهی باشد که جولاهگان و کفشگران آن را به لیف کنند و دسته و دسته بندند و بر روی چیزی مالند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). گیاهی باشد که جولاهان دسته بندند و بر جامه مالند. (صحاح الفرس) : چو غرواشه ریشی به سرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شاید. لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). من زنم بیشتر ز بیم پشه کون پیلان ز بیم غرواشه. ؟ غرواش. غورواش. غورواشه. (برهان قاطع). غرواس. ماله. مرشّه. صیصه. (منتهی الارب). ممسحه. (دهار). برس. رجوع به غرواش شود، سبط. (مهذب الاسماء) ، قهر و غضب و خشم. غرواش. (برهان قاطع). رجوع به غرواش شود
لیف جولاهگان. (برهان قاطع). گیاهی است که جولاهان از او مالا (ماله) کنند و دسته بندند و کفشگران نیز. (فرهنگ اسدی نخجوانی). گیاهی باشد که جولاهگان و کفشگران آن را به لیف کنند و دسته و دسته بندند و بر روی چیزی مالند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). گیاهی باشد که جولاهان دسته بندند و بر جامه مالند. (صحاح الفرس) : چو غرواشه ریشی به سرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شاید. لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). من زنم بیشتر ز بیم پشه کون پیلان ز بیم غرواشه. ؟ غرواش. غورواش. غورواشه. (برهان قاطع). غرواس. ماله. مِرَشَّه. صیصه. (منتهی الارب). ممسحه. (دهار). برس. رجوع به غرواش شود، سَبَط. (مهذب الاسماء) ، قهر و غضب و خشم. غرواش. (برهان قاطع). رجوع به غرواش شود
لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که بافند پاشند، غرواش، غورواشی، غورواشه، زنجبیل شامی
لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که بافند پاشند، غرواش، غورواشی، غورواشه، زنجبیل شامی