جدول جو
جدول جو

معنی غرناق - جستجوی لغت در جدول جو

غرناق
(غِ)
جوان سپید خوب صورت. (منتهی الارب). غرنیق. غرنیق. غرنوق. غرونق. غرنوق. غرانق. ج، غرانق، غرانیق، غرانقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قرناق
تصویر قرناق
خدمت کار، کنیز، محرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرنوق
تصویر غرنوق
پرنده ای دریایی شبیه کرکی، با گردن دراز و پا های بلند
فرهنگ فارسی عمید
(غِرْ)
مرغی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
خرناسه. خرّ و پف. خرخر کردن
لغت نامه دهخدا
(غَ)
رودباری است مر بنی سلیم را. (منتهی الارب). ’نصر’ آن را به کسر اول و سوم آورده و گوید: نام جایی در حجاز است. و گفته اند غرنق به ضم اول و سوم آبی است به ابلی میان معدن بنی سلیم و سوارقیه. (از معجم البلدان). رجوع به مدخل ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
جسمی شحمی که در پلک بالایین چشم پیدا گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) (از قانون ابن سینا ص 69). اوراطیس. (بحر الجواهر). جسمی فزونی است همچو پیهی که با عصب بافته شده باشد و غشاء اندر روی کشیده بر ظاهر پلک بالایین پدید آید و علامت وی آن است که پلک سطبر شود و چشم به گرانی بر توان داشت و پیوسته چشم تر باشدو هرگاه که انگشت مسبحه و وسطی از هم گشاده بر پشت چشم نهند و بر آن اعتماد کنند شرناق از میان دو انگشت پدید آید و شرناق اندر زیر پوست چنان باشد چو سله ای، و خداوند آن علت روشنایی و آفتاب کمتر تواند دید و زود اشک فرودآرد و عطسه برافتد و این علت خداوند زکام و نزله و مرطوبان را بیشتر افتد. علاج این علت دست کاری است و دستکاری آن از رنج و خطر خالی نیست از بهر آنکه پوست پلک بباید شکافت اگر کمتر از مقدار شکافند مقصود حاصل نباشد و اگر زیادت شکافند بیم باشد که غضروف پلک شکافته شود و شرناق از پوست پلک آزاد نباشد لیکن باز آن پیوسته باشد و تمام برداشتن متعذر باشد و اگر چیزی بماند نمک اندر جراحت باید کرد تا باقی آن را بسوزاند و بخورد بدین سبب از رنج و خطر خالی نباشد و علی بن عیسی الکحال اندر کتاب خویش گوید: ابن الخشاب را شرناقی عظیم پدید آمد و قوم و قرابات اودستوری ندادند دستکاری کردن، من مدتی آن را بذرور اغبر و ذرور اصفر و طلاء صبر و اقاقیا و حضض و سک و شیاف مامیثا و اندکی زعفران همه را به آب مورد سرشته علاج کردم بدین زائل شد. (یادداشت مؤلف) :
گر آفتاب که یک چشم دارد از مشرق
نگه کند سوی ملک توجز به چشم وفاق
به باد حمله ز گوشش برآوری پنبه
به نوک نیزه ز چشمش برون کنی شرناق.
ظهیر فاریابی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ناخن. اسم ترکی ظفر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسم ترکی ظلف است. (فهرست مخزن الادویه). به معنی ناخن، و این ترکی است. (آنندراج) :
اسیر نکبت هجران شدم بدانگونه
که همچو پیل ز سرپنجه رویدم درناق.
ملا فوقی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ نِ)
جمع واژۀ غرنوق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جمع واژۀ غرنیق و غرنیق و غرونق و غرنوق وغرناق و غرانق. غرانیق. غرانقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
خدمتکار. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به قرنق شود
لغت نامه دهخدا
(غُ نَ)
جوان نیک خوب روی. (دهار). به معانی غرنوق است. رجوع به غرنوق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرد جوان.
لغت نامه دهخدا
(غُ)
به گفتۀ نصر، ناحیه ای است در یمن. (از معجم البلدان)
نام شهری به ترکستان
لغت نامه دهخدا
(کَ /کِ رَ / رِ نِ)
جنبانیدن علم را از بهر حمله کردن.
لغت نامه دهخدا
تصویری از درناق
تصویر درناق
ترکی ناخن
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی کنیزک خدمتکار کنیزک، جمع (بسیاق فارسی) قرناقان: یک کنیزک بود در مبرز چو ماه سخت زیبا و ز قرناقان شاه. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
جوان زیبا، کاکل، کلنگ از پرندگان، گیاه تر پرنده ای است از راسته پابلندان دارای بالهای دراز و ساقه های طویل که به فارسی آن را کلنگ خوانند. غرنیق غرنیق غرانق، جمع غرانیق غرانق غرانقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرنیق
تصویر غرنیق
کلنگ از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرنا
تصویر غرنا
خروپف خرناسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریاق
تصویر غریاق
سین از مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرانق
تصویر غرانق
جمع غرنوق، جوانان زیبا کلنگ ها کاکل ها جمع غرنوق غرنیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرناق
تصویر قرناق
((قُ یا قِ))
خدمتکار، کنیزک، جمع (به سیاق فارسی) قرناقان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرنوق
تصویر غرنوق
((غُ یا غِ))
پرنده ای است از راسته پا بلندان، دارای بال های دراز و ساق های طویل که به فارسی آن را کلنگ خوانند. غرنیق، غرنیق، غرانق، جمع غرانیق، غرانق و غرانقه
فرهنگ فارسی معین