جدول جو
جدول جو

معنی غرغان - جستجوی لغت در جدول جو

غرغان
(غَ)
آواز مهیب. (آنندراج) ، در ناظم الاطباء به معنی دیگ آشپزی آمده است و در فرهنگهای دیگر به این معنی دیده نشد و در صورتی که صحیح باشد تلفظی از غزغن، غزغند (دیگ) است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرغان
تصویر فرغان
(پسرانه)
فرغانه، نام شهری در ترکستان قدیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارغان
تصویر ارغان
(پسرانه)
نام حاجب سلطان محمود غزنوی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غرمان
تصویر غرمان
خشمناک، خشمگین، غمگین، برای مثال دشمن خویش را بری فرمان / هرزمان دوست را کنی غرمان (نصیر ادیب - لغتنامه - غرمان)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزغان
تصویر غزغان
قازغان، دیگ، پاتیل، قزغان، غازغان
فرهنگ فارسی عمید
(غُ)
در بینی، قسمتی است که از قصبۀ بینی از هر دو طرف به پائین کشیده می شود. (از منتهی الارب). الغرضان فی الانف، ما انحدر من قصبه من جانبیه جمیعاً. (اقرب الموارد). تجاویف دو طرف قصبهالانف. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ غرض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). غرضان. (اقرب الموارد) (المنجد). تقول: ’اصابنا مطر اسال زهاد الغرضان’. (اقرب الموارد). رجوع به غرض شود
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
قره آغاج. غرغاج. اوجا. رجوع به اوجا شود
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
قره آقاج. غرغار. اوجا. رجوع به اوجا شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
گرداب. (آنندراج). غرقاب. رجوع به غرقاب شود، شور و غوغا و آواز. (آنندراج). نعره و های و هوی و آوازۀ بلند و مهیب. (فرهنگ شعوری) :
غرغاب افتد در جهان از حسن عالمگیر تو
باید حذر از غمزۀ خونخوار و چشم پرفتن.
ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غرض. (اقرب الموارد). غرضان. (اقرب الموارد). رجوع به غرض شود
لغت نامه دهخدا
(غَرْ رَ)
دو تپۀ سیاه است در سمت چپ راه توز (وو) به سمیرا. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بخشی است از حاکم نشین سعرد از ولایت بتلیس، و در منتهی الیه شمال غربی این ناحیه قرار دارد از مشرق به شروان، از جنوب شرقی به خودسعرد و از جنوب به بخش رضوان و از مغرب به ولایت دیاربکر و از شمال هم به بخشهای کنج و بتلیس محدود است. سکنۀ آن مرکب از کرد و بومی و چادرنشین است. کردهامسلمانند و گروهی ارمنی. سریانی و یزیدی نیز در آنجا ساکن اند. عشایر مهم کرد عبارتند از: پیختار، علیکان، رشکونان، یوران و ملکشیان. مرکز بخش قریۀ یدو است. محصولات آن حبوبات و ذخایر متنوع، انگور و انواع میوه و سبزیجات و توتون و غیر آنهاست. دارای 14 جامع و مسجد و قلاع و شهرهای ویران شدۀ قدیمی است. در قریۀ زیارت، زیارتگاه بزرگ ویس القرانی و نزدیک آن خانقاه آبادی نیز قرار دارد، و خرابه های شهری به نام ارزن در اطراف آن دیده می شود. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
گرسنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (غیاث اللغات). ج، غرثی ̍، غراثی ̍، غراث. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). تأنیث آن غرثی. ج، غراث. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نعت فاعلی از غرمیدن. خشمناک و قهرآلود و غمگین. (برهان قاطع). مصحف غژمان. (حواشی برهان چ معین). غضبناک و خشمگین، و همچنین غرمنده و غرمیده. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) :
دشمن خویش را بری فرمان
هر زمان دوست را کنی غرمان.
نصیر ادیب (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غراب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ابن مالک در این بیت همه جموع غراب را آورده است:
بالغرب اجمع غراباً ثم اغربه
و اغرب و غرابین و غربان.
(دائره المعارف فرید وجدی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
تثنیۀ غرب، مقدم و مؤخر چشم. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به غرب شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام جد ابوالحسین موصلی محدث است. (از منتهی الارب). در تاریخ اسلام، محدث به عنوان فردی شناخته می شود که تلاش دارد تا سنت پیامبر اسلام را بدون هیچگونه تغییر یا تحریف، به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد در جوامع علمی و دینی، از مقام والایی برخوردار بودند. مهم ترین ویژگی محدثان دقت در انتقال احادیث صحیح است، چرا که حفظ دقت در نقل، به ویژه در دوران هایی که دشمنان اسلام در حال تحریف آن بودند، امری ضروری بود.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شهری است در حوالی سمرقند. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). شهری است از این سوی سمرقند. (لغت فرس اسدی). شهری است بر ساحل جیحون و آن ابتدای مرز خوارزم است از ناحیۀ بالای جیحون و پایین آمل و در سر راه مروو فاصله آن با جیحون در حدود دو میل است که همه اش مزارع و بساتین می باشد و یاقوت گوید من آنرا به سال 616 هجری قمری دیده ام. (از معجم البلدان) :
کنون بدست یکی بندۀ خداوند است
همه ولایت او از بحیره تا درغان.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(غَ)
گاو دشتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری) ، گاومیش. (ناظم الاطباء). مصحف غژغاو، غژگاو است. رجوع به همین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دلیل و رهبر و آنکه راه را هویدا می کند. (ناظم الاطباء). رهبر که بعربی دلیل باشد. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 307 ب) ، باج و خراج. (ناظم الاطباء). باج. (لسان العجم ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(غَرْ)
دو بنا در کوفه یا دو صخره یا دو خرپشته. و گفته اند آنها قبر مالک و عقیل است که ندیمان جذیمه الابرش بودند، و وجه تسمیۀ آن این است که نعمان بن منذر در روز ’کیفر’ هر که را میدید میکشت و غریان را به خون وی تغریه میکرد. (از منتهی الارب). یاقوت در معجم البلدان گوید: غریان تثنیۀ غری است، و آنها دو طربال، یعنی دو بنا هستند مانند صومعه که در بیرون کوفه نزدیکی قبر علی بن ابی طالب قرار دارند. ابن درید گوید: طربال قطعه ای از کوه یا دیوار مستطیلی در هواست که کج می شود و در حدیث آمده حضرت رسول وقتی به طربال کجی میگذشت به سرعت میرفت، و جمع آن طرابیل است. و گویند: طربال قطعۀ بلندی از دیوار یا صخرۀ بزرگ مشرفی از کوه است، و طرابیل شام صومعه های آنجا را گویند. درباره غریان واقع در کوفه، هشام بن محمد از شرقی بن القطامی روایت کند که وی گوید: ’منصور’ مرا پیش یکی از پادشاهان فرستاد و من از حکایات و انساب عرب به وی بازمیگفتم ولی او شاد و متعجب نمیشد. یکی از یاران وی به من گفت: غری در کلام عرب چیست ؟ گفتم: غری به معنی خوب و نیکوست، و عرب گوید: ’هذا رجل غری’ و وجه تسمیۀ غریان نیز زیبایی آنها در آن زمان بوده است، و غریان که در کوفه ساخته شده مانند غریانی است که حاکم مصر ساخت و نگهبانانی بر آن گماشت، و هرکه بدانها نماز نمیگزاشت کشته میشد، اما در خواستن دو چیز وی را مخیر میکرد به شرط آنکه آن دو رهایی از قتل و رسیدن به سلطنت نباشد، و به جز آن دو هرچه میخواست بیدرنگ برمی آورد، آنگاه وی را میکشت. روزگاری گذشت گازری از اهل افریقا آمد که با وی خری و چوب گازری بود. بدانها گذشت و نماز نخواند. نگهبانان وی را گرفتند و گفتند چرا نماز نخواندی ؟ پاسخ داد ندانستم. او را پیش پادشاه بردند. پادشاه گفت چرا نماز نخواندی ؟ گفت ندانستم، و من مردی غریب از اهل افریقا هستم، دوست دارم که نزد تو باشم و لباسهای تو و خاصۀ تو را بشویم، و از جانب تو به نیکی رسم، و اگر میدانستم هزار رکعت به غریان نماز میگذاشتم. پادشاه گفت: چیزی بخواه. گفت: چه بخواهم ؟ گفت هرچه دلت میخواهد مسألت کن به جز رهایی از قتل و رسیدن به سلطنت. گازر تضرع کرد و به عذر غریبی متوسل شد. نتیجه ای نداد، آنگاه گفت ده هزار درهم و یک قاصد میخواهم. پول را گرفت و به قاصد گفت: وقتی به آفریقا رفتی خانه فلان گازر را بپرس و این مبلغ را به خانوادۀ وی بده. پس از آن ملک به وی گفت دومی را بخواه. گفت هریک از شما را سه ضربه با این چوب میزنم یکی سخت، دیگری متوسط، سومی پست تر از آن. پادشاه مدتی مکث کرد و به حاضران گفت رای شما چیست ؟ گفتند بهتر است سنت پدران تو ترک نشود. به گازر گفتند از که شروع میکنی ؟ گفت از پادشاه که پسر ملکی است که این آئین ازوست. پادشاه از تخت پایین آمد و گازر چوب خود را بلند کرد و ضربه ای چنان بر قفای وی زد که بر روی افتاد. ملک گفت: این کدام یک از ضربات بود؟ اگر ضربۀ سبک چنین باشد در ضربت دوم و سوم میمیرم. پس به نگهبانان نگریست و گفت ای حرامزادگان آیا شما ادعا میکنید این مرد نماز نخوانده است. به خدا سوگند من نماز وی را دیدم، او را آزاد کنید و غریان را ویران نمایید. مرد گازر خندید و رفت. این بود حکایتی که هشام بن محمد نقل کرده است، اما به ظن غالب باید گفت که وقتی ’منذر’ غریان را در بیرون کوفه ساخت این سنت را مقرر داشت و برخلاف پادشاه مصر شروطی تعیین نکرد. واﷲ اعلم. دو غری راکه برون شهر کوفه است منذر بن امروءالقیس بن ماء السماء ساخت، و سبب آن بود که وی دو ندیم از بنی اسد داشت، یکی خالد بن نضله و دیگری عمر بن مسعود. شبی مست شدند و پیش پادشاه رفتند و با وی سخن گفتند. وی در حالی که مست بود برآشفت و فرمان داد دو گودال در پشت کوفه کندند و آنان را زنده به گور کردند. چون بامداد شد آن ندیمان را به حضور خواست ولی جریان شب را به او گفتند. وی غمناک شد و به سوی گودالها رفت و دستور داددو طربال که عبارت از دو صومعه باشد بر آنها بسازند. آنگاه گفت: من پادشاه نیستم اگر مردم از فرمان من سرپیچند، واردان عرب همه باید از میان آن دو طربال بگذرند، و برای آنها در سال دو روز کیفر و پاداش مقررکرد. در روز کیفر هرکس را مشاهده میکرد میکشت و در روز پاداش هرکه را میدید با او نیکی میکرد و خلعت میداد. وی در یکی از روزهای کیفر بیرون آمده بود اتفاقاً عبید بن ابرص اسدی شاعر را دید که به قصد مدح وی می آمد. منذر به وی گفت: ای عبید آیا برای ذبح کسی جز تو نبود؟ یکی از اطرافیان گفت او را نکشید تا شعر خود را بخواند، اگر نیکو باشد از او دلجویی کن و اگر بد باشد بکش، و تو بر کشتن توانا هستی. منذر فرودآمد و پس از طعام و شراب عبید را خواند و گفت آنچه می بینی بیان کن. گفت ’اری المنایا علی الحوایا’ (مثل) منذر گفت شعر بخوان. عبید پاسخ داد: ’حال الجریض دون القریض’ و ’بلغ الحزام الطبیین’ (این دو عبارت مثل گردید). یکی از حاضران گفت برای پادشاه شعر بخوان. گفت ’و ماقول قائل مقتول’ (این عبارت نیز مثل گردید). منذر گفت: قبل از اینکه فرمان کشتن تو را بدهم شعر بخوان. عبید جواب داد ’من عزّ بز’ (این نیز مثل گردید) و پس از آن اشعاری خواند. پس منذر گفت: ای عبید ناچار باید کشته شوی و تو میدانی که اگر پسرم نعمان در روز کیفر خود را نشان دهد از کشتن وی ناگزیرم اما در کشتن تو را بین سه چیز مختار می کنم یا از رگ اکحل خون میگیریم یا از رگ ابجل و یا از ورید. گفت: اگر از کشتن من ناگزیری دستور بده تا می بیارند و بخورم تا بندهایم بمیرد و بیهوش گردم. منذر چنان کرد. پس خون وی را گرفتند تا مرد و غریان را به خون وی آلودند. مدتی بعد از آن مردی به نام حنظله از قبیلۀ طی در روز کیفر بر خلیفه گذشت. خلیفه خواست وی را بکشد او تضرع کرد خلیفه گفت: ناگزیرباید کشته شوی حاجت خود را بخواه تا برآورده شود. گفت یک سال به من مهلت ده پس از آن برمی گردم تا فرمان خود را اجرا کنی. خلیفه پذیرفت و از وی کفیل خواست. وی شریک بن عمرو را کفیل قرار داد و رفت. و پس از یک سال در روز معین نزد خلیفه برگشت خلیفه تعجب کرد و پرسید چرا غدر نکردی ؟ گفت: من وامی دارم که مرا از غدر بازمیدارد. گفت: آن چیست ؟ گفت نصرانیت. خلیفه روش وی را پسندید و او و شریک بن عمرو را آزاد کرد و به لغو کردن آن سنت فرمان داد. و گفته اند سبب نصرانی بودن وی و اهل حیره همین بود. شرقی بن قطامی روایت کند که غریان به سبب زیبایی آنها بدین نام خوانده شده اندو منذر آنها را به تقلید یکی از پادشاهان مصر که غریانی ساخته بود به صورت دو غری بنا کرد. گویند معن بن زائده به غریان گذشت و یکی از آنها را دید که فرسوده و منهدم شده است، این ابیات را خواند:
لو کان شی ٔ له ان لایبید علی
طول الزمان لما باد الغریان
ففرق الدهر و الایام بینهما
و کل الف الی بین و هجران.
(از معجم البلدان به اختصار).
رجوع به تاج العروس و قاموس الاعلام ترکی شود، دو علامت است از علامتهای حمی فید که در شانزده میلی ’فید’ واقع شده است، و راه حجاج از آنها میگذرد و حمی فید مشهور است و علامتهایی داردو شاید درباره همین غریان است که شاعر گوید:
و هل ارین بین الغریین فالرجا
الی مدفع الریان سکنا تجاوره.
زیرا دو قریۀ ’رجا’ و ’ریان’ در همین محل است، و ابن هرمه گوید:
اتمضی و لم تلمم علی الطلل القفر
لسلمی و رسم بالغریین کالسطر.
عهدنا به البیض المعاریب للصبی
و فارط احواض الشباب الذی یقری.
و سمهری عکلی راست:
و نبئت لیلی بالغریین سلمت
علی و دونی طخفه و رجامها.
عدید الحصی و الائل من بطن بیشه
و طرفائها مادام فیها حمامها.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
دیگ طعام پزی. غزغن. غزغند: و هرسال به بهانۀ ایلچیان چندین هزار زیلو و جامۀ خواب و غزغان و اوانی و آلات مردم میبردند. (تاریخ غازانی چ انگلستان ص 250). زیلو و جامۀ خواب و غزغان و دیگر آلات از خانه مردم جهت ایلچیان برگرفتندی. (تاریخ غازانی ص 356). رجوع به غزغن و غزغند شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مهری و طغرایی باشد که بر فرمان ها کنند و نویسند. (برهان). بمعنی مهری که بر طغرا نهند، همانا ترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج). مهری باشد که بر طغرا نهند. (جهانگیری). صحه و طغرا و مهر پادشاهی که بر فرمانها گذارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَرْ رَ)
ارجان. شهری است بناحیت پارس بزرگ و خرم و با خواسته و نعمت فراخ و هوائی درست. بروستای وی چاه آبی است که ژرفی وی همه جهان نتواند دانست و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود و از این شهر دوشاب نیک خیزد. (حدود العالم). یاقوت گوید: عامۀ عجم ارّجان را ارغان گویند. رجوع به ارجان و المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 30 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ هََ)
گوش داشتن و قبول کردن سخن. (منتهی الأرب). گوش بسخن کردن، درازخایه. (منتهی الأرب) ، فراخ:عیش ارغل، زیستن فراخ. (منتهی الأرب). زیست فراخ
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
قصبۀ مرکز دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران در 38کیلومتری شمال باختری کرج از طریق کردان و 15کیلومتری حیدرآباد که سر راه شوسه واقع است. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 2237 تن. آب از رود خانه دروان. شغل اهالی زراعت و کرباس و جاجیم و جوراب وشال بافی. راه مالرو. صندوق پست و در حدود 150 باب دکاکین مختلفه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) ، نیاموختن درسهای روزانه مدرسه و برای روزهای امتحان گذاشتن. (یادداشت مؤلف).
- برف انداختن، فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف.
- برف انداز، جایی برای ریختن برف در آن: چهار چاه در حفر آورد... یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. (ترجمه محاسن اصفهان).
- ، پارو. (یادداشت مؤلف).
- ، کسی که در روزهای برف به کار فروریختن برفهای پشت بامها اشتغال می ورزد و با صدای بلند در کوی و برزن فریاد می کند ’آی برف انداز!’.
- برف انگیز (باد...) ، باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند:
از بسی بویهای عطرآمیز
معتدل گشته باد برف انگیز.
نظامی.
- برف باریدن، فروریختن برف. آمدن برف.
- برف باریدن بر سر (پر زاغ) ، کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن:
مرا برف بارید بر پرّ زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ.
سعدی.
- برف بازی، بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن.
- برف پهنه، ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. (دایره المعارف فارسی).
- برف پیری، کنایه از سپید شدن موی سر:
چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری بروی.
سعدی.
- برف دان، جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال.
- ، حلقوم. (ناظم الاطباء).
- برف ریز، برف ریزنده:
بنفشه نکرده سر غنچه تیز
چو برگ بهار آسمان برف ریز.
نظامی.
- برف ریز، برف ریزه. ریزه برف.
- برفساب، فرسایش ناشی از اثر برف. (دایره المعارف فارسی).
- برف کردن، برف آمدن: قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 451).
- برفگیر، جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید.
- برفمرز، خطی بر دامنۀ یک کوه با تپه که نمایندۀ پایین ترین حد برف دائمی است. (در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند). (دایره المعارف فارسی).
- برف موی، سپیدی موی:
چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری بروی.
سعدی.
- برفناک، برفی. بابرف: روزی برفناک، روزی که برف بارد. روز برفی.
- برف نمای، نشان دهنده برف:
نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب.
خاقانی.
- مثل برف،پاک و سفید:
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست.
مولوی.
- مثل برف و خون، سپید وسرخ
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مرغ. پرندگان. طیور. رجوع به مرغ شود: اباله، ابیل، گلۀ مرغان. (دهار). بغاث، مرغان خرد وضعیف که شکار نکنند. خشاش، مرغان خرد. (دهار). غیف، گروه مرغان. (منتهی الارب). قواطع، مرغان که از بلادگرمسیر به سردسیر روند یا برعکس آن. (منتهی الارب).
- مرغان اولی اجنح، مرغان اولی اجنحه رجوع به ترکیب بعد شود:
چو طاوسان هندی رقص آغاز
چو مرغان اولی اجنح بپرواز.
میرغازی شهید (از آنندراج).
- مرغان اولی أجنحه، طایران صاحب بازوها، و این کنایه است از فرشتگان و ملائکه. (از غیاث) (از آنندراج).
- مرغان سدره، کنایه از ملائک و فرشتگان باشد. (برهان) (آنندراج).
- مرغان شاخ سدره، ملائکه.
- مرغان شکاری، عتاق. (منتهی الارب). راسته ای از پرندگان که دارای منقاری قوی و خمیده می باشند و در انتهای نیمۀ فوقانی منقار خود دارای زائده ای دندانی شکل هستند که دنبالۀ پوست روی آن را می پوشاند و انگشتانشان به چنگالهای قوی خمیده ختم می شود. مرغان شکاری به دو دستۀ شکاریان روزانه و شکاریان شبانه تقسیم می شوند. و مهمترین شکاریان روزانه عقاب، شاهین، قوش (باز) ، کرکس و قرقی است و از جمله شکاریان شبانه جغد و مرغ حق است.
- مرغان عرشی، کنایه از ملائکه و فرشتگان. (از برهان) (از آنندراج).
- مرغان قاف، سیمرغها. عنقاها:
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی.
حافظ.
، ماکیانها. مرغان خانگی. دجج.
- مرغان خانگی، ماکیانها
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرغان
تصویر فرغان
آوند فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرغاج
تصویر غرغاج
پارسی تازی گشته غرغاژ اوجا از تیره نارون ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غربان
تصویر غربان
جمع غراب، زاغان جمع غراب زاغان کلاغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرثان
تصویر غرثان
گرسنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزغان
تصویر غزغان
دیگ طعام پزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرغان
تصویر طرغان
ترکی انبوه لشکر انبوه لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غربان
تصویر غربان
((غَ))
جمع غراب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طرغان
تصویر طرغان
((طَ))
انبوه لشکر
فرهنگ فارسی معین