جدول جو
جدول جو

معنی غرغاب - جستجوی لغت در جدول جو

غرغاب
(غَ)
گرداب. (آنندراج). غرقاب. رجوع به غرقاب شود، شور و غوغا و آواز. (آنندراج). نعره و های و هوی و آوازۀ بلند و مهیب. (فرهنگ شعوری) :
غرغاب افتد در جهان از حسن عالمگیر تو
باید حذر از غمزۀ خونخوار و چشم پرفتن.
ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برغاب
تصویر برغاب
جایی از نهر که با سنگ و خاک جلو آن را ببندند تا آب داخل جوی دیگر شود، جایی که آب از نهر وارد جوی کوچک شود، بندآب، برغ، سربرغ، وارغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرقاب
تصویر غرقاب
قسمت عمیق دریا و مانند آن، گرداب، برای مثال کجایی ای که تعنّت کنی و طعنه زنی / تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاب (سعدی۲ - ۳۱۹)، کنایه از جای هلاک، غرق شده، کنایه از کاملاً مشغول و گرفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارغاب
تصویر ارغاب
جوی آب، جوی، رود، برای مثال فرازش پر از خون چو کوه طبرخون / نشیبش ز اشکم چو ارغاب و آغر (عمعق - لغتنامه - ارغاب)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غراب
تصویر غراب
کلاغ سیاه، کنایه از خودخواه، در علم نجوم صورت فلکی کم نوری در آسمان نیمکرۀ جنوبی، کلاغ، زاغ، نوعی کشتی بادی که به شکل کلاغ ساخته می شد
غراب بین: غراب البین
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
آواز مهیب. (آنندراج) ، در ناظم الاطباء به معنی دیگ آشپزی آمده است و در فرهنگهای دیگر به این معنی دیده نشد و در صورتی که صحیح باشد تلفظی از غزغن، غزغند (دیگ) است
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زمینی که آب در آن روان نشود مگر به باران بسیار. رغاث. رجوع به این کلمه شود، زمین نرم فراخ ریگناک. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). زمین نرم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رغیب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به رغیب شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
امیر مدیان است که جدعون وی را هزیمت داده، افرائیمیان او را بر صخرۀ غراب به قتل رسانیدند، و صخرۀ غراب به اسم امیر مدیان که در آنجا مقتول گردید موسوم گشت، و این صخره در مشرق اردن بود چه جدعون وقتی که غراب و ذئب را به قتل رسانید خود در طرف غربی اردن مشغول برانگیختن غیرت سبط افرائیم و به هیجان آوردن ایشان بود که بدان وسیله مدیانیان را هزیمت دهند، و اینان همان اشخاص بودند که گذرگاههای اردن را گرفته مدیانیان را فرار دادند و متفرق کردند، و پس از آن به تعاقب ایشان پرداخته، غراب و ذئب را دستگیر کردند، و رئیس آنان را به نزد جدعون آوردند. پس از آن جدعون وعساکرش از اردن گذشتند، شاید زبح و صلمناع را که شهریار مدیانیان بودند دستگیر کنند، علیهذا بر ایشان هجوم آورده در نوبح ایشان را زدند و دو پادشاه را دستگیر کردند. جدعون آنان را به سکوت و فنوئیل آورد و از آنجا به دیار عدم فرستاد. (از قاموس کتاب مقدس)
ابن جذیمه. جدی جاهلی است از قبیلۀ طی. از قحطان، بعض فرزندان وی مشهورند. (اعلام زرکلی ج 2 ص 758)
محمد بن موسی غراب. استاد ابی علی غصانی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
الغراب، نام صورتی از صور فلکیه از ناحیۀ جنوبی است و آن را بر مثال کلاغی توهم کرده اند و کواکب آن هفت است و نام دیگر آن عرش سماک است. (از جهان دانش). نام صورت نهم از صور چهارده گانه فلک جنوبی. (مفاتیح). یکی از صور جنوبی فلک و دارای سه ستاره از قدر سیم و یک از قدر چهارم است و جناح الغراب و منقارالغراب از ستارگان این صورت است. رجوع به ثوابت شود
ده کوچکی است از دهستان دیناران بخش اردل شهرستان شهرکرد، و در 20000گزی جنوب باختری اردل و در 20000گزی راه عمومی اردل واقع است. سکنۀ آن 46 تن و مذهب آنان تشیع است و به زبان فارسی سخن می گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نهری است به مرو شاهجان. (از منتهی الارب). رودخانه ای است که از پهلوی شهر مرو (مرو شاهجان) می گذرد و آن را مرورود (مروالرود) نیز گویند یعنی رود خانه مرو. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نام دیگر مروالرود است. (روضهالصفا ج 3 در فصل وفات مهلب بن ابی صفره) (یادداشت مرحوم دهخدا) : و للمرو نهر عظیم... و یعرف هذا النهر بمرغاب ای ماء مرو. (صور الاقالیم اصطخری)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از دهستان مشهد مرغاب بخش زرقان شهرستان شیراز، در 117هزارگزی شمال شرق زرقان با 585 تن سکنه. آبش از چشمه محصولش: غلات، چغندر، میوه. شغل مردمش زراعت و باغبانی. صنعت دستی قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام رودی به افغانستان و آن یکی از آب راهه های جیحون است و نام ترکی آن آق سو باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
در تداول خراسانیان، آب اندک چون چشمه یا قناتی خرد. آب کم. چشمۀ کم آب. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
قره آقاج. غرغار. اوجا. رجوع به اوجا شود
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
قره آغاج. غرغاج. اوجا. رجوع به اوجا شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
گاو دشتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری) ، گاومیش. (ناظم الاطباء). مصحف غژغاو، غژگاو است. رجوع به همین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بند آب باشد یعنی جائی که پیش آب را ببندند تا آب در آن جمع شود. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). رجوع به برغ شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غرق + آب. آب عمیق را گویند که نقیض پایاب است. (برهان قاطع). غرقاب به قلب اضافت به معنی آب عمیق. (غیاث اللغات) (آنندراج). گرداب که در بعض جای دریا باشد. (از فرهنگ شعوری) (از ناظم الاطباء) :
به ریگ اندر همی شد مرد تازان
چو در غرقاب مرد آشناور.
لبیبی (؟)
ز کام نهنگان برون آمدیم
ز غرقاب دریای خون آمدیم.
خاقانی.
گفتی ای خاقانی از غرقاب غم چون میرهی
چون رهم کز پای من تا سر به طوفان درگرفت.
خاقانی.
بی همنفس خوش نتوان زیست به گیتی
بی دست شناور نتوان رست ز غرقاب.
خاقانی.
در غرقاب جان جز به کشتی نوح به ساحل سلامت نرسد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 100).
چو افتاد اندرین گرداب کشتی
به ساحل بر ازین غرقاب کشتی.
نظامی.
یکی گفتا بدان ماند که در خواب
دراندازد کسی خود را به غرقاب.
نظامی.
بدان جان کز چنین صد جان فزون است
که جانم بی تودر غرقاب خون است.
نظامی.
چون از دو غرقاب آب و آتش به ساحل خلاص رسید... (جهانگشای جوینی).
چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشود در مدح و ثنا.
مولوی.
امروز حالا غرقه ام تا در کناری اوفتم
وآنگه حکایت می کنم گر زنده ام غرقاب را.
سعدی.
دست و پایی بزن به چاره و جهد
که عجب در میان غرقابی.
سعدی.
کجائی ای که تعنت کنی و طعنه زنی
تو در کناری و ما اوفتاده در غرقاب.
سعدی.
، شعوری در لسان العجم غرقاب را به معنی غرق شونده در آب نیز آورده وبه شعری مخدوش استشهاد کرده است
لغت نامه دهخدا
(غَ وَ / وِ)
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان، که در 18هزارگزی شمال خاوری گلپایگان و 15هزارگزی خاوری اتومبیل رو گلپایگان به خمین واقع شده، و منطقۀ جلگه و معتدل و سکنۀ آن 161 تن است و دارای مذهب تشیعاند، زبان آنان لهجۀ لری فارسی است و آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه می باشد و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جوی آب. رودخانه. (ب-رهان) (آنندراج). ارغا. (جهانگیری) (برهان) :
فرازش پراز خون چو کوه طبرخون
نشیبش ز اشکم چو ارغاب و آغر.
عمعق.
ز هر دو دیده دو ارغاب خون شده ست روان.
سوزنی.
آنکه از عشوه های او ارغاب
میدهد تشنه را فریب سراب.
سیف (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ / بِ)
راغب کردن. (منتهی الأرب). راغب گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). طالب گردانیدن. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
تکاب ترنگ آب ژرف، گرداب آب عمیق که شخص را عرق کند گودالی که در بعض نقاط دریا یا رود باشد مقابل پایاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرغاج
تصویر غرغاج
پارسی تازی گشته غرغاژ اوجا از تیره نارون ها
فرهنگ لغت هوشیار
زاغ کراکر، تیزی، اندازه و مرز، تگرگ یخچه برف، پس سر، آغاز هر چیز، لبه، گونه ای کشتی کشتی نیش کلاغی راغ، جمع غربان غرابین، کلاغ. یا غراب زمین. شب تاریک. یاغرای سیاه (سیه)، شب، نوعی از کشتی مادی قدیم که به شکل غراب ساخته می شده، جسم کلی از جهت بودن او در غایت بعد از عالم قدس، از خود راضی مغرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارغاب
تصویر ارغاب
جوی آب، رودخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغاب
تصویر رغاب
جمع رغبت. خواهشها، آرزوها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غراب
تصویر غراب
((غُ))
زاغ، کلاغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرقاب
تصویر غرقاب
((غَ))
جای غرق شدن، جای عمیق در آب، مقابل پایاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارغاب
تصویر ارغاب
جوی آب، رود، ارغا، ارغاو
فرهنگ فارسی معین
غرقابه، گرداب
متضاد: پایاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جهاز، سفینه، کشتی، ناو، زاغ، کلاغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کلاغ، مغرور و خود بزرگ بین که در باور مردم از صفات کلاغ است، لاف دورغ
فرهنگ گویش مازندرانی