حیز و مخنث و نامرد. (برهان قاطع) (آنندراج). غر. غرچه. (برهان قاطع). در ترکی آذری قره چی گویند، مردم دیوث و زن بحریف بر. (برهان قاطع) (آنندراج). غلتبان. غر. غرچه. (برهان قاطع). قره چی در ترکی آذری، مردم به چشم خودبین، احمق و ابله و نادان. (برهان قاطع) (آنندراج). غرچه. (برهان قاطع). رجوع به غر و غرچه شود
حیز و مخنث و نامرد. (برهان قاطع) (آنندراج). غر. غرچه. (برهان قاطع). در ترکی آذری قره چی گویند، مردم دیوث و زن بحریف بر. (برهان قاطع) (آنندراج). غلتبان. غر. غرچه. (برهان قاطع). قره چی در ترکی آذری، مردم به چشم خودبین، احمق و ابله و نادان. (برهان قاطع) (آنندراج). غرچه. (برهان قاطع). رجوع به غر و غرچه شود
لباسی که زیر خفتان می پوشیدند تور کاه کشی جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، بارجامه، گوال، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، جوالق، شکیش
لباسی که زیر خفتان می پوشیدند تور کاه کشی جَوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچِه، بارجامِه، گُوال، گالِه، غَنج، ایزُغُنج، غِرار، جِوالِق، شَکیش
به معنی غرّه. (منتهی الارب). غفلت. (از اقرب الموارد). غافل شدن و غفلت ورزیدن. (برهان قاطع). غافل شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، نوجوان بودن. حداثت سن: کان ذلک علی غرارتی، ای حداثه سنی، غرارت. عشقبازی پس از آزمودگی. غرّ. (از اقرب الموارد) : اگرچه آن دل پاکت دریغ است که بندی در مهمات غرارت. سیدحسن غزنوی (دیوان چ مدرس رضوی ص 8). ، غره دار گردیدن و سپید شدن روی. (منتهی الارب) : غرّوجهه، صار ذاغره و حسن. غرر. غره، سفیدی. سفید شدن. غرر. غره، شریف گردیدن. (از اقرب الموارد) ، ناآزموده کار شدن جوان. (منتهی الارب). ناآزموده و بی تجربه شدن. (از اقرب الموارد). ناآزموده گشتن از روزگار. (برهان قاطع). ناآزمودگی. (دهار). کار ناآزموده کردن. ناشی گری. بی تجربگی، فریب خوردن. (غیاث اللغات)
به معنی غِرَّه. (منتهی الارب). غفلت. (از اقرب الموارد). غافل شدن و غفلت ورزیدن. (برهان قاطع). غافل شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، نوجوان بودن. حداثت سن: کان ذلک علی غرارتی، ای حداثه سنی، غرارت. عشقبازی پس از آزمودگی. غَرّ. (از اقرب الموارد) : اگرچه آن دل پاکت دریغ است که بندی در مهمات غرارت. سیدحسن غزنوی (دیوان چ مدرس رضوی ص 8). ، غره دار گردیدن و سپید شدن روی. (منتهی الارب) : غَرَّوجهه، صار ذاغره و حسن. غرر. غره، سفیدی. سفید شدن. غرر. غره، شریف گردیدن. (از اقرب الموارد) ، ناآزموده کار شدن جوان. (منتهی الارب). ناآزموده و بی تجربه شدن. (از اقرب الموارد). ناآزموده گشتن از روزگار. (برهان قاطع). ناآزمودگی. (دهار). کار ناآزموده کردن. ناشی گری. بی تجربگی، فریب خوردن. (غیاث اللغات)
آب در دهن کردن و جنبانیدن برای پاک شدن دهن، و آن را به عربی مضمضه گویند. (برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا). به هندی کلی گویند. (جهانگیری) : اگر گهی به زبانم حدیث توبه رود ز بی طهارتی آن را به می غراره کنم. حافظ
آب در دهن کردن و جنبانیدن برای پاک شدن دهن، و آن را به عربی مضمضه گویند. (برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا). به هندی کلی گویند. (جهانگیری) : اگر گهی به زبانم حدیث توبه رود ز بی طهارتی آن را به می غراره کنم. حافظ
نوعی از سلاح جنگ است و آن را در روز جنگ پوشند و بعضی گویند غراده به دال است و آن به معنی خود آهنین باشد. (برهان قاطع). نوعی از سلاح، لیرد. (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ 1 آقای مدرس ص 191 و حاشیۀ آن). نوعی از پوشش سلاحی. (فرهنگ رشیدی). پیراهنی را که در زیر زره پوشند، غلاله گویند. (انجمن آرا) (اقرب الموارد) : به جان نو شو که چون نو گشت برّت نه باک است ار کهن باشد غراره. ناصرخسرو. بدین نیکوتن اندر جان زشتت چو ریمازه ست در زرین غراره. ناصرخسرو. ، جوال. (غیاث اللغات). جوالی را نیز گویند که آن را مانند دام از ریسمان بافته باشند و پنبه و پشم وکاه و سرگین و مانند آن در آن کنند و از جائی به جائی برند و در عربی به معنی جوال شبکه دار آمده است. (برهان قاطع). غراره بالکسر لا بالفتح، جوال. کأنه معرب. ج، غرائر. (منتهی الارب). جوالی که از رسنها سازندو کاه و غیره در آن کنند. بدین معنی عربی است، لیکن صاحب صراح گفته: گمان می برم فارسی باشد. (فرهنگ رشیدی). جوال بزرگی که از موی بز ببافند. (فرهنگ شعوری). ولیحه. (منتهی الارب). الغراره بالکسر و لایقال الغراره بالفتح، الجوالق. قال الجوهری و اظنه معرباً. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). فنیقه ظرفی است از نی و مانند آن که زنان در وی پنبه نهند. طور که از طناب کنند و در آن بر شتر و جز آن کاه زنند. و فی دعائهم ارانیک الله علی البلس، و آن غراره ها باشد از پلاس آکنده از کاه، کسی را که عقوبت کنند بر آن اشتهار کنند و ندا فرمایند. (منتهی الارب). دجوب. تور کاه زنه. تور که در آن کاه زنند. تنگ. لنگه. تا. تای. عدل. وطیئه: فردا که برانند لشکری را در ساحت صحرای سبزه زاره هر هشت کسی بر یکی جمازه هر چار تنی در یکی غراره. عثمان مختاری (دیوان چ همائی ص 484). چون عثمان را بکشتند اهل غوغا آهنگ بیت المال کردند و دو غراره درم بود همه غارت کردند. (ترجمه بلعمی). پس چهارم سال، زبا هزار اشتر خویش قصیر را داد، قصیر گفت این جوالها را غراره ها باید از موی بافته تا در وی مال بسیار رود و اشتران را آسانتر بود. بفرمود تا هزار غراره ها بافتند و محمد بن جریر روایت کند که اول کسی که اندر جهان غراره کرد قصیر بود و هزار اشتر بار کرد و ببرد و باز به عراق شد و عمرو بن عدی را گفت اگر خون خال طلب خواهی کردن اکنون کن و اگرنه هرگز نتوانی. گفت چکنم. گفت به هر غراره ای مردی بنشانند با سلاح تمام تا دو هزار مرد بر این اشتران برگیریم و ببریم و به حصار اندر شویم لشکر از غراره ها بیرون کنیم و بگوئیم تا بخروشند و شمشیر اندرنهیم و هرکس از ایشان که بینیم همی کشیم، و او را یکی راه است در زیر زمین که به حصار اندرونی راه دارد ترا بر آن راه نشانم اگر زبا بر توآید که از راه بگریزد تو او را بکش. عمرو بن عدی گفت: رواست و همچنین کردند و به هر غراره مردی بنشاندندو روان کردند تا به شهر زبا رسیدند قصیر نزدیک زبا شد و او را بشارت داد که امسال بارها آوردم. زبا از شادی برنشست و از شهر بیرون آمد تا کاروان ببیند. چون دید آن اشتران گران همی رفتند از گرانی مردان و سلاحها... پس چون زبا به شهر اندرآمد به در شهر دربانی بود نبطی چون آخر اشتر بگذشت حربه ای به غراره اندرزدو به پهلوی آن مرد آمد که در غراره بود، بادی از آن مرد رها شد دربان گفت بارها تنگ است. پس چون به میان شهر اندرآمدند و اشتران بخوابانیدند به یکبار آن مردمان بخروشیدند و از غراره ها به در آمدند و شمشیر اندرنهادند و کشتن گرفتند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). و بدان جایگاه سنگ نیافتند جوالها و غرارها ریگ همی پر کردند و به وی فرومی گذاشتند و مسعود آن را بدان گرانی به دست همی گرفت، و زیر پای همی نهاد. (مجمل التواریخ و القصص). هان ای کل پشت پاردم باف ای توبره ریش کون غراره. سوزنی. از کون تنگ زنت حکایت همی کنی ای زنت غر کسی ز غراره کند غرنگ. سوزنی. او را بگرفتند و دست بسته، و دهان محکم کرده، در غراره نهاده، سر بفرمود بست و پیش محمد حبشی فرستاد که بخواهم شد، دستوری یافت، و او را همچنین بسته بر اسب نهاد چنانکه لشکر نتوانستند دانست. (تاریخ طبرستان). و شبها بودی که به غراره حریفان را سیمینه ها و زرینه ها بخشیدی. (تاریخ طبرستان). تو چه دانی ای غرارۀ پرحسد که نهادن منت او را میرسد. مولوی (مثنوی). پس بفرمود تا او را در غراره ای کردند و سر غراره بدوختند و به میخ کوب فراشان چندانش بکوفتندکه بمرد. (تجارب السلف). ابومسلم هرچند که کرد تمام نتوانست کشید منفعل شد گفت فردا در میدان غرارۀ پرکاه برداریم بر سر نیزه، این کمان کشیدن سهل است. روز دیگر سلطان ابوسعید به عزم تفرج سوار شد و غرارۀ پرکاه در میدان بینداخت. (تاریخ جدید یزد). سلطان روز دیگر سوار شد و مردم به تفرج آمدند. محمد بن مظفر دید که غرارۀ پرکاه در میدان افتاد مرکب درانگیخت و نیزه بر کف گرفته بر آن غراره زد که بردارد سر نیزه اش بشکست در غضب رفت و بن نیزه بر غراره زده درربود و تا سر میدان برد و از عقب بینداخت. (تاریخ جدید یزد). محمد مظفر... گفت.... سلطان بفرماید که غراره را در میدان خالی کنند... (تاریخ جدید یزد)
نوعی از سلاح جنگ است و آن را در روز جنگ پوشند و بعضی گویند غراده به دال است و آن به معنی خود آهنین باشد. (برهان قاطع). نوعی از سلاح، لیرْدْ. (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ 1 آقای مدرس ص 191 و حاشیۀ آن). نوعی از پوشش سلاحی. (فرهنگ رشیدی). پیراهنی را که در زیر زره پوشند، غِلاله گویند. (انجمن آرا) (اقرب الموارد) : به جان نو شو که چون نو گشت برّت نه باک است ار کهن باشد غراره. ناصرخسرو. بدین نیکوتن اندر جان زشتت چو ریمازه ست در زرین غراره. ناصرخسرو. ، جوال. (غیاث اللغات). جوالی را نیز گویند که آن را مانند دام از ریسمان بافته باشند و پنبه و پشم وکاه و سرگین و مانند آن در آن کنند و از جائی به جائی برند و در عربی به معنی جوال شبکه دار آمده است. (برهان قاطع). غراره بالکسر لا بالفتح، جوال. کأنه معرب. ج، غرائر. (منتهی الارب). جوالی که از رسنها سازندو کاه و غیره در آن کنند. بدین معنی عربی است، لیکن صاحب صراح گفته: گمان می برم فارسی باشد. (فرهنگ رشیدی). جوال بزرگی که از موی بز ببافند. (فرهنگ شعوری). ولیحه. (منتهی الارب). الغراره بالکسر و لایقال الغراره بالفتح، الجوالق. قال الجوهری و اظنه معرباً. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). فنیقه ظرفی است از نی و مانند آن که زنان در وی پنبه نهند. طور که از طناب کنند و در آن بر شتر و جز آن کاه زنند. و فی دعائهم ارانیک الله علی البُلس، و آن غراره ها باشد از پلاس آکنده از کاه، کسی را که عقوبت کنند بر آن اشتهار کنند و ندا فرمایند. (منتهی الارب). دَجوب. تور کاه زنه. تور که در آن کاه زنند. تنگ. لنگه. تا. تای. عدل. وطیئه: فردا که برانند لشکری را در ساحت صحرای سبزه زاره هر هشت کسی بر یکی جمازه هر چار تنی در یکی غراره. عثمان مختاری (دیوان چ همائی ص 484). چون عثمان را بکشتند اهل غوغا آهنگ بیت المال کردند و دو غراره درم بود همه غارت کردند. (ترجمه بلعمی). پس چهارم سال، زبا هزار اشتر خویش قصیر را داد، قصیر گفت این جوالها را غراره ها باید از موی بافته تا در وی مال بسیار رود و اشتران را آسانتر بود. بفرمود تا هزار غراره ها بافتند و محمد بن جریر روایت کند که اول کسی که اندر جهان غراره کرد قصیر بود و هزار اشتر بار کرد و ببرد و باز به عراق شد و عمرو بن عدی را گفت اگر خون خال طلب خواهی کردن اکنون کن و اگرنه هرگز نتوانی. گفت چکنم. گفت به هر غراره ای مردی بنشانند با سلاح تمام تا دو هزار مرد بر این اشتران برگیریم و ببریم و به حصار اندر شویم لشکر از غراره ها بیرون کنیم و بگوئیم تا بخروشند و شمشیر اندرنهیم و هرکس از ایشان که بینیم همی کشیم، و او را یکی راه است در زیر زمین که به حصار اندرونی راه دارد ترا بر آن راه نشانم اگر زبا بر توآید که از راه بگریزد تو او را بکش. عمرو بن عدی گفت: رواست و همچنین کردند و به هر غراره مردی بنشاندندو روان کردند تا به شهر زبا رسیدند قصیر نزدیک زبا شد و او را بشارت داد که امسال بارها آوردم. زبا از شادی برنشست و از شهر بیرون آمد تا کاروان ببیند. چون دید آن اشتران گران همی رفتند از گرانی مردان و سلاحها... پس چون زبا به شهر اندرآمد به در شهر دربانی بود نبطی چون آخر اشتر بگذشت حربه ای به غراره اندرزدو به پهلوی آن مرد آمد که در غراره بود، بادی از آن مرد رها شد دربان گفت بارها تنگ است. پس چون به میان شهر اندرآمدند و اشتران بخوابانیدند به یکبار آن مردمان بخروشیدند و از غراره ها به در آمدند و شمشیر اندرنهادند و کشتن گرفتند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). و بدان جایگاه سنگ نیافتند جوالها و غرارها ریگ همی پر کردند و به وی فرومی گذاشتند و مسعود آن را بدان گرانی به دست همی گرفت، و زیر پای همی نهاد. (مجمل التواریخ و القصص). هان ای کل پشت پاردم باف ای توبره ریش کون غراره. سوزنی. از کون تنگ زنت حکایت همی کنی ای زنت غر کسی ز غراره کند غرنگ. سوزنی. او را بگرفتند و دست بسته، و دهان محکم کرده، در غراره نهاده، سر بفرمود بست و پیش محمد حبشی فرستاد که بخواهم شد، دستوری یافت، و او را همچنین بسته بر اسب نهاد چنانکه لشکر نتوانستند دانست. (تاریخ طبرستان). و شبها بودی که به غراره حریفان را سیمینه ها و زرینه ها بخشیدی. (تاریخ طبرستان). تو چه دانی ای غرارۀ پرحسد که نهادن منت او را میرسد. مولوی (مثنوی). پس بفرمود تا او را در غراره ای کردند و سر غراره بدوختند و به میخ کوب فراشان چندانش بکوفتندکه بمرد. (تجارب السلف). ابومسلم هرچند که کرد تمام نتوانست کشید منفعل شد گفت فردا در میدان غرارۀ پرکاه برداریم بر سر نیزه، این کمان کشیدن سهل است. روز دیگر سلطان ابوسعید به عزم تفرج سوار شد و غرارۀ پرکاه در میدان بینداخت. (تاریخ جدید یزد). سلطان روز دیگر سوار شد و مردم به تفرج آمدند. محمد بن مظفر دید که غرارۀ پرکاه در میدان افتاد مرکب درانگیخت و نیزه بر کف گرفته بر آن غراره زد که بردارد سر نیزه اش بشکست در غضب رفت و بن نیزه بر غراره زده درربود و تا سر میدان برد و از عقب بینداخت. (تاریخ جدید یزد). محمد مظفر... گفت.... سلطان بفرماید که غراره را در میدان خالی کنند... (تاریخ جدید یزد)
دهی است از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر. واقع در 7هزارگزی باختر ریوش و سر راه مالرو عمومی ریوش به بردسکن. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 703 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، میوه جات و ابریشم و شغل ایشان زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر. واقع در 7هزارگزی باختر ریوش و سر راه مالرو عمومی ریوش به بردسکن. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 703 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، میوه جات و ابریشم و شغل ایشان زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام یکی از پهلوانان زنگبار است که بهمراهی پلنگر پادشاه زادۀ زنگیان بجنگ اسکندر آمده بود و در روز اول هفتاد کس را بقتل آورد و آخرالامر سکندر خود بمیدان او رفت و بیک ضربت عمود کار او را ساخت. زراجه. (برهان) (از شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). نام یکی از پهلوانان زنگ. (ناظم الاطباء). از موهومات شیخ نظامی است که نام یکی از پهلوانان نهاده و هفتاد نفر رومی کشته بود و آخر اسکندر او را کشت. (انجمن آرا) : ستمگر سپاهی زراچه بنام ز لشکرگه زنگ بگذاردگام. نظامی. زراجه منم پیل پولادخای که بر پشت پیلان کشم پیل پای. (گنجینۀ گنجوی تألیف وحید ص 78)
نام یکی از پهلوانان زنگبار است که بهمراهی پلنگر پادشاه زادۀ زنگیان بجنگ اسکندر آمده بود و در روز اول هفتاد کس را بقتل آورد و آخرالامر سکندر خود بمیدان او رفت و بیک ضربت عمود کار او را ساخت. زراجه. (برهان) (از شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). نام یکی از پهلوانان زنگ. (ناظم الاطباء). از موهومات شیخ نظامی است که نام یکی از پهلوانان نهاده و هفتاد نفر رومی کشته بود و آخر اسکندر او را کشت. (انجمن آرا) : ستمگر سپاهی زراچه بنام ز لشکرگه زنگ بگذاردگام. نظامی. زراجه منم پیل پولادخای که بر پشت پیلان کشم پیل پای. (گنجینۀ گنجوی تألیف وحید ص 78)
از: سرا (سرای) + چه، پسوند تصغیر. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سرای کوچک. (آنندراج) (برهان). سرای خرد. (شرفنامۀ منیری). خانه کوچک. (صحاح الفرس) : در جامۀ کبود فلک بین و پس بدان کاین چرخ جز سراچۀ ماتم نیامده ست. خاقانی. آن سراچه که هفت پیکر بود بلکه ارتنگ هفت کشور بود. نظامی. رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد کین حوریان به ساحت دنیی خزیده اند. سعدی. ز خون که رفت شب دوش در سراچۀ چشم شدیم در نظر رهروان خواب خجل. حافظ. ، چیزی بود مانند قفس که ته نداشته باشد و مرغهای خانگی را در زیرآن نگاه دارند. (آنندراج) (برهان) ، کنایه از دنیا. (آنندراج) : آنجا روم که داشتم از ابتدا مقام بگذارم این سراچۀ فانی و بگذرم. خاقانی. غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست هرکه به میخانه رفت بی خبر آید. حافظ. در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر در این سراچۀ بازیچه غیر عشق مباز. حافظ. ، خیمۀ کلان، نام ساز. (آنندراج)
از: سرا (سرای) + چه، پسوند تصغیر. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سرای کوچک. (آنندراج) (برهان). سرای خرد. (شرفنامۀ منیری). خانه کوچک. (صحاح الفرس) : در جامۀ کبود فلک بین و پس بدان کاین چرخ جز سراچۀ ماتم نیامده ست. خاقانی. آن سراچه که هفت پیکر بود بلکه ارتنگ هفت کشور بود. نظامی. رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد کین حوریان به ساحت دنیی خزیده اند. سعدی. ز خون که رفت شب دوش در سراچۀ چشم شدیم در نظر رهروان خواب خجل. حافظ. ، چیزی بود مانند قفس که ته نداشته باشد و مرغهای خانگی را در زیرآن نگاه دارند. (آنندراج) (برهان) ، کنایه از دنیا. (آنندراج) : آنجا روم که داشتم از ابتدا مقام بگذارم این سراچۀ فانی و بگذرم. خاقانی. غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست هرکه به میخانه رفت بی خبر آید. حافظ. در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر در این سراچۀ بازیچه غیر عشق مباز. حافظ. ، خیمۀ کلان، نام ساز. (آنندراج)