جدول جو
جدول جو

معنی غرأی - جستجوی لغت در جدول جو

غرأی
(غُ ئا)
سرشیر. ج، غرائی ̍، سنگ بزرگ. (منتهی الارب). صاحب اقرب الموارد غراوی به واو آورده و تنها معنای الرغوه، یعنی سرشیر را برای لغت مذکور ذکر کرده است
لغت نامه دهخدا
غرأی
(غَئا)
جمع واژۀ غرائی ̍. (منتهی الارب). در اقرب الموارد غراوی به واو آمده است. رجوع به غرأی ̍ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غرابی
تصویر غرابی
نوعی خرما، نوعی نان شیرینی، غرابیّه
فرهنگ فارسی عمید
(غُ بی ی)
نوعی از خرما. (منتهی الارب) (قطر المحیط) ، نوعی نان شیرینی. غرابیه. غرابیا
لغت نامه دهخدا
(رَءْیْ)
مأخوذ از تازی و در فارسی غالباً بصورت رای بکار رود. رجوع به رای در تمام معانی شود، اندیشه و تدبیر. (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). جگاره. جلکاره. پنداشتی. (ناظم الاطباء).
- رأی ثاقب، تدبیر خردمندانه و از روی بصیرت. (ناظم الاطباء).
- رأی کردن، اندیشه کردن. فکر نمودن. (ناظم الاطباء). رای کردن.
- ، عزیمت کردن. (ناظم الاطباء).
- ، قرار نمودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ رای کردن شود.
- رأی یکی شدن، یکرای شدن. متفق شدن و بیک خیال بودن. (ناظم الاطباء).
- همرأی شدن، اتفاق کردن و متفق گشتن. (ناظم الاطباء).
- یکرأی شدن، متفق گشتن. رأی یکی شدن.
، اصابت تدبیر. (از اقرب الموارد) (از المنجد)، بصیرت و حذاقت: رجل ذورأی، مرد صاحب بصیرت و حذاقت، خیال و تصور، حدس. (از ناظم الاطباء). مضارع ’رأی’ بمعنی ظن جز مجهول نیامده است. (از اقرب الموارد)، آنچه انسان می بیند و بدان معتقد میشود، گویند: رأی من چنین است، یعنی اعتقاد من. ج، آراء، ارآء، ارئی، ری ّ، ری ّ، رئی ّ. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). ج، آراء، ارآء. (المنجد). اعتقاد و بینایی دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عقیده. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نظر و نگاه. (ناظم الاطباء). نظریه.
- تفسیر به رأی کردن، تفسیر کردن قرآن چنانکه پسند خاطر مفسر باشد نه چنانکه حاق واقع است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- رأی اعتماد، نظر موافق. نظر مؤید. اصطلاحی است پارلمانی، رایی که تأکید و استوار سازد اعتماد بر کسی داشتن را. رایی که نمایندگان مجلس یا دو مجلس بدولتی که برنامه و اعمال او را تأیید کنند، دهند.
- رأی اعتماد دادن،نظر موافق دادن. در اصطلاح محافل پارلمانی رأییست که در تأیید برنامه یا عمل دولت از جانب وکیلان و یا سناتورها داده میشود، و در چنین حالی گویند: مجلس یادو مجلس بدولت رأی اعتماد داد.
- رأی جمع کردن، در اصطلاح انتخابات، دست و پا کردن رأی و نظر به سود خود یا برای دیگری. فعالیت کردن برای جلب آراء موافق.
- رأی دادن، اظهار موافقت کردن.موافقت نمودن، چنانکه در انتخابات گویند: من بفلانی رأی دادم. رجوع به مادۀ رای دادن شود.
- رأی قاطع، نظر قطعی. رأی قطعی. تصمیم قطعی.
- مستبدبرأی، مستبدالرأی، خودرای. دیکتاتور. که غیر از نظر خود نظری را نپذیرد. که جز به رأی و عقیدۀ خود برای رأی دیگری ارزشی قائل نشود. که نظر و عقیدۀ دیگران را در امر یا امور مورد توجه قرار ندهدو بکار نبندد: و این پادشاه (سلطان مسعود) ... تقصیری نکرد هرچند مستبد برأی خویش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 665).
، حکم. قضاوت. فتوی. اظهار نظر، مقتضای عقل و فکر. (ناظم الاطباء). عقل. خرد و فهم. فراست، علم، قصد و عزم. (از ناظم الاطباء). کام. (یادداشت مرحوم دهخدا). اراده. میل، دستور، مشورت. مصلحت. (ناظم الاطباء). مشاوره با کسی. (از متن اللغه).
- رأی زدن، مشورت کردن. مصلحت بینی. شور کردن. رجوع به مادۀ رای زدن شود، وضع و حالت. (ناظم الاطباء).
، مذهب و معتقد ابوحنیفه. قیاس. رجوع به رای در این معنی و ترکیبات همین معنی شود.
- اصحاب الرأی، اصحاب قیاسند زیرا که به رأی خودشان سخن میگویند درباره آنچه حدیثی و امری پیدا نمیشود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- اصحاب الرأی و القیاس، فقیهانی را گویند که احکام فتوی را از قرآن و حدیث استخراج میکنند و از روی عقیدۀ شخصی بکار میبرند. آنان در قیاس کبری را از قرآن و حدیث و صغری را از وقایع امور میگیرند. بزرگترین آنان ابوحنیفۀنعمانی مؤسس فرقۀ حنفی در کوفه بود و اصحاب فقیهان او در عراق بودند. در مقابل آنان اصحاب حدیث در حجاز قرار داشتند و سخت بتقلید پای بند بودند و رئیس آنها مالک بن انس بود. امام شافعی آمد و آن دو مذهب را آمیخت و از حد وسط مذهبی پدید آورد که در آن بیشتر با مالک مخالفت میکرد. پس از وی امام احمد بن حنبل آمدکه سخت پای بند سنت بود. (از المنجد). رجوع به اصحاب رأی شود.
- ذوالرأی، لقب عباس بن عبدالمطلب. (منتهی الارب).
- ، لقب حباب منذر. (منتهی الارب).
- ربیعهالرأی، شیخ مالک است. (منتهی الارب).
- هلال الرأی، از اعیان حنفیه. (منتهی الارب).
، رأی و رؤی، اسم است بمعنی مرئی، به معنی شخص نیز بکار رود، گویند: جاء حین جن رأی و رؤی، یعنی هنگامی که تاریکی در هم آمیخت و شخص در آن دیده نمی شد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ آ)
روی. (مهذب الاسماء). دیدار. (منتهی الارب). منظر. (اقرب الموارد). آنجا که چشم بر او افتد از روی. نظرگاه. چشم انداز. (یادداشت مؤلف). گویند: رجل حسن المرأی، یعنی خوب دیدار، و کذلک امراءه حسنهالمرأی، و قولهم: هو منی مرأی و مسمع، یعنی او مقابل و روبه روی من است و به جائی است که می بینم او را و می شنوم سخن او را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مرآی و مرئی و نیز رجوع به اقرب الموارد شود
لغت نامه دهخدا
(مُرْ ئَنْ / آ)
رأس مرأی ً، سر درازبینی و بلندآواز. (از منتهی الارب) ، ای طویل الخطم فیه تصویت کهیئهالابریق. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(غِ وی ی)
منسوب به غراء،یعنی سریشم. (از ناظم الاطباء). رجوع به غراء شود
لغت نامه دهخدا
(غُ بی ی)
دهی است از دهستان عباداللهی بخش هندیجان شهرستان خرمشهر، و در 5000 گزی جنوب باختری هندیجان و در 1000 گزی خاوری راه اتومبیل رو هندیجان به خلیج فارس واقع است. دشت و گرمسیر و مالاریائی است. سکنۀ آن 320 تن و مذهب مردم تشیع است و به زبان عربی و فارسی سخن می گویند. آب اهالی از رود خانه زهره تأمین می شود و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه در تابستان اتومبیل رو است و سکنۀ آن از طایفۀ شعبانی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(غَ ثا)
جمع واژۀ غرثان. (اقرب الموارد). رجوع به غرثان شود
لغت نامه دهخدا
(غُ بی ی)
منسوب به فرقۀ غرابیه. (انساب سمعانی). رجوع به غرابیه شود
لغت نامه دهخدا
محمد غرامی. از شعرای عثمانی در قرن دهم هجری قمری از ناحیۀ قره فریه است. وی به شغل قضا مشغول بود و ادعای رمالی داشت. اشعار او ساده است. این بیت ازوست:
قاپویی دیوار ایدوب ارباب عشقه نازدن
کندونی بر گوشه ایلر گوسترر آچمازدن.
(از قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ)
دیدن در آینه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) ، پیش آمدن کسی تا دیده شود. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). پیش آمدن کسی را تا ببیند او را، مایل شدن به رأی کسی: هو یترأی برأی فلان. (اقرب الموارد). مایل شدن به رأی کسی و اقتدا کردن به آن. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَسْ سُ)
دیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). دیدن با چشم. (از المنجد) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء). حاصل مصدر است از رؤیا. (از دزی ج 1 ص 496). و رجوع به رأی و رؤیه و رئیان و رأیه شود، دیدن با عقل. (از المنجد) (از متن اللغه). دیدار دل. بینش دل. (دهار) ، دانستن. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از دزی ج 1 ص 496) : رآه عالماً، دانست او را دانشمند. (از منتهی الارب) ، فکر و اندیشه کردن. (ناظم الاطباء) : رأی فی الفقه رأیاً، فکری و قولی اندیشید. (منتهی الارب) ، مشاوره کردن با کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- رأی زدن، با کسی در تدبیر امری مشورت کردن. (ناظم الاطباء).
، قصد و عزم کسی را در تدبیر امری تغییر دادن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء) ، رویاروی دیدن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : قابلته فرأیته، روبرو شدم با وی پس او را رویاروی دیدم. (از منتهی الارب) ، در زمین زدن نیزه. (از اقرب الموارد) ، رسیدن. (منتهی الارب) (از المنجد) (از ناظم الاطباء) : رأی الرئه، رسید شش او را. (از المنجد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به ریۀ کسی اصابت کردن. (از متن اللغه) ، برافروختن چوب آتش زنه. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب) (از متن اللغه) ، افروخته گردیدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
افزوده کلاغی نوک کلاغی در استخوان دوش، کلاغ زاغی زاغگون، خرمای سیاه خرمای زاغی، نان بادامی نوعی خرما، نوعی نان شیرینی غرابیه غرابیا، زایده ایست در کنار فوقانی و مجاور بریدگی به همین نام در استخوان کتف به شکل منقار کلاغ در راس این زایده عضلات سینه یی کوچک و غرابی بازویی و سر کوتاه عضله دو سر بازویی می چسبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غراثی
تصویر غراثی
جمع غرثان، گرسنگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرابی
تصویر غرابی
((غُ))
نوعی خرما، نوعی نان شیرینی
فرهنگ فارسی معین