جدول جو
جدول جو

معنی غراورنگ - جستجوی لغت در جدول جو

غراورنگ
تخت بزرگ، اورنگ بزرگ
تصویری از غراورنگ
تصویر غراورنگ
فرهنگ فارسی عمید
غراورنگ
(غَ اَ رَ)
بسیار بزرگ. اعظم. (برهان قاطع) (جهانگیری). ترکیبی است از غر (خر؟) + اورنگ: تخت بزرگ. و این معنی را از بیت زوزنی که ذیلاً ذکر می شود استخراج کرده اند. (از حواشی برهان چ معین). هر چیز بسیار بزرگ. (از فرهنگ شعوری) ، تخت و اورنگ بزرگ. (برهان قاطع). تخت بزرگ. (فرهنگ رشیدی) (مؤید الفضلاء). تخت بزرگ مخصوص سلاطین. (از فرهنگ شعوری) :
کر و گر بدو داده اورنگ وگرگر
ز عرش و ز کرسی غراورنگ و برتر.
عماد زوزنی (از رشیدی).
لیکن از این شعر معنی مطلق بزرگ ظاهر می شود. (فرهنگ رشیدی). در آنندراج و انجمن آرا آمده: غراورنگ به معنی تخت بزرگ که اورنگ باشد و به معنی تخت است و آن را خراورنگ نیز گفته اند و بدین معنی درست می آید. صاحب برهان قاطع این کلمه را به معنی مذکور بر وزن عیالمند ذکر کرده است. ولی از بیت مذکور که در فرهنگها به عنوان شاهد ذکرشده معلوم می شود که تلفظ صحیح همان است که در بالا ضبط گردید
لغت نامه دهخدا
غراورنگ
تخت بزرگ سریر پادشاهی
تصویری از غراورنگ
تصویر غراورنگ
فرهنگ لغت هوشیار
غراورنگ
((غَ رَ))
تخت بزرگ
تصویری از غراورنگ
تصویر غراورنگ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرارنگ
تصویر فرارنگ
(دخترانه)
فرانک، پروانه، از شخصیتهای شاهنامه، نام مادر فریدون پادشاه پیشدادی و همسر آبتین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
(پسرانه)
عقل و کیاست، تخت پادشاهی، تخت پادشاهی، فر و زیبایی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غاوشنگ
تصویر غاوشنگ
چوبی که با آن گاو یا خر را می رانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاورنگ
تصویر گاورنگ
مانند سر گاو، گاوسر، گاومانند، گاوسار، گرزی که آن را به شکل سر گاو ساخته باشند، برای مثال بیامد خروشان بدان دشت جنگ/ به چنگ اندرون گرزۀ گاو رنگ (فردوسی - ۲/۱۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
عقل و دانش، سریر، تخت پادشاهی، کنایه از فر و شکوه و زیبایی، جاه و جلال، برای مثال جهان خیره ماند ز فرهنگ او / از آن برز و بالا و اورنگ او (عنصری - ۳۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
آن چوب بود که بدو گاو رانند. (فرهنگ اسدی). چوبی باشد که بدو گاو رانند. (اوبهی). چوبی باشد که بر یک سر آن سیخی از آهن نصب کنند و بر سرین و کفل خر و گاو خلانند تا تند و زود براه روند و معنی ترکیبی آن گاوتند باشد چه غاو بمعنی گاو و شنگ بمعنی جلد و تند و تیز آمده است. (برهان). چوبی باشد که بدان گاو رانند معنی آن تیزکننده باشد و آن مخفف غاوباره است یعنی گاوراننده. (انجمن آرای ناصری) :
مرد را نهمار خشم آمد گزین
غاوشنگی را به کف کردش گزین.
طیان (از فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع در 24هزارگزی خاور میناب، سر راه مالرو بشاگرد به میناب. این ده در جلگه قرار گرفته و هوای آن گرم و سکنۀ آن 300 تن میباشد. آب راونگ از چاه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و تنباکو، و پیشۀ مردم کشاورزی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
تخت پادشاهان. (انجمن آرا) (برهان). تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). سریر و تخت. (آنندراج) :
نهادند اورنگ بر پشت پیل
کشیدند شمشیر گردش دو میل.
نظامی (شرفنامه ص 474).
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نی گنج و تاج شهان.
فردوسی.
بر اورنگ زرینش بنشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش مسند و اورنگ.
ناصرخسرو.
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشکر زنگ.
نظامی.
زهی دارندۀ اورنگ شاهی
حوالتگاه تایید الهی.
نظامی.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی.
حافظ.
- اورنگ آرا، آرایندۀ تخت شاهی. آرایش کننده تاج و تخت.
- اورنگ پیرای، پیرایندۀاورنگ یعنی تاج و تخت، کنایه از پادشاه. (آنندراج) :
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش.
نظامی (شرفنامه ص 59 چ دبیر سیاقی).
- اورنگ نشین، پادشاه صاحب تخت وتاج. (از ناظم الاطباء). تخت نشین و فرمانروا. (آنندراج) :
اورنگ نشین ملک بی نقل
فرمانده بی نقیصه چون عقل.
نظامی.
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین بخت کوران.
نظامی.
- هفت اورنگ، رجوع به هفت اورنگ شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام شخصی که عاشق گلچهره نامی بوده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) :
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم.
حافظ
، از ایلات اطراف تهران. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(وْ رَ)
گاومانند. بمعنی گاوپیکر است که گرز فریدون باشد و آن را بهیأت سر گاو میش از آهن ساخته بودند. (برهان). اصل نام گورنگ. رجوع به همین کلمه شود. همان گرزگاوسر و گاوچهر بمعنی گاو مانند. (از انجمن آرا). گاوپیکر:
بیامد خروشان بدان دشت جنگ
به دست اندرون گرزۀ گاورنگ.
فردوسی (از لغت نامۀ اسدی).
دمان پیش ضحاک رفتی بجنگ
زدی بر سرش گرزۀ گاورنگ.
فردوسی.
چنین تا لب رود جیحون ز جنگ
نیاسوده با گرزۀگاورنگ.
فردوسی.
بزد بر سرش گرزۀ گاورنگ
زمین شد ز خون همچو پشت پلنگ.
فردوسی.
خلیدی به چشم اندرش کاویان
شکستی به تارک برش گاورنگ.
شمس فخری.
چه سلطان چنان دیده شد سوی جنگ
بچنگ اندرون گرزۀ گاورنگ.
حکیم زجاجی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
تخت پادشاهان، سریر
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بهیئت گاو است. یا گرز (گرزهء) گاورنگ. گرز فریدون که سر آن بشکل سر گاو بود: بیامد خروشان بدان دشت جنگ بدست اندرون گرزه گاو رنگ. (هرمزدنامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاوشنگ
تصویر غاوشنگ
چوی که بدان گاو را رانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاورنگ
تصویر گاورنگ
((رَ))
آنچه به هیئت گاو است. گرز (گرزه) گاورنگ، گرز فریدون که سر آن به شکل سر گاو بود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غاوشنگ
تصویر غاوشنگ
((شَ))
چوبی که بدان گاو را رانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
فر، شکوه، شأن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
((اُ یا اَ رَ))
مکر، فریب، حیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
((اَ یا اُ رَ))
تخت پادشاهی، سریر
فرهنگ فارسی معین
پات، تاج، تخت، دیهیم، سریر، مسند، خدعه، فریب، مکر، نیرنگ، جلال، شان، شکوه، فر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ماهیچه ی پا
فرهنگ گویش مازندرانی