جدول جو
جدول جو

معنی غدودنی - جستجوی لغت در جدول جو

غدودنی(غَ دَ دَ نی ی)
منسوباً، تیزرو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غنودگی
تصویر غنودگی
خواب آلودگی، آرمیدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدوانی
تصویر عدوانی
از روی ظلم و ستم مثلاً تصرف عدوانی
فرهنگ فارسی عمید
(غَ / غُ)
گوشتی غدودناک، گوشتی که دارای غدود باشد. گوشت غده دار. داری ٔ. (منتهی الارب) : شتر غدودناک، شتری که پشت آن آماسیده است و غدود دارد. (از منتهی الارب ذیل داری ٔ).
- درء غدودناک گردیدن شتر، آماسیدن پشت وی با غده. (از منتهی الارب ذیل درء).
- غدودناک گردیدن، دارای غدود شدن.
رجوع به غدود شود
لغت نامه دهخدا
(غُ / غِ دَ نی ی)
منسوب است به غجدوان. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(غُ دَ / دِ)
خوابیدن و آرمیدن. آسایش:وسن. غنودگی. (منتهی الارب). رجوع به غنودن شود
لغت نامه دهخدا
(عُدْ نی ی)
منسوب به عدوان، تجاوزکارانه.
- تصرف عدوانی، نوعی از غصب است. درفقه در مبحث غصب گفته اند تصرف مال غیر باشد عدواناً. در آئین دادرسی مدنی ص 221 آمده است آرد: در هر مورد کسی که مال منقولی را از تصرف متصرفی بدون رضایت او خارج نماید یا مزاحم استفادۀ متصرف شود تصرف عدوانی کرده است. دعوی تصرف عدوانی عبارت است از دعوی متصرف سابق که دیگری بدون رضایت او مال غیرمنقول را ازتصرف او خارج کرده و متصرف سابق اعادۀ تصرف خود رانسبت به آن مال درخواست نماید. (ص 70). در شرایع الاسلام ص 238 آرد: الغصب هوالاستقلال باثبات الید علی مال الغیر عدواناً
لغت نامه دهخدا
(عَدْ)
یحیی بن یعمر دمشقی عدوانی مکنی به ابوسلیمان. از مشاهیر نحویان بود. از فقه و حدیث و قرائت و لغات اطلاعی داشت. مردی فصیح و بلیغ و عالم به علم ادب بود. نحو را از ابوأسود دوئلی آموخت و حدیث را از عبدالله بن عباس وعبدالله بن عمر و جز آنها فرا گرفت. مردی شیعی بود و حجاج بن یوسف او را به خراسان تبعید کرد، در آنجا از طرف یزید بن مهلب قضاوت یافت. وی به سال 119 یا 129 یا 100 هجری قمری درگذشت. (از ریحانه الادب ج 3 ص 70)
در رجال لقب ثقیف بن عمرو و سمره بن ربیعه و جز آنهاست و نسبت آن به بنی محجر بن عیاذ بن یشکر بن عدوان است. (ریحانه الادب ص 693)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ / شُ دَ)
شنیدنی. (از فرهنگ فارسی معین). درخور شنیدن
لغت نامه دهخدا
(غُرْ ری دَ)
آنچه قابل غریدن باشد. رجوع به غریدن شود
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
قابل ربودن. لایق ربودن. شایستۀ بردن و گرفتن
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
درخور درودن. قابل درودن. شایستۀ درو کردن
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
چیزی که لایق گشادن باشد. رجوع به گشادن و گشودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ دِ نَ)
زمین پر از گیاه درهم پیچیده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ دَ)
درخت نرم دوتا شونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جوان نازک. (منتهی الارب). جوان نرم و نازک و ظریف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گیاهی که از بسیاری سبزی میل به سیاهی زند. (ناظم الاطباء). کلأ مغدودن، گیاه درهم پیچیده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ دی دَ)
غیرقابل رؤیت. که نتوان دیدش. که به چشم نیاید. نامرئی. لایری. ناپدید، که درخور دیدن نیست. که لایق دیدن و تماشا نیست. که تعریف و تماشائی ندارد. که دیدنش باب طبع و پسند خاطر و مورد رغبت نیست. مقابل دیدنی به معنی تماشائی و جالب و زیبا:
یک دیدن از برای ندیدن بودضرور
هرچند روی مردم دنیا ندیدنی است.
صائب
لغت نامه دهخدا
(نَ دُ دَ)
نادرودنی. مقابل درودنی. رجوع به درودنی شود
لغت نامه دهخدا
بیرونی در الجماهر آن را نوعی از جزع (شبه پیسۀ یمانی) می داند که رنگهای آن مشوش است و هریک از آن دارای عرض و وسعتی است و به صورت قطعه هائی بزرگ پیدا شود که ظرفهایی از آن میسازند مانند باطیۀ مخروطه که به قول ’گندی’ گنجایش سی و اند رطل آب را دارد. ولی ’نصر’ به جای آن معرق را ذکر کرده است. شاید این بدان برتری دارد یا اینکه معرق و غروانی یکی است. وی گوید: آنچه بیشتر دست به دست می گردد همین نوع است و عروق آن نازک مانند موی است. رنگهای مختلطی از قبیل سیاه و سرخ و سفید دارد و بسا اوقات در آنها عکسهای درختان و جانوران دیده می شود. (از الجماهر ص 176). برای توضیح رجوع به همان صفحه از کتاب مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ دو دَ / دِ)
صقال. (منتهی الارب). پاکیزگی و صیقل یافتگی. رجوع به زدودن و زدوده شود
لغت نامه دهخدا
(غَزْ)
لوکری. به نام غزالی لوکری معروف است و عوفی در لباب الالباب چنین آورده، ولی غزوانی به نظر ارجح می آید چه در نسخ المعجم فی معاییر اشعار العجم که به غایت مصحح و مضبوط و قدیم است نام وی در دو موضع آمده است (ص 195 و 197) و هر دو به لفظ غزوانی است. (از حاشیۀ مدرس بر المعجم فی معایبر اشعار العجم چ 1935 میلادی ص 195). رجوع به لوکری شود
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ دو دَ)
قابل پاک کردن. شایستۀ ازاله. آنچه باید پاک و صیقل شود
لغت نامه دهخدا
(سُ / سِ دَ / دِ)
آنچه لایق ستودن باشد. آنچه درخور ستایش باشد
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
قابل پیراستن، قابل خشودن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ دَ)
لمس کردنی. قابل و درخور لمس. ملموس
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ دَ)
شاب غدودن، جوان نازک. جوان ناعم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ دَ)
شیر شتاب رو و سخت یا منسوب به سوی گشنی یا زمینی. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
آنچه بودن را نشاید. که وجودیافتنی و هست شدنی نیست. مقابل بودنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گشودنی
تصویر گشودنی
لایق گشودن گشادنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدودناک
تصویر غدودناک
گوشتی که دارای غدود باشد غده دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدوانی
تصویر عدوانی
تجاوزکارانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنودنی
تصویر شنودنی
لایق شنیدن قابل شنیدن شنودنی: اخبار شنیدنی داستان شنیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدودگی
تصویر زدودگی
پاکیزگی و صیقل یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درودنی
تصویر درودنی
قابل درودن شایسته درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسودنی
تصویر بسودنی
لمس کردنی، ملموس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسودنی
تصویر بسودنی
ملموس
فرهنگ واژه فارسی سره