به خواب اندرشدن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). خواب رفتن و چشم از خواب گرم کردن. (فرهنگ اوبهی). در خواب شدن. (برهان قاطع). خواب گران کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). خواب کردن. (فرهنگ رشیدی). مژه گرم کردن. خواب سبک کردن. چرت زدن. پینگی. غنویدن. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). اخفاق. خفوق. (منتهی الارب). سنه. (ترجمان القرآن تهذیب عادل) (دهار). نعاس. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). اغتماض. (صراح) (منتهی الارب). سبات. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : به ناپارسایی نگر نغنوی نیارم نکو گفت اگر نشنوی. ابوشکور (از فرهنگ اسدی). یک امشب شما را نباید غنود همه شب سر نیزه باید بسود. فردوسی. سحرگه مرا چشم بغنود دوش ز یزدان بیامد خجسته سروش. فردوسی. وگر بد کنی جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی. فردوسی. ز درد دل آن شب بدانسان نوید که از ناله اش هیچکس نغنوید. لبیبی. شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود از بیم او جز آنکه از او یافته ست امان. فرخی. بخت اگر کاهلی کرد و زمانی بغنود گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان. فرخی. گفتند زندگانی خداوند دراز باد... در خواب امن و آسایش غنوده ایم. (تاریخ بیهقی). کرا چشم دل خفت و بختش غنود اگر چشم سر بازدارد چه سود! اسدی. تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو. ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت در این دو هفته بشبها یک آدمی نغنود. مسعودسعد. از روان شرع را متابع شو پس مرفه به کام دل بغنو. سنایی (از فرهنگ رشیدی). شبی که از تو فقیری دوصد غنی نشوند بروز آری تا بامداد و کم غنوی. سوزنی. گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمرد هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی. خاقانی. روز از پی هجر تو بفرسود دلم شب در پی وصل نغنود دلم. خاقانی. بخرمی همه شب تا گه دمیدن صبح چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست. ظهیر فاریابی. چون بر آن داستان غنود سرم داستان گوی دور شد ز برم. نظامی. به آسایش توانا شد تن شاه غنود از اول شب تا سحرگاه. نظامی (خسرو و شیرین). منتظر بنشست و خوابش درربود اوفتاد و گشت بیخویش و غنود. مولوی (مثنوی). نغنوم زیرا خیالش را نمی بینم به خواب دیدۀ گریان من یک شب غنودی کاشکی. سعدی (بدایع). شب تا سحر می نغنوم، و اندرز کس می نشنوم این ره بقاصد میروم، کز کف عنانم میرود. سعدی (طیبات). جفای چنین کس بباید شنود که نتواند از بیقراری غنود. سعدی (بوستان). همه شب غنودند تا صبحدم از این سو به شادی وز آن سو به غم. امیرخسرو. جامه ای دارد ز لعل و نیم تاجی از حباب عقل و دانش برد و شد، تا ایمن از وی نغنوید. حافظ. ، آسودن. آرمیدن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). آسودن و واکشیدن. (آنندراج). آسوده ماندن. بازایستادن از چیزی: ز هر دانشی چون سخن بشنوی ز آموختن یک زمان نغنوی. فردوسی. یکایک بنزد فریدون شویم بدان سایۀ فرّ او بغنویم. فردوسی. از این کشور آید به دیگر شود ز رنج دو مار سیه نغنود. فردوسی. با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی. فرخی. تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟ ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). گر همی دانی بحق آن را که هرگزنغنود گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی. ناصرخسرو. دل نغنوده بی او بغنوادت چنان کز دیده رفت از دل روادت. نظامی. صد قدح خونش بباید گریست هرکه دمی خوش بغنود ای غلام. عطار. ، مجازاً به معنی مانده شدن. (ازآنندراج) : غنوده تن مردم از رنج و تاب نظر هر زمانی درآمد ز خواب. نظامی (از آنندراج). ، کنایه از مردن و خواب ابدی: آه از غنودن این امیر جلیل که جان جهانیان به فدای او روا بودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 442) ، غلطیدن، تنبل شدن. (ناظم الاطباء)
به خواب اندرشدن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). خواب رفتن و چشم از خواب گرم کردن. (فرهنگ اوبهی). در خواب شدن. (برهان قاطع). خواب گران کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). خواب کردن. (فرهنگ رشیدی). مژه گرم کردن. خواب سبک کردن. چرت زدن. پینگی. غنویدن. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). اِخفاق. خُفوق. (منتهی الارب). سِنَه. (ترجمان القرآن تهذیب عادل) (دهار). نُعاس. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). اغتماض. (صراح) (منتهی الارب). سُبات. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : به ناپارسایی نگر نغنوی نیارم نکو گفت اگر نشنوی. ابوشکور (از فرهنگ اسدی). یک امشب شما را نباید غنود همه شب سر نیزه باید بسود. فردوسی. سحرگه مرا چشم بغنود دوش ز یزدان بیامد خجسته سروش. فردوسی. وگر بد کنی جز بدی نَدْرَوی شبی در جهان شادمان نغنوی. فردوسی. ز درد دل آن شب بدانسان نوید که از ناله اش هیچکس نغنوید. لبیبی. شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود از بیم او جز آنکه از او یافته ست امان. فرخی. بخت اگر کاهلی کرد و زمانی بغنود گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان. فرخی. گفتند زندگانی خداوند دراز باد... در خواب امن و آسایش غنوده ایم. (تاریخ بیهقی). کرا چشم دل خفت و بختش غنود اگر چشم سر بازدارد چه سود! اسدی. تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو. ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت در این دو هفته بشبها یک آدمی نغنود. مسعودسعد. از روان شرع را متابع شو پس مرفه به کام دل بغنو. سنایی (از فرهنگ رشیدی). شبی که از تو فقیری دوصد غنی نشوند بروز آری تا بامداد و کم غنوی. سوزنی. گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمرد هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی. خاقانی. روز از پی هجر تو بفرسود دلم شب در پی وصل نغنود دلم. خاقانی. بخرمی همه شب تا گه دمیدن صبح چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست. ظهیر فاریابی. چون بر آن داستان غنود سرم داستان گوی دور شد ز برم. نظامی. به آسایش توانا شد تن شاه غنود از اول شب تا سحرگاه. نظامی (خسرو و شیرین). منتظر بنشست و خوابش درربود اوفتاد و گشت بیخویش و غنود. مولوی (مثنوی). نغنوم زیرا خیالش را نمی بینم به خواب دیدۀ گریان من یک شب غنودی کاشکی. سعدی (بدایع). شب تا سحر می نغنوم، و اندرز کس می نشنوم این ره بقاصد میروم، کز کف عنانم میرود. سعدی (طیبات). جفای چنین کس بباید شنود که نتواند از بیقراری غنود. سعدی (بوستان). همه شب غنودند تا صبحدم از این سو به شادی وز آن سو به غم. امیرخسرو. جامه ای دارد ز لعل و نیم تاجی از حباب عقل و دانش برد و شد، تا ایمن از وی نغنوید. حافظ. ، آسودن. آرمیدن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). آسودن و واکشیدن. (آنندراج). آسوده ماندن. بازایستادن از چیزی: ز هر دانشی چون سخن بشنوی ز آموختن یک زمان نغنوی. فردوسی. یکایک بنزد فریدون شویم بدان سایۀ فرّ او بغنویم. فردوسی. از این کشور آید به دیگر شود ز رنج دو مار سیه نغنود. فردوسی. با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی. فرخی. تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟ ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). گر همی دانی بحق آن را که هرگزنغنود گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی. ناصرخسرو. دل نغنوده بی او بغنوادت چنان کز دیده رفت از دل روادت. نظامی. صد قدح خونش بباید گریست هرکه دمی خوش بغنود ای غلام. عطار. ، مجازاً به معنی مانده شدن. (ازآنندراج) : غنوده تن مردم از رنج و تاب نظر هر زمانی درآمد ز خواب. نظامی (از آنندراج). ، کنایه از مردن و خواب ابدی: آه از غنودن این امیر جلیل که جان جهانیان به فدای او روا بودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 442) ، غلطیدن، تنبل شدن. (ناظم الاطباء)
بمعنی ازاله کردن و پاک ساختن باشد عموماً، چنانکه دل را از غم و آئینه و شمشیر و امثال آن را از زنگ و اعضاء را از چرک و ملک را از فتنه. (برهان) (از ناظم الاطباء). زنگ از چیزی دور کردن و صاف و روشن کردن آئینه و تیغ و غیره... در برهان و جهانگیری به کسر اول و ضم ثانی و در سراج اللغات بکسر اول و ضم اول هر دو صحیح گفته. (غیاث اللغات) (از آنندراج). زداییدن. پاک کردن. پاکیزه کردن. برطرف کردن زنگ آئینه و شمشیر و مانند آن. صیقل دادن. محو کردن غم و اندوه از دل. (فرهنگ فارسی معین). (از: ’ز ’’دو’ + ’دن’، پسوند مصدری) ، پارسی باستان ’اوزداوئیتی’، هندی باستان ریشه ’ذاو’ (مالیدن، پاک کردن). (حاشیۀ برهان چ معین). زایل کردن. ستردن. محو کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گر کند یارئی مرا به غم عشق آن صنم بتواند زدود زین دل غمخواره زنگ غم. رودکی (از احوال و اشعارج 3 ص 1063). ای زدوده سایۀ تو ز آینۀ فرهنگ رنگ بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ. کسائی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 282). بدو گفت جان را زدودن ز چیست هنرهای تن را ستودن ز چیست ؟ فردوسی. خردمند بزدود آهن چو آب فرستاد بازش هم اندر شتاب زدودش به دارو کز آن پس زنم نگردد بزودی سیاه و دژم. فردوسی. ترا گفتم از دانش آسمان زدایم دلت گر شود بدگمان. فردوسی. بیادکردش بتوان زدود از دل غم بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار. فرخی. چو دل به خدمت او دادی و تو را پذرفت ز خدمت دگران دل چو آینه بزدای. فرخی. آنکه دو دست راد او بزدود ز آینۀ رادی و بزرگی زنگ. فرخی. ای بار خدای همه احرار زمانه کز دل بزداید لطفت بار زمانه. منوچهری. زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی زنگ همه مغرب به سیاست بزدائی. منوچهری. یکی دختر که چون آمد ز مادر شب دیجور را بزدود چون خور. (ویس و رامین). بسا عشقا، که نادیدن، زدوده ست چنان کز اصل گوئی خود نبوده ست. (ویس و رامین). مکن بد که تا بد نباید زدود مدر و مدوز و تو را رشته سود. اسدی. بناچار برجست و کرد آب گرم بشستن سر و موی فرزند نرم به آهستگی دست و پایش زدود بر اندام او دست نرمک بسود. شمسی (یوسف و زلیخا). هرکه رغبت کنددر این معنی دل بباید که پاک بزداید. ناصرخسرو. بر دل و جان تو نور عقل بتابد چون تو ز دل زنگ جهل را بزدائی. ناصرخسرو. جز که حسد را همی ندانی و ترسم زنگ جهالت ز جانت چون بزدائی. ناصرخسرو. رو کآینۀ بخت تو نزداید کس روزیت نکاهد و نیفزاید کس. مسعودسعد. زنگ ظلمت به صیقل خورشید همچو آئینه پاک بزدایند. مسعودسعد. قوت آب زداینده است، ریش را بزدایدو پاک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خودها را گشاده گشت غلاف تیغها را زدوده شد زنگار. مسعودسعد. مزدای زنگ خون ستمکاره را ز تیغ خود تیغ تست صیقل زنگ ستم زدای. سوزنی. بلی از پی چار منزل گرفتن به از فقر سرمازدائی نبینم. خاقانی. خوی پیشانی و کف در دهنم بس خطر است به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه. خاقانی. زنگ از دو سیه سفید بزدای هندوی ز چار طبع بگشای. نظامی. سیه موئی، جوان را غم زداید که در چشم سیاهان غم نیاید. نظامی. به ره بر یکی دختر خانه بود به معجر غبار از پدر می زدود. سعدی (بوستان). این لطافت که تو داری همه دلها بفریبی وین حلاوت که تو داری همه غمها بزدائی. سعدی. اگر چنانچه بپرسی ز چرخ آینه گون که زنگ حادثه ز آئینۀ رخت که زدود. امامی هروی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آهن ارچه تیره و بی نور بود صیقلی آن تیرگی او زدود. مولوی. رجوع به زدوده شود
بمعنی ازاله کردن و پاک ساختن باشد عموماً، چنانکه دل را از غم و آئینه و شمشیر و امثال آن را از زنگ و اعضاء را از چرک و ملک را از فتنه. (برهان) (از ناظم الاطباء). زنگ از چیزی دور کردن و صاف و روشن کردن آئینه و تیغ و غیره... در برهان و جهانگیری به کسر اول و ضم ثانی و در سراج اللغات بکسر اول و ضم اول هر دو صحیح گفته. (غیاث اللغات) (از آنندراج). زداییدن. پاک کردن. پاکیزه کردن. برطرف کردن زنگ آئینه و شمشیر و مانند آن. صیقل دادن. محو کردن غم و اندوه از دل. (فرهنگ فارسی معین). (از: ’ز ’’دو’ + ’دن’، پسوند مصدری) ، پارسی باستان ’اوزداوئیتی’، هندی باستان ریشه ’ذاو’ (مالیدن، پاک کردن). (حاشیۀ برهان چ معین). زایل کردن. ستردن. محو کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گر کند یارئی مرا به غم عشق آن صنم بتواند زدود زین دل غمخواره زنگ غم. رودکی (از احوال و اشعارج 3 ص 1063). ای زدوده سایۀ تو ز آینۀ فرهنگ رنگ بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ. کسائی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 282). بدو گفت جان را زدودن ز چیست هنرهای تن را ستودن ز چیست ؟ فردوسی. خردمند بزدود آهن چو آب فرستاد بازش هم اندر شتاب زدودش به دارو کز آن پس زنم نگردد بزودی سیاه و دژم. فردوسی. ترا گفتم از دانش آسمان زدایم دلت گر شود بدگمان. فردوسی. بیادکردش بتوان زدود از دل غم بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار. فرخی. چو دل به خدمت او دادی و تو را پذرفت ز خدمت دگران دل چو آینه بزدای. فرخی. آنکه دو دست راد او بزدود ز آینۀ رادی و بزرگی زنگ. فرخی. ای بار خدای همه احرار زمانه کز دل بزداید لطفت بار زمانه. منوچهری. زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی زنگ همه مغرب به سیاست بزدائی. منوچهری. یکی دختر که چون آمد ز مادر شب دیجور را بزدود چون خور. (ویس و رامین). بسا عشقا، که نادیدن، زدوده ست چنان کز اصل گوئی خود نبوده ست. (ویس و رامین). مکن بد که تا بد نباید زدود مدر و مدوز و تو را رشته سود. اسدی. بناچار برجست و کرد آب گرم بشستن سر و موی فرزند نرم به آهستگی دست و پایش زدود بر اندام او دست نرمک بسود. شمسی (یوسف و زلیخا). هرکه رغبت کنددر این معنی دل بباید که پاک بزداید. ناصرخسرو. بر دل و جان تو نور عقل بتابد چون تو ز دل زنگ جهل را بزدائی. ناصرخسرو. جز که حسد را همی ندانی و ترسم زنگ جهالت ز جانت چون بزدائی. ناصرخسرو. رو کآینۀ بخت تو نزداید کس روزیت نکاهد و نیفزاید کس. مسعودسعد. زنگ ظلمت به صیقل خورشید همچو آئینه پاک بزدایند. مسعودسعد. قوت آب زداینده است، ریش را بزدایدو پاک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خودها را گشاده گشت غلاف تیغها را زدوده شد زنگار. مسعودسعد. مزدای زنگ خون ستمکاره را ز تیغ خود تیغ تست صیقل زنگ ستم زدای. سوزنی. بلی از پی چار منزل گرفتن به از فقر سرمازدائی نبینم. خاقانی. خوی پیشانی و کف در دهنم بس خطر است به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه. خاقانی. زنگ از دو سیه سفید بزدای هندوی ز چار طبع بگشای. نظامی. سیه موئی، جوان را غم زداید که در چشم سیاهان غم نیاید. نظامی. به ره بر یکی دختر خانه بود به معجر غبار از پدر می زدود. سعدی (بوستان). این لطافت که تو داری همه دلها بفریبی وین حلاوت که تو داری همه غمها بزدائی. سعدی. اگر چنانچه بپرسی ز چرخ آینه گون که زنگ حادثه ز آئینۀ رخت که زدود. امامی هروی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آهن ارچه تیره و بی نور بود صیقلی آن تیرگی او زدود. مولوی. رجوع به زدوده شود