غلام ابرهه که از سرداران جیش حبش بوده ابرهه حیله اندیشید و یکی از غلامان خود را غتوده نام در کمینگاهی نشاند. (حبیب السیر چ 1 تهران جزو 2 از ج 1 ص 97). در چاپ خیام (ج 1 ص 276) غنوده نوشته شده و در چ 1 تهران نیز نسخه بدل غنوده است
غلام ابرهه که از سرداران جیش حبش بوده ابرهه حیله اندیشید و یکی از غلامان خود را غتوده نام در کمینگاهی نشاند. (حبیب السیر چ 1 تهران جزو 2 از ج 1 ص 97). در چاپ خیام (ج 1 ص 276) غنوده نوشته شده و در چ 1 تهران نیز نسخه بدل غنوده است
تل و پشتۀ خاکستر و خرمن غله و امثال آن باشد و هر چیز که بر بالای هم ریزند. (برهان). پشته و تل و خرمن غله و امثال آن و ریگ بسیار که بر بالای هم ریزند. (انجمن آرا) (آنندراج). تل و پشته و انبار و خرمن و تپه و پشتۀ خاکستر و هر چیز روی هم انباشته. (ناظم الاطباء). کوده. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 461). چیزی باشد که آن را چون تلی سازند مانند خرمن جو و گندم و غیر آن. (صحاح الفرس). تل و پشته و خرمن و قبۀ غله را نیز گویند. (اوبهی). فراهم کردۀ چیزی یا چیزهایی بشکل خرمنی شبیه مخروطی: تودۀ خاک، تودۀ سنگ و غیره. کپّه. با شدن و با کردن صرف شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز کشته به هر سو یکی توده بود گیاهان به مغزسر آلوده بود. فردوسی. اگر شاه را دل ز گیلان بخست ببرّیم سرها ز تنها بدست دل شاه خشنود گردد مگر چو بیند بریده یکی توده سر. فردوسی. پدید آمد آن تودۀ شنبلید دو زلف شب تیره شد ناپدید. فردوسی. آری به مهره های سقط ننگرد کسی کاو را به توده پیش بود درّ شاهوار. فرخی. بگو آن تودۀ گل را بگو آن شاخ نسرین را بگو آن فخر خوبان را، نگار چین و ماچین را. فرخی. یک توده شاره های نگارین به ده درست یک خیمه بردگان دوآیین به ده درم. فرخی. فزون از آن نبود ریگ دربیابانها که پیش شاه جهان بود تودۀ گوهر. عنصری. دگر جای دیدند چندین گروه ز عنبر یکی توده مانند کوه. (گرشاسبنامه). گاو لاغر به زاغذ اندر کرد تودۀ زر به کاغذ اندر کرد. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نشیب و توده وبالا همه خاموش و بی جنبش چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی. ناصرخسرو. بر فلک زآن مسیح سر بفراشت که بر این خاک توده خانه نداشت. سنائی. تکیه بر استخوان توده کرده بود. (کلیله و دمنه). شهبازگوهری چه کنی قبه های دود سیمرغ پیکری چه کنی توده های خاک ؟ خاقانی. دست کمال بر کمر آسمان نشاند آن گوهرثمین که در این خاک توده بود. خاقانی. مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید دجال را به تودۀ خاکستری ندارم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 281). و قصر مشید... که او ساخته بود هنوز تودۀ آن باقی است. (تاریخ طبرستان). کم آواز هرگز نبینی خجل جوی مشک بهتر که یک توده گل. (بوستان). خواجه فرمودند آرزوی شما چیست، اصحاب گفتند بریانی. در آن نزدیک توده ای بود به غایت بزرگ. اشارت فرمودند... اصحاب چون برآمدند سواری آمد و خوان آراسته آورد... (انیس الطالبین بخاری ص 92). - توده توده، پشته پشته. تل تل. خرمن خرمن: گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا برهم گهی چون توده توده سوده کافور است بر بالا. مسعودسعد. - تودۀ خاک، تل خاک و تپۀ خاک. (ناظم الاطباء). - توده های خاک، طبقات زمین. (ناظم الاطباء). - ، هفت اقلیم. (ناظم الاطباء). - ، کالبدهای آدمی. (ناظم الاطباء). ، انبوه مردم. عامۀ خلق. (فرهنگ فارسی معین). گروه و جمعیت از مردم. (حاشیۀ برهان چ معین). مردم عادی. اکثریت مردم. عامه
تل و پشتۀ خاکستر و خرمن غله و امثال آن باشد و هر چیز که بر بالای هم ریزند. (برهان). پشته و تل و خرمن غله و امثال آن و ریگ بسیار که بر بالای هم ریزند. (انجمن آرا) (آنندراج). تل و پشته و انبار و خرمن و تپه و پشتۀ خاکستر و هر چیز روی هم انباشته. (ناظم الاطباء). کوده. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 461). چیزی باشد که آن را چون تلی سازند مانند خرمن جو و گندم و غیر آن. (صحاح الفرس). تل و پشته و خرمن و قبۀ غله را نیز گویند. (اوبهی). فراهم کردۀ چیزی یا چیزهایی بشکل خرمنی شبیه مخروطی: تودۀ خاک، تودۀ سنگ و غیره. کُپّه. با شدن و با کردن صرف شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز کشته به هر سو یکی توده بود گیاهان به مغزسر آلوده بود. فردوسی. اگر شاه را دل ز گیلان بخست ببرّیم سرها ز تنها بدست دل شاه خشنود گردد مگر چو بیند بریده یکی توده سر. فردوسی. پدید آمد آن تودۀ شنبلید دو زلف شب تیره شد ناپدید. فردوسی. آری به مهره های سقط ننگرد کسی کاو را به توده پیش بود درّ شاهوار. فرخی. بگو آن تودۀ گل را بگو آن شاخ نسرین را بگو آن فخر خوبان را، نگار چین و ماچین را. فرخی. یک توده شاره های نگارین به ده درست یک خیمه بردگان دوآیین به ده درم. فرخی. فزون از آن نبود ریگ دربیابانها که پیش شاه جهان بود تودۀ گوهر. عنصری. دگر جای دیدند چندین گروه ز عنبر یکی توده مانند کوه. (گرشاسبنامه). گاو لاغر به زاغذ اندر کرد تودۀ زر به کاغذ اندر کرد. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نشیب و توده وبالا همه خاموش و بی جنبش چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی. ناصرخسرو. بر فلک زآن مسیح سر بفراشت که بر این خاک توده خانه نداشت. سنائی. تکیه بر استخوان توده کرده بود. (کلیله و دمنه). شهبازگوهری چه کنی قبه های دود سیمرغ پیکری چه کنی توده های خاک ؟ خاقانی. دست کمال بر کمر آسمان نشاند آن گوهرثمین که در این خاک توده بود. خاقانی. مهدی که بیند آتش ِ شمشیر شاه گوید دجال را به تودۀ خاکستری ندارم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 281). و قصر مشید... که او ساخته بود هنوز تودۀ آن باقی است. (تاریخ طبرستان). کم آواز هرگز نبینی خجل جوی مشک بهتر که یک توده گل. (بوستان). خواجه فرمودند آرزوی شما چیست، اصحاب گفتند بریانی. در آن نزدیک توده ای بود به غایت بزرگ. اشارت فرمودند... اصحاب چون برآمدند سواری آمد و خوان آراسته آورد... (انیس الطالبین بخاری ص 92). - توده توده، پشته پشته. تل تل. خرمن خرمن: گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا برهم گهی چون توده توده سوده کافور است بر بالا. مسعودسعد. - تودۀ خاک، تل خاک و تپۀ خاک. (ناظم الاطباء). - توده های خاک، طبقات زمین. (ناظم الاطباء). - ، هفت اقلیم. (ناظم الاطباء). - ، کالبدهای آدمی. (ناظم الاطباء). ، انبوه مردم. عامۀ خلق. (فرهنگ فارسی معین). گروه و جمعیت از مردم. (حاشیۀ برهان چ معین). مردم عادی. اکثریت مردم. عامه
در خواب شده. (برهان قاطع). خفته. رجوع به غنودن شود: همانا که برگشت پیکار ما غنوده شد آن بخت بیدار ما. فردوسی. جهان گشت ویران ز کردار اوی غنوده شد آن بخت بیدار اوی. فردوسی. خروس غنوده فروکوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال. نظامی. ، بعضی بمعنی نیم خواب گفته اند. (برهان قاطع). چرت زننده. به خواب سبک رفته: وسنان، غنوده و خوابناک. (منتهی الارب) ، آرمیده. (برهان قاطع). آسوده. آرامش یافته. رجوع به غنودن شود
در خواب شده. (برهان قاطع). خفته. رجوع به غنودن شود: همانا که برگشت پیکار ما غنوده شد آن بخت بیدار ما. فردوسی. جهان گشت ویران ز کردار اوی غنوده شد آن بخت بیدار اوی. فردوسی. خروس غنوده فروکوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال. نظامی. ، بعضی بمعنی نیم خواب گفته اند. (برهان قاطع). چرت زننده. به خواب سبک رفته: وَسنان، غنوده و خوابناک. (منتهی الارب) ، آرمیده. (برهان قاطع). آسوده. آرامش یافته. رجوع به غنودن شود
ناحیه ای است در آلبانی که میان ناحیۀ قلمنتی و پود غوریچه و در حدود قره طاغ واقع است. کوه قاقاریقه در جنوب آن و قلۀ این کوه و مجرای نهر چیونه در دو طرف آن قرار دارند. سکنۀ آن مرکب از مسلمانان و کاتولیکهاست و مردمانی جنگاورند. (از قاموس الاعلام ترکی)
ناحیه ای است در آلبانی که میان ناحیۀ قلمنتی و پود غوریچه و در حدود قره طاغ واقع است. کوه قاقاریقه در جنوب آن و قلۀ این کوه و مجرای نهر چیونه در دو طرف آن قرار دارند. سکنۀ آن مرکب از مسلمانان و کاتولیکهاست و مردمانی جنگاورند. (از قاموس الاعلام ترکی)
مدح کرده شده یعنی کسی که او را مدح کنند و نیکویی او را بگویند. (برهان) (آنندراج). صفت کرده شده. به نیکویی ذکر شده. (شرفنامه). محمود. ممدوح. (دهار). مدح کرده شده. (غیاث) (رشیدی). نیک. نیکو: ستوده تر آنکس بود در جهان که نیکش بود آشکار و نهان. فردوسی. همه سربسر نیکخواه توایم ستوده بفرّکلاه توایم. فردوسی. ستودۀ پدر خویش و شمع گوهر خویش بلندنام و سرافراز در میان تبار. فرخی. ستوده بنام و ستوده بخوی ستوده بجام وستوده بخوان. فرخی. ادیب وفاضل و معاملت دان بود با چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). ما پیران اگر عمری بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). ستوده آن است که قوت آرزو و قوت خشم در طاقت خرد باشد. (تاریخ بیهقی). اگر چه مارخوار و ناستوده ست عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ناصرخسرو. واندر جهان ستوده بدو شهره دانا بسان کوکب سیاره. ناصرخسرو. هست در چشم عالمی مانده نقش آن پیکر ستوده هنوز. خاقانی. و آنگاه این شراب ستوده آنوقت بود که تلخ بود و خوش طعم بود. (هدایه المتعلمین). - ستوده خصال، پسندیده خصال. نیکو خصال: پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو نیکو دل و ستوده خصال و نکوشیم. فرخی. نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال برفت و ناقۀ جمازه را مهار گرفت. مسعودسعد. ملاحظه و ارادت اعمال این پادشاه دین ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر). - ستوده سخن، خوش صحبت. نیکوبیان: بسخن گفتن آن ستوده سخن نرم گرداند آهن و پولاد. فرخی. - ستوده سیر، نیکو خصال: درگه پادشاه روز افزون درگه خسرو ستوده سیر. فرخی. روزی اندر حصار برهمنان اوفتاد آن شه ستوده سیر. فرخی. - ستوده شیم، نیکو خصال. ستوده سیر: هر آنچه از هنر و فضل و مردمی خواهی تمام یابی از آن خسرو ستوده شیم. فرخی. - ستوده طلعت، نیکو صورت: تو را همایون دارد پدر بفال که تو ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای. فرخی. - ستوده مآثر،: شمه ای از مناقب و مفاخر این فرقۀ ستوده مآثر زیب زینت درافزود. (حبیب السیر). - ستوده مآل، نیکو انجام. (آنندراج). - ستوده هنر: خسرو پر دل ستوده هنر پادشه زادۀ بزرگ اورنگ. فرخی. خواجۀ سید ستوده هنر خواجۀ پاک طبع پاک نژاد. فرخی
مدح کرده شده یعنی کسی که او را مدح کنند و نیکویی او را بگویند. (برهان) (آنندراج). صفت کرده شده. به نیکویی ذکر شده. (شرفنامه). محمود. ممدوح. (دهار). مدح کرده شده. (غیاث) (رشیدی). نیک. نیکو: ستوده تر آنکس بود در جهان که نیکش بود آشکار و نهان. فردوسی. همه سربسر نیکخواه توایم ستوده بفرّکلاه توایم. فردوسی. ستودۀ پدر خویش و شمع گوهر خویش بلندنام و سرافراز در میان تبار. فرخی. ستوده بنام و ستوده بخوی ستوده بجام وستوده بخوان. فرخی. ادیب وفاضل و معاملت دان بود با چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). ما پیران اگر عمری بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). ستوده آن است که قوت آرزو و قوت خشم در طاقت خرد باشد. (تاریخ بیهقی). اگر چه مارخوار و ناستوده ست عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ناصرخسرو. وَاندر جهان ستوده بدو شهره دانا بسان کوکب سیاره. ناصرخسرو. هست در چشم عالمی مانده نقش آن پیکر ستوده هنوز. خاقانی. و آنگاه این شراب ستوده آنوقت بود که تلخ بود و خوش طعم بود. (هدایه المتعلمین). - ستوده خصال، پسندیده خصال. نیکو خصال: پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو نیکو دل و ستوده خصال و نکوشیَم. فرخی. نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال برفت و ناقۀ جمازه را مهار گرفت. مسعودسعد. ملاحظه و ارادت اعمال این پادشاه دین ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر). - ستوده سخن، خوش صحبت. نیکوبیان: بسخن گفتن آن ستوده سخن نرم گرداند آهن و پولاد. فرخی. - ستوده سیر، نیکو خصال: درگه پادشاه روز افزون درگه خسرو ستوده سیر. فرخی. روزی اندر حصار برهمنان اوفتاد آن شه ستوده سیر. فرخی. - ستوده شیم، نیکو خصال. ستوده سیر: هر آنچه از هنر و فضل و مردمی خواهی تمام یابی از آن خسرو ستوده شیم. فرخی. - ستوده طلعت، نیکو صورت: تو را همایون دارد پدر بفال که تو ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای. فرخی. - ستوده مآثر،: شمه ای از مناقب و مفاخر این فرقۀ ستوده مآثر زیب زینت درافزود. (حبیب السیر). - ستوده مآل، نیکو انجام. (آنندراج). - ستوده هنر: خسرو پر دل ستوده هنر پادشه زادۀ بزرگ اورنگ. فرخی. خواجۀ سید ستوده هنر خواجۀ پاک طبع پاک نژاد. فرخی