جدول جو
جدول جو

معنی غبیری - جستجوی لغت در جدول جو

غبیری
درخت سدر خاردار است. (فهرست مخزن الادویه چ بمبئی 1273 هجری قمری). همین معنی در تحفۀ حکیم مؤمن برای غبری آمده
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیری
تصویر بیری
(دخترانه)
زنی که شیر می دوشد (نگارش کردی: بری)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دبیری
تصویر دبیری
شغل و عمل دبیر، نویسندگی، منشی گری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غبیرا
تصویر غبیرا
درخت سنجد، شرابی که از گندم یا ارزن می گرفتند
فرهنگ فارسی عمید
(عُ رَ ری)
عبدالرحمن بن محمد بن غریر. وی از سران قریش بود. (از انساب سمعانی ورق 704 ب). رجوع به غریربن مغیره شود
لغت نامه دهخدا
(ری ی)
منسوبست به بیره، شهری از بلاد مغرب. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سعیدالدین عبدالعزیز بن حنفی متوفی به سال 693 هجری قمری او راست: کتاب تفسیر
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دبیر بودن. منشی بودن. عمل دبیر و منشی. کاتبی. نویسندگی. سوادخوانی. سواد. خط داشتن. هنر کتابت و قرائت:
نخواهی دبیری تو آموختن
ز دشمن نخواهی تو کین توختن.
فردوسی.
رخش از نامه خواندن شد زریری
که میدانست کم مایه دبیری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سه موبد بیاورد فرهنگجوی
که اندرهنرشان بود آبروی
یکی تا دبیری بیاموزدش
دل از تیرگیها برافروزدش.
فردوسی.
حسنک حشمت گرفته است، شمار و دبیری نداند. (تاریخ بیهقی). دبیری و شمار معاملات نیکو داند (احمد عبدالصمد) و مردی هوشیار است. (تاریخ بیهقی).
نگر نشمری ای برادر گزافه
بدانش دبیری و نه شاعری را.
ناصرخسرو.
دبیری یکی خرد فرزند بود
نشد جز به الفاظ من سیرشیر.
ناصرخسرو.
آن دبیری رساندت به نعیم
این دبیری رهاندت ز سعیر.
ناصرخسرو.
زین دبیری مباش غافل هیچ
پند پیرانه از پدر بپذیر.
ناصرخسرو.
طهمورث دیوان را در اطاعت آورد... و مردمان را دبیری آموخت. (نوروزنامه). نخست کسی که دبیری بنهاد طهمورث بود و مردم اگرچه با شرف گفتار است چون بشرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه). دبیری آن است که مردم را از پایۀ دون بپایۀ بلند رساند تا بعالم و امام و فقیه و منشی خوانده شود. (نوروزنامه). و منع کرد هیچ بی اصل یا بازاری یا حاشیه زاده دبیری آموزد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 93).
واسباب دبیریی که باید
بسپرد بدو چنانکه شاید.
نظامی.
، منشی گری. کتابت. شغل دبیر. رجوع به ایران در زمان ساسانیان چ 2 صص 153 / 155 و چهار مقالۀ عروضی باب دوم در مقالت دبیری شود:
نام نیکو وجمال و شرف و علم و ادب
با دبیری بتو کردند دبیران تسلیم.
فرخی.
کمترین فضل دبیریست مراو را هر چند
بسر خامه کند موی ز بالا به دونیم.
فرخی.
ودر آن روزگار با دبیری و مشاهره که داشت (مظفر) مشرفی غلامان سرایی برسم وی بود سخت پوشیده. (تاریخ بیهقی). بونصر پسر ابوالقاسم علی نوکی از دیوان با وی به دبیری رفت. (تاریخ بیهقی). و بومحمد قاینی را که از دبیران او بود و در روزگار محنتش دبیری خواجه بوالقاسم کثیر می کرد بفرمان سلطان محمد بخواند. (تاریخ بیهقی). امام روزگار بود در دبیری. (تاریخ بیهقی). ایشان... دبیری نیک بکردندی ولیکن این نمط که از تخت ملوک به تخت ملوک باید نبشت دیگرست و مرد آنگاه آگاه شودکه نبشتن گیرد. (تاریخ بیهقی). تلک از خواص معتمدان خواجه شد ویرا دبیری و مترجمی کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414). بومحمد غازی درغاری مردی سخت فاضل و نیکوادب و نیکوشعر ولیکن در دبیری پیاده. (تاریخ بیهقی). بونصر گفت زندگانی خداوند دراز باد عبداﷲ را امیرمحمد فرمود تا بدیوان آوردم حرمت جدش را و وی برنائی خویشتن دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی).
خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن
که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر.
خاقانی.
دبیری را تویی هم حرفتم لیک
شعارم صدق و آیین تو زرقست.
خاقانی.
، شغل دبیر. معلم دبیرستان،
{{اسم}} قسمی خربزه، قسمی دیبا و حریر (شاید مصحف دبیقی باشد)، خط. نوشته. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 102).
- دین دبیری، خط اوستایی. خط کتابت احکام دین زرتشت
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
منسوب است به دبیر که بطنی است از اسد. (سمعانی) ، لقب کعب بن مالک است. (الانساب سمعانی) ، دهی است بعراق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غُ وَ)
ابوالحسین. شاعر عرب و از خاصان صاحب بن عباد بود. اشعاری بسیار سروده است و شعر او چندان مطبوع نیست. رجوع به یتیمه الدهر ثعالبی ج 3 ص 161 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ را)
جماءالغفیری، لغتی است در جم الغفیر. رجوع به غفیر و جم الغفیر شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابوعبداﷲ الغدیری مؤدب، یکی از عباد بود و به قریۀغدیر واقع در مغرب منسوب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ/ غَ مِ)
نام یکی از ایلات کرد ایران که در اسفندآباد، ییلاق هوباتو ساکن اند و اصلاً از سمت بغداد آمده اند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 58)
لغت نامه دهخدا
(غُ بَ)
شهری است (به ناحیت کرمان) میان سیرگان و بم. جائی سردسیر و هوای درست و آبادان و با نعمت بسیار و آبهای روان و مردم بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(غَ غِ)
طلح الغباری، موضعی است در جبلین و متعلق به بنی سنبس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جیلانی. کماندار و غبارنویس است. ساز را هم بد میزند. این بیت ازوست:
یارب که بود این که تغافل کنان گذشت
کاین طرز آشنائی بیگانه من است.
(مجمع الخواص ص 310)
یزدی. جوانی است خوش صحبت و خط غبار را خوب مینوشت. این مطلع از اوست:
غبار خط شکرستان لعل یار گرفت
فغان که چشمۀ خورشید را غبار گرفت.
(مجمع الخواص ص 298)
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ ری)
محمد بن غریر بن ولید بن ابراهیم بن عبدالرحمن بن عوف زهری، مکنی به ابوعبدالرحمن و معروف به غریری. وی از یعقوب بن ابراهیم بن سعد و مطرف بن عبدالله البیاری روایت کند، و ابوعبدالله محمد بن اسماعیل نجاری و عبدالله بن نسب المکی و محمد بن احمد بن نصر الترمذی از وی روایت دارند. (از انساب سمعانی ورق 407 ب)
محمد بن غریر. پسر غریربن مغیره، از وجوه اهل مدینه به شمار میرفت و از برادرش اسحاق بزرگتر بود. برادر دیگر وی یعقوب و مادرش هند بنت مروان بود. (ازتاج العروس ذیل غریر). رجوع به غریربن مغیره شود
یوسف بن یعقوب بن غریر. وی عهده دار بیت المال در خلافت رشید بود. (از انساب سمعانی ورق 407 ب). رجوع به غریربن مغیره شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
محمد المهدی یا مهدوی بن علی بن ابراهیم صبیری یمنی هندی مهجمی مقری. او راست: الرحمه فی الطب و الحکمه، و آن در پنج باب است: باب نخست در علم طبیعت، باب دوم در طبایع اغذیه و ادویه، باب سوم در آنچه بدن را در حالت درستی صالح است، باب چهارم در علاج امراض خاصه، باب پنجم در علاج امراض عامه که در حاشیۀ تذکرۀ احمد بن سلامۀ قلیوبی درمصر بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ستون 1198). صاحب کشف الظنون آرد: وی به سال 815 هجری قمری درگذشت
لغت نامه دهخدا
(حَ ری ی)
نسبت است به حبیر. و هم نسبت است به بنوحبیر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سَری ی)
نسبت است به سبیری از قراء بخارا
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
منسوب است به ثبیر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
طرفدار آل زبیر عوام. پیرو عبداﷲ زبیر. طرفدار قیام عبداﷲ زبیر. کسی که برای بنی زبیر عوام (در مقابل بنی هاشم یا بنی امیه) تعصب ورزد: دخل رجل من بنی مخزوم علی عبدالملک بن مروان و کان زبیریاً. (العقد الفرید چ محمد سعید عریان ج 2 ص 66)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
حبیب بن زبیر بن مشکان هلالی، بصری الاصل و مقیم اصفهان بود و بگفتۀ ابن مردویه حبیب در اصفهان اولاد و احفادی دارد که آنان را زبیریه گویند. حبیب بن زبیر از شعبه و عمرو بن فروخ نقل حدیث کند. (از انساب سمعانی). رجوع به زبیر (... بن مشکان) و زبیری (... یونس بن حبیب) شود
محمد بن صالح بن ابراهیم، مکنی به ابوعبدالله و ملقب به جمال الدین. از فقیهان فاضل شافعی است (1188- 1240 هجری قمری). او راست: ’فیض الملک العلام’ و ’الفتاوی’ که هر دو به بچاپ رسیده اند. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 7 ص 33). رجوع به معجم المطبوعات ص 963 شود
درهم بن مظاهر، فرزند حبیب بن زبیر بن مشکان و از زبیریان اصفهان است. (از انساب سمعانی). رجوع به زبیر (... بن مشکان) و زبیری (... محمود بن احمد) و زبیری (... حبیب بن زبیر) شود
احمد بن عبدالله بن زبیر بکار. ازراویانست. رجوع به تنقیح المقال مامقانی (قسمت القاب) ، و رجال نجاشی، نقد الرجال، و ریحانه الادب شود
عبدالله بن هارون. از روایانست. رجوع به ریحانه الادب، تنقیح المقال مامقانی (قسمت القاب) ، رجال نجاشی و نقد الرجال تفرشی شود
عبدالله بن عبدالرحمان. از راویانست. رجوع به ریحانه الادب، تنقیح المقال مامقانی (قسمت القاب) ، رجال نجاشی و نقد الرجال شود
یونس بن حبیب، نوۀ حبیب بن هودۀ زبیری و صاحب ابوداود طیالسی است. (از انساب سمعانی). رجوع به زبیری (... حبیب بن هوده) شود
عبدالله بن مصعب. از راویانست. رجوع به تنقیح المقال مامقانی (قسمت القاب) ، رجال نجاشی و نقد الرجال و ریحانه الادب شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب به غزیر. رجوع به غزیر شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
الخوری میخائیل. یکی از دانشمندان موارنه (طایفه ای از مسیحیان) درقرن هیجدهم میلادی. اصل او از غزیر لبنان بود و به طرابلس رفت و در مدرسه موارنه دانش فراگرفت. وی عضو مجمع لبنانی و نائب مطران طرابلس به سال 1736 میلادی بودو در این مجمع استاد فلسفه و لاهوت به شمار میرفت. او راست: ’فهرست المخطوطات العربیه المحفوظه فی مکتبهاسکوریال’ (در اسپانیا). و آن دو جزء است. که به دوزبان عربی و لاتینی چاپ شده و توضیحات سودمندی را درباره بعضی از کتابها شامل است. جزء اول به سال 1760م. و جزء ثانی به سال 1770م. در مادرید به چاپ رسیده است، و در آخر جزء ثانی، فهرست عمومی درباره اسماءمؤلفان دارد. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1417)
لغت نامه دهخدا
(ری ی)
نام جد ابوبکر احمد بن عبدالله بن ابی الفضل بن سهل بن بیر واسطی که بصورت نسبت آمده. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دبیری
تصویر دبیری
نویسندگی منشی گری محرری، شغل دبیر معلمی مدارس متوسطه
فرهنگ لغت هوشیار
پستنک، گیاهی است از تیره فرفیون که از عصاره آن ماده رنگینی جهت رنگ کردن پارچه ها به دست می آید و چون این ماده در برابر نور خورشید تغییر رنگ می دهد به نام تورنسل نیز معروف است نیل گیاه تورنسل. توضیح این تورنسل را با ماده ای که در شیمی به عنوان معرف رنگین به کار می برند نباید اشتباه کرد زیرا ماده اخیر را از یک نوع لیکن به نام روسلاتنکتوریا به دست می آورند، سنجد، شراب گاورس آب ارزن که مست می کند. یا غبیراء بری. تیس، یکی از گونه های درخت پستنک که شباهت کاملی بدرخت تیس دارد و در تداول اهالی گرگان و نور به نام بارانک خوانده می شود و در رامسر و شهسوار آن را گارن می نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیری
تصویر بیری
فرش گستردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیری
تصویر غیری
اجنبی و بیگانه، شخص دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
اندوه رنج، گرتی گرته ای منسوب به غبار، گرد آلوده غبارآلوده، اندوه رنج، خطی خفی در غایت نازکی و باریکی که به چشم عادی بزحمت دیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غباری
تصویر غباری
منسوب به غبار. گردآلود، غبار آلوده، مجازاً، اندوه، رنج، خطی خفی در غایت نازکی و باریکی که به چشم عادی به زحمت دیده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیری
تصویر غیری
((غِ))
شخص دیگر، بیگانه
فرهنگ فارسی معین
محرری، نامه نگاری، نامه نویسی، معلمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گر کسی به خواب بیند دبیری میکرد، دلیل که مال مردمان را به مکر و حیله ستاند و کارهای ناکردنی کند. اگر بیند دبیری پادشاه می کرد، دلیل که ازمردمان منفعت بسیار یابد. اگر بیند که دبیری دانا بود، دلیل که خیر و منفعت یابد، ولکن اگر عمل دارد، دلیل است که معزول گردد. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند که جامع قرآن و خطبه و دعوات و توحید و ثبوت می نوشت، دلیل است که به شغل و عیش کردن دنیا فریفته گردد. اگر بیند که خامه می نوشت و مدادش نیکو است، دلیل که قباله مال و بوارا می نویسد. اگر بیند که چیزها می نوشت که خلاف شریفت است، دلیل است که بد باشد. حضرت دانیال
فرهنگ جامع تعبیر خواب