جدول جو
جدول جو

معنی غانمی - جستجوی لغت در جدول جو

غانمی
(نِ)
غنیمت برنده. رجوع به غانمیان شود
لغت نامه دهخدا
غانمی
(نِ)
محدثی است که به جد خود محمد غانم الغانمی نسبت داده شده است. محمد غانم از افاضل عصر خویش بوده و دیوان شعرش در همه جا شهرت داشته است. (انساب سمعانی ورق 406). محدثان در جهان اسلام نه تنها در حفظ سنت های نبوی نقش اساسی داشتند، بلکه با تحلیل علمی و آگاهی عمیق از منابع حدیثی، به ایجاد قواعد علمی برای بررسی صحت روایت ها پرداختند. تلاش های محدثان سبب شد تا احادیث معتبر از غیرمعتبر جدا شوند و منابع حدیثی معتبر در قالب کتاب های مشهور همچون ’صحیح مسلم’ و ’صحیح بخاری’ به نسل های بعدی منتقل شود.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غانم
تصویر غانم
غنیمت گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ نِ)
بیماری کم خونی که فقرالدم نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ ما)
نامی تر، اشک ریختن چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از غنا، سرودکننده، (غیاث)، توانگر، مالدار، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شاعری عطار از شعرای عصر فاتح اکری، وی وصایای لقمان حکیم را از فارسی به ترکی ترجمه کرده است، (کشف الظنون چ 1 استانبول ج 2 ص 635)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نعت فاعلی از غنم و غنم و غنم. گیرندۀ غنیمت. رسیده به غنیمت و با تنوین دنبال کلمه سالم استعمال شود: سالماً غانماً. گویند: سفر را چگونه گذراندید، در جواب گویند: سالماً غانماً،یعنی تندرست و بهره گیرنده سفر را گذراندم و نیز گویند: امید است سفرتان سالماً غانماً به پایان آید
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی از دهستان گندزلو بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع در 30 هزارگزی جنوب خاوری شوشتر و 2 هزارگزی باختری شوسۀ مسجدسلیمان به اهواز. دشت، گرمسیر مالاریائی. دارای 150 تن سکنۀ شیعه. آب آن از شعبه گرگر و کارون. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ عرب مجاهد هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
خلیل غانم، خلیل بن ابراهیم بن غانم، محقق و متتبعی سوری و مسیحی و از نویسندگان عرب به زبانهای خارجی است. وی در بیروت متولد شده و در لبنان به کسب علم پرداخته است. عهده دار مشاغل و مناصبی چند بوده و سپس به اسعدپاشا والی سوریه که پس از چندی به مقام صدارت عظمای دولت عثمانی رسیده پیوسته است و همین اسعدپاشا او را نخست بسمت مترجم وزارت خارجه و پس از مدتی بسمت مترجم صدارت عظمی معین کرده است (1292هجری قمری). او در سال 1294 از سوریه به نمایندگی مجلس نواب عثمانی انتخاب شده است. پس از آن مورد خشم حکومت عثمانی قرار گرفته از بیم به پاریس فرار کرد و در آن جا روزنامه ای عربی بنام البصیر نشر داد ولی مدت نشر آن طولانی نبود و از آن پس به بازرگانی پرداخت ودر ضمن مقالاتی برای جراید ترکی، عربی، فرانسوی، انگلیسی می نوشت. تألیفات او بشرح ذیل است: 1- کتابی بنام اقتصاد سیاسی به زبان عربی. 2- رساله ای که در آن گمان و نظر کسانی را که تصور می کردند مسیحیان بلاد عثمانی از بیگانگان حمایت می کنند رد و بر آنان اعتراض کرده است. 3- کتابی در تاریخ پادشاهان آل عثمان که به زبان فرانسه و در دو جلد است. 4- کتابی به عربی که نام آن را زندگی مسیح گذاشته است. او پس از چندی که در پاریس گذراند به سویس رفت و در آنجا روزنامه ای بنام ’کرواسان’ تأسیس کرد و در آن روزنامه بر رفتار وکردار سلطان عبدالحمید و پیروان او بسیار خرده گرفت و بعد آن را تعطیل کرد و در فرانسه به حال غربت وفات یافت (1903 هجری قمری). او مردی ادیب در زبان ترکی وزبان فرانسه بود و به زبان فرانسه شعر می گفت و نسبت به وطن خود و مصالح آن بسیار غیرت می ورزید و در وطن پرستی تعصب شدید داشت و با هر اندیشۀ بیگانه و بیگانه پرستی سخت مخالف و معارض بود. (اعلام زرکلی ج 1 ص 295). و رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1405 شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نخبه الدهر دمشقی آرد: فصل پنجم در ذکر اولاد حام بن نوح و ایشان عبارتند از قبط و نبط و بربر و سودان با بسیاری طوایف آنان، و سپس مؤلف در همین فصل نویسد: و از طوایف مسلمین غانم است. (نخبه الدهر ص 266 و 268)
لغت نامه دهخدا
ضعیف و نحیف و ناتوان. (برهان). ناتوان. (اوبهی). ناتوان و ضعیف و لاغر. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). در فرهنگ رشیدی نیز آمده است: غامی یعنی ناتوان و ضعیف:
استه و غامی شدم ز درد جدائی
هامی و وامی شدم ز خستن مهرب
رنگ رخ من چو غمروات شداز غم
موی سر من سپید گشت چو مترب.
منجیک (ازحاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
کلمه غامی و چهار کلمه هامی و وامی و مترب و مهرب، در قطعۀ فوق از منجیک آمده است. این قطعه را تنها در حاشیۀ لغت نامۀ اسدی دست نویس مورخ (766 هجری قمری) متعلق به حاج محمدآقای نخجوانی دیدم بدین صورت: استه و غامی شدم... میگویند شاعری در زمان یکی از سلاطین [گویا صفویه گفت که من به عده ابیات خمسۀ نظامی شعر توانم گفت که هیچیک از آنها معنی نداشته باشد و از عهده برآمد. گمان می کنم منجیک قرنها پیش از آن شاعر در این قطعه دست به این کار زده است، و فضل تقدم هنر او راست. و هیچ تصور نمیکنم که این کلمات لهجه ای از لهجه های فارسی باشد چه گذشته از اینکه ریختها و صیغ فارسی نیست، در هیچ نظم و نثر قدیم و حدیث این زبان بار دیگر این کلمات دیده نشده است و من هیچ شبهه ندارم که سند جهانگیری و رشیدی و دیگر لغت نامه ها برای این پنج کلمه همین قطعۀ منجیک است. واﷲ اعلم. و رجوع به ابیب شود
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
منسوب به غنم. رجوع به غنم شود، آنکه طبیعت و خصیصۀگوسفند را داشته باشد. گوسفندصفت. (دزی ج 2 ص 229)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابن مالک نجار. از انصار بود. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
سهل بن رافعغنمی خزرجی از جملۀ انصار بود. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
جمع فارسی کلمه غانمی منسوب به غانم یعنی غنیمت برندگان و طالبان غنیمت:
وای بر عالم ار فکندی حق
کار عالم بدست غانمیان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ)
احمد بن مصطفی علوی جزائری، فقیه و متصوف قرن چهاردهم هجری. تولد و وفات او در شهر مستغانم در الجزایر بوده است. او راست: المنح القدسیه، لباب العلم فی تفسیر سوره و النجم، مبادی ٔ التأیید، الابحاث العلویه فی الفلسفه الاسلامیه و غیره. تولد او به سال 1291 و درگذشتش در سال 1353 هجری قمری بوده است. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 243)
قدور بن محمد بن سلیمان، فقیه قرن چهاردهم از اهالی مستغانم که ولایتی است در وهران. او را در حدود بیست تألیف است و به سال 1322 هجری قمری درگذشته است. (از الاعلام زرکلی ج 6 ص 32 از تعریف الخلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ می ی)
توشک و نهالی آگنده بکاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
محمد بن محمدالغانمی مکنی به ابوسعد. وی کتابی تصنیف کرده که آن را قراضه الطبیعیات نام نهاده است و تصانیف دیگری هم دارد. در پند و اندرز سخنانی دارد و از آن جمله است: اقنع بالقلیل لنافع الذی لا یتبعه شر. رجوع به تتمۀ صوان الحکمه ص 104 و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی تألیف دکتر صفا ص 234 شود
لغت نامه دهخدا
(غُ ما)
مقصد و هدف. غایت و قصاری. یقال: هذا غناماک أن تفعل کذا، ای قصاراک و غایتک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
قریۀ کوچکی است از ده رأس از دهستان جزیره صلبوخ بخش مرکزی شهرستان آبادان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
قریه ای است بفاصله 32 هزارگزی جنوب شرق حکومت درجۀ اول آنچه مربوط بحکومت کلان شبرغان و متعلق بولایت مزارشریف و واقع بین خط 66 درجه و 22 دقیقه و 29 ثانیۀ طول البلد شرقی و خط 36 درجه و 49 دقیقه و 46 ثانیۀ عرض البلد شمالی. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
نام قسمی هندوانۀ بیضوی شکل با تخمهای کوچک و پوست سبز میباشد
لغت نامه دهخدا
ملقب به معین الدین قاضی القضاه در اوایل ایام غازان خان، مؤلف تاریخ گزیده آرد: امرای بالتو و سولاهش و کرداری و اقبال بروم در سنۀ ثمان و تسعین مخالف غازان خان شدند امرای چوپان و سوتای به حکم فرمان برفتند و ایشان را قهر کردند، مولانا رکن الدین صائن قاضی سمنان و سید قطب الدین شیرازی و خواجه معین الدین غانجی که قاضی القضاه و الغبتکچی مستوفی ممالک بودند مخالفت وزراء کردند و خواستند که در ملک خلل افتد، غازان خان ایشان را در سنۀ سبع مائه به یاسا رسانید، (تاریخ گزیده ص 594)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
منسوب به کانم. رجوع به کانم شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
الکانمی نام شاعری است از سیاهان. (از معجم البلدان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غانم
تصویر غانم
پروه گیر (پروه غنیمت) غنیمت گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غامی
تصویر غامی
ضعیف ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غانی
تصویر غانی
بی نیاز توانگر، آوازه خوان سرود گوی
فرهنگ لغت هوشیار
تندرست بهره مند یا سالما غانما. تندرست و بهره گیرنده: سالما و غانما به مقصد رسیدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غانم
تصویر غانم
((نِ))
غنیمت گیرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غانی
تصویر غانی
سرود گوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خانمی
تصویر خانمی
((نُ))
ویژگی زنی که دارای شخصیت و بزرگواری و بزرگ منشی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غانی
تصویر غانی
بی نیاز، توانگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غامی
تصویر غامی
ضعیف، ناتوان
فرهنگ فارسی معین