داد و فریاد، هیاهو، جار و جنجال، داد و بیداد، داد و قال، خروش، مردم بسیار و درهم آمیخته، مردم آشوب طلب غوغا انگیختن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن، غوغا کردن غوغا برآوردن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن، غوغا کردن غوغا کردن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن
داد و فَریاد، هَیاهو، جار و جَنجال، داد و بیداد، داد و قال، خروش، مردم بسیار و درهم آمیخته، مردم آشوب طلب غوغا انگیختن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن، غوغا کردن غوغا برآوردن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن، غوغا کردن غوغا کردن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن
ابن البیطار گوید: قال ابن حسان، ینسب الی واد بالشام کان یقال له فی القدیم غاغاویسمی الان وادی جهنم و هذا الحجر یوجد ایضاً بالاندلس فی ناحیه سرقسطه و قد یوجد ایضاً فی ناحیه جبل شنیر فی اجراف طفلیه و اذا وضع علی النار فاحت منه رائحه القرن المحرق. و قال دیسقوریدوس فی الخامسه: هو بعض الحجاره ینبغی ان یختار منه ما کان سریع الالهاب و کانت رائحته شبیهه برائحه القفر. و هذا الحجر بجمیع اصنافه هو اسود یابس قحل ذوصفائح خفیف جداً. و له قوه ملینه محلله و اذا تدخن به صرع من به صرع و انعش المراءه من الغشی العارض لها من وجع الارحام، و اذا دخن به ایضاً طرد الهوام. و قدیقع فی اخلاط الادویه الموافقه التی للنقرس و قدیکون بالبلاد التی یقال لها لوقیا. و قد یوجد فی نهر بتلک البلاد ینصب الی البحر یقال لذلک النهر غاغا. -انتهی. و آنرا بتصحیف حجرالغیطوس و حجر اطاغیطوس یا اغاغیطوس نیز ضبط کرده اند. و ضریر انطاکی گوید: حجر غاغاطیس، غاغاطیس اسم للوادی الذی ظهر منه هذا الحجر و هو وادی جهنم بین فلسطین و طبریه من ارض المقدس، و یوجد بالاندلس کذا قالوه. و اما نحن فقد جلب الینا هذاالحجر من جبل یلی آمد من اعمال الفرات و هو اسود الی الزرقه رزین، اذا وضع فی النار اوقد کالحطب حتی یبقی من الرطل قدر اوقیه، ابیض صلب لا تأکله النار. و حال الحرق تشم منه رائحه النفط و القار، و هو حار، یابس فی الثانیه، اذا شرب قطع الحمل و الحیض و فتت الحصی و الیرقان شرباً و حلل الاورام الجاسیه طلاءً و نفع من اختناق الرحم بخوراً و شرباً و دخانه یطرد العقارب و الحیّات و غالب الهوام و یضر الرئه و یصلحه الزعفران. و اذا بخرت به الاشجار منع الدیدان. و شربته الی نصف درهم. و صاحب تحفه گوید: حجر غاغاطس، سنگی است که از وادی مشهور بغاغا مابین فلسطین و طبریه خیزد و معروف است به وادی جهنم چون در آتش گذارند مثل چوب سوخته گردد و از یک رطل او یک وقیه میماند باصلابت و سپیدی و قبل از احراق سیاه مایل بکبودی است و بسیار سبک و صفایحی و بوی او در حین احراق مانند بوی شاخ حیوانات و نفط است. در دوم گرم و خشک و محلل و ملین و شرب او قاطع حمل و حیض و مفتت حصاه و بخور او جهت غشی که از اختناق رحم باشد و گریزانیدن هوام مؤثر و مضرریه و مصلحش زعفران و مهیج صرع مصروعین و ضماد او جهت نقرس و رویانیدن گوشت مفید و بخور او دافع کرم اشجار و قدر شربتش تا نیم مثقال است. و صاحب اختیارات بدیعی گوید: حجر لحاغیطوس و حجرغاغاطیس خوانند و از وادی شام آرند و آن وادی را از قدیم غاغا خوانند ولی این زمان وادی جهنم خوانند، و چون در آتش نهند بوی سروی سوخته و قیر کند. و لون وی سیاه بود و سبک بود و صفحه ها بر روی یکدیگر بود، و صاحب مفردات گوید: مصروع را صرع آورد و صاحب منهاج گوید: بخور وی مصروع را نافع بود -انتهی. و صاحب مخزن الادویه گوید: حجر الغاغاطیس سنگی است سنگین سیاه رنگ مایل بزرقت و نیز گفته اند سنگ بسیار سبک صفایحی است... چون در آتش اندازند مانند چوب سوخته گردد و از یک رطل آن یک وقیه بماند سپید و صلب گردد... طبیعت آن در دوم گرم و خشک... و ضماد آن جهت نقرس و رویانیدن گوشت مفید است. و صاحب برهان در ذیل کلمه حجر لحاغیطوس گوید: بضم لام وحای بی نقطه و الف کشیده و غین نقطه دار بتحتانی رسیده و طای حطی به واو کشیده و بسین بی نقطه زده، بیونانی سنگی است سیاه و بوی قیر دهد و آنرا از جانب شام آورند از جائی که در این زمان وادی جهنم خوانند. بخورآن مصروع را فایده دهد و گزندگان بگریزند -انتهی
ابن البیطار گوید: قال ابن حسان، ینسب الی واد بالشام کان یقال له فی القدیم غاغاویسمی الان وادی جهنم و هذا الحجر یوجد ایضاً بالاندلس فی ناحیه سرقسطه و قد یوجد ایضاً فی ناحیه جبل شنیر فی اجراف طفلیه و اذا وضع علی النار فاحت منه رائحه القرن المحرق. و قال دیسقوریدوس فی الخامسه: هو بعض الحجاره ینبغی ان یختار منه ما کان سریع الالهاب و کانت رائحته شبیهه برائحه القفر. و هذا الحجر بجمیع اصنافه هو اسود یابس قحل ذوصفائح خفیف جداً. و له قوه ملینه محلله و اذا تدخن به صرع من به صرع و انعش المراءه من الغشی العارض لها من وجع الارحام، و اذا دخن به ایضاً طرد الهوام. و قدیقع فی اخلاط الادویه الموافقه التی للنقرس و قدیکون بالبلاد التی یقال لها لوقیا. و قد یوجد فی نهر بتلک البلاد ینصب الی البحر یقال لذلک النهر غاغا. -انتهی. و آنرا بتصحیف حجرالغیطوس و حجر اطاغیطوس یا اغاغیطوس نیز ضبط کرده اند. و ضریر انطاکی گوید: حجر غاغاطیس، غاغاطیس اسم للوادی الذی ظهر منه هذا الحجر و هو وادی جهنم بین فلسطین و طبریه من ارض المقدس، و یوجد بالاندلس کذا قالوه. و اما نحن فقد جلب الینا هذاالحجر من جبل یلی آمد من اعمال الفرات و هو اسود الی الزرقه رزین، اذا وضع فی النار اوقد کالحطب حتی یبقی من الرطل قدر اوقیه، ابیض صلب لا تأکله النار. و حال الحرق تشم منه رائحه النفط و القار، و هو حار، یابس فی الثانیه، اذا شرب قطع الحمل و الحیض و فتت الحصی و الیرقان شرباً و حلل الاورام الجاسیه طلاءً و نفع من اختناق الرحم بخوراً و شرباً و دخانه یطرد العقارب و الحیّات و غالب الهوام و یضر الرئه و یصلحه الزعفران. و اذا بخرت به الاشجار منع الدیدان. و شربته الی نصف درهم. و صاحب تحفه گوید: حجر غاغاطس، سنگی است که از وادی مشهور بغاغا مابین فلسطین و طبریه خیزد و معروف است به وادی جهنم چون در آتش گذارند مثل چوب سوخته گردد و از یک رطل او یک وقیه میماند باصلابت و سپیدی و قبل از احراق سیاه مایل بکبودی است و بسیار سبک و صفایحی و بوی او در حین احراق مانند بوی شاخ حیوانات و نفط است. در دوم گرم و خشک و محلل و ملین و شرب او قاطع حمل و حیض و مفتت حصاه و بخور او جهت غشی که از اختناق رحم باشد و گریزانیدن هوام مؤثر و مضرریه و مصلحش زعفران و مهیج صرع مصروعین و ضماد او جهت نقرس و رویانیدن گوشت مفید و بخور او دافع کرم اشجار و قدر شربتش تا نیم مثقال است. و صاحب اختیارات بدیعی گوید: حجر لحاغیطوس و حجرغاغاطیس خوانند و از وادی شام آرند و آن وادی را از قدیم غاغا خوانند ولی این زمان وادی جهنم خوانند، و چون در آتش نهند بوی سروی سوخته و قیر کند. و لون وی سیاه بود و سبک بود و صفحه ها بر روی یکدیگر بود، و صاحب مفردات گوید: مصروع را صرع آورد و صاحب منهاج گوید: بخور وی مصروع را نافع بود -انتهی. و صاحب مخزن الادویه گوید: حجر الغاغاطیس سنگی است سنگین سیاه رنگ مایل بزرقت و نیز گفته اند سنگ بسیار سبک صفایحی است... چون در آتش اندازند مانند چوب سوخته گردد و از یک رطل آن یک وقیه بماند سپید و صلب گردد... طبیعت آن در دوم گرم و خشک... و ضماد آن جهت نقرس و رویانیدن گوشت مفید است. و صاحب برهان در ذیل کلمه حجر لحاغیطوس گوید: بضم لام وحای بی نقطه و الف کشیده و غین نقطه دار بتحتانی رسیده و طای حطی به واو کشیده و بسین بی نقطه زده، بیونانی سنگی است سیاه و بوی قیر دهد و آنرا از جانب شام آورند از جائی که در این زمان وادی جهنم خوانند. بخورآن مصروع را فایده دهد و گزندگان بگریزند -انتهی
مخفف غشغاو. رجوع به غشغاو شود: ماچین... به شکارگاه غشغا بگرفت، آن بر چشم او خوش آمدش، برداشت گفت: این زینت حرب را شاید. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 99)
مخفف غشغاو. رجوع به غشغاو شود: ماچین... به شکارگاه غشغا بگرفت، آن بر چشم او خوش آمدش، برداشت گفت: این زینت حرب را شاید. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 99)
از یونانی غاغاطیس، طاغیطوس، سنگی باشد سیاه و سبک و بوی قیر از آن می آید و آن را از وادی شام آورند ودر قدیم آن وادی را غاغا می خوانده اند و الحال وادی جهنم گویند، اگر بر آتش نهند بخور آن مصروع را نافع باشد و گزندگان بگریزند و آن را به عربی حجر غاغاطیس و حجر غاغیطوس خوانند، (برهان) (آنندراج)، حجرٌ خفیف ٌ بارد یابس، (بحر الجواهر)، و رجوع به غاغا شود
از یونانی غاغاطیس، طاغیطوس، سنگی باشد سیاه و سبک و بوی قیر از آن می آید و آن را از وادی شام آورند ودر قدیم آن وادی را غاغا می خوانده اند و الحال وادی جهنم گویند، اگر بر آتش نهند بخور آن مصروع را نافع باشد و گزندگان بگریزند و آن را به عربی حجر غاغاطیس و حجر غاغیطوس خوانند، (برهان) (آنندراج)، حجرٌ خفیف ٌ بارد یابس، (بحر الجواهر)، و رجوع به غاغا شود
نام دیگر آن غالیوس و کلمه ای است یونانی که معنی آن بدبوست و مردم مصر آن را فسا الکلاب می نامند. گیاهی است املس که برگهای آن در طرف گلش درشت است و سفید کبود می نماید. بدبو و تلخ مزه است. در خرابه ها و اطراف بوستانها میروید و در مجاری آب بسیار است. گرم در اول و خشک در دوم. گویند دارویی مانند آن در علاج درد سینه و ربو و سعال و تنگی نفس و گشودن سده ها یافت نشود و حکه و جرب و امراضی را که از صفرا باشد سود دهد و سنگ مثانه را می شکند و مدر و گشایندۀ بادهاست. شربت آن تا 5 درم است و آب آن اگر در برج حمل گرفته شده و با روغن زیتون آمیخته شود جهت پاک کردن چرک معادن مؤثر است. (از تذکرۀ ضریر انطاکی ص 249). و در تحفۀ حکیم مؤمن آرد: غالیسس به لغت یونانی به معنی منتن الرائحه است و غالوسیس نیز آمده و در طبرستان پلهیم نامند و در بستانها و خرابه ها بسیار میروید و بقدر نبات انجره و برگش با ملاست و بدبویی و گلش سفید و چتری مانند گل شبت و ثمرش بقدر عنب الثعلب و بعد از رسیدن سیاه و پرآب میشود و در دارالمرز سرکه را با آن رنگین میسازند و بیخ او سفید و با تجویف، در سیم گرم و خشک و محلل خنازیر و اورام صلبه و سرطان و قروح خبیثه و ورم مزمن انثیان خصوصاً چون برگ و شاخ او را با سرکه روزی دو بار ضماد کنند و خوردن ساق او بجای سبزی جهت سرفۀ کهنه و بهق و ضیق النفس و ربو و درد سینه بی عدیل و چیزی دیگر قایم مقام او ندانسته اند و مفتح سدد ومفتت حصاه و مدرّ بول و حیض و محلل ریاح و جهت جرب و حکه و بالخاصیه جهت علل صفراوی مفید و شربتش تا پنج درهم و آب او با روغن زیتون جهت پاک کردن چرک معادن مؤثر است و نقیع بیخ او بقدر ده درهم مسهل قوی بلغم و سودای رقیق و سریع العمل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). در مفردات ابن البیطار آرد: غالسیفس، عامتنا بالاندلس تسمیه بالحملج و اهل مصر تسمیه بالمنتنه و هو کثیر بالبساتین ینبت نفسه من غیر ان یزرع یشبه نباته نبات القریص الا انه املس لا یلذع التبه. دیسقوریدوس فی الرابعه هو نبات یشبه افالیقی و هو الابخره فی جمیعالاشیاء الا ان ورقه اشد ملاسه من ورق افالیقی و اذا فرک ورقه فاحت منه رائحه منتنه جداً و له زهر دقاق لونه الی الفرفیریه و ینبت فی السیاجات و فی الطرق و الخربات و قوه الورق و القضبان محلله للجسا، و الاورام السرطانیه و الخنازیر و الاورام التی یقال لها قوحثلاو الاورام العارضه فی اصول الاذان فینبغی اذ احتیج الی ضماد و دق هذا النبات او قضبانه ان یدق الورق والقضبان و نحیط المستعمل منها بالخل و یعمل منها ضماد وتضمد به هذه الاورام و هو فاتر مرتین فی النهار و قدینتفع بطبیخ الورق والقضبان فی هذه الاورام التی ینتفع بالضماد فیها اذا حب علیها و الورق و القضبان اذاتضمد به مع الملح کانا صالحین للقروح الخبیثه و الاکله. الشریف قوته حارهٌ یابسه فی الثالثه اذا اکل ورقه رعیاً نفع من السعال المزمن و النهش و التضایق و لایوجد دواء یعدله فی ذلک. (مفردات ابن بیطار ص 146)
نام دیگر آن غالیوس و کلمه ای است یونانی که معنی آن بدبوست و مردم مصر آن را فسا الکلاب می نامند. گیاهی است املس که برگهای آن در طرف گلش درشت است و سفید کبود می نماید. بدبو و تلخ مزه است. در خرابه ها و اطراف بوستانها میروید و در مجاری آب بسیار است. گرم در اول و خشک در دوم. گویند دارویی مانند آن در علاج درد سینه و ربو و سعال و تنگی نفس و گشودن سده ها یافت نشود و حکه و جرب و امراضی را که از صفرا باشد سود دهد و سنگ مثانه را می شکند و مدر و گشایندۀ بادهاست. شربت آن تا 5 درم است و آب آن اگر در برج حمل گرفته شده و با روغن زیتون آمیخته شود جهت پاک کردن چرک معادن مؤثر است. (از تذکرۀ ضریر انطاکی ص 249). و در تحفۀ حکیم مؤمن آرد: غالیسس به لغت یونانی به معنی منتن الرائحه است و غالوسیس نیز آمده و در طبرستان پلهیم نامند و در بستانها و خرابه ها بسیار میروید و بقدر نبات انجره و برگش با ملاست و بدبویی و گلش سفید و چتری مانند گل شبت و ثمرش بقدر عنب الثعلب و بعد از رسیدن سیاه و پرآب میشود و در دارالمرز سرکه را با آن رنگین میسازند و بیخ او سفید و با تجویف، در سیم گرم و خشک و محلل خنازیر و اورام صلبه و سرطان و قروح خبیثه و ورم مزمن انثیان خصوصاً چون برگ و شاخ او را با سرکه روزی دو بار ضماد کنند و خوردن ساق او بجای سبزی جهت سرفۀ کهنه و بهق و ضیق النفس و ربو و درد سینه بی عدیل و چیزی دیگر قایم مقام او ندانسته اند و مفتح سدد ومفتت حصاه و مدرّ بول و حیض و محلل ریاح و جهت جرب و حکه و بالخاصیه جهت علل صفراوی مفید و شربتش تا پنج درهم و آب او با روغن زیتون جهت پاک کردن چرک معادن مؤثر است و نقیع بیخ او بقدر ده درهم مسهل قوی بلغم و سودای رقیق و سریع العمل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). در مفردات ابن البیطار آرد: غالسیفس، عامتنا بالاندلس تسمیه بالحملج و اهل مصر تسمیه بالمنتنه و هو کثیر بالبساتین ینبت نفسه من غیر ان یزرع یشبه نباته نبات القریص الا انه املس لا یلذع التبه. دیسقوریدوس فی الرابعه هو نبات یشبه افالیقی و هو الابخره فی جمیعالاشیاء الا ان ورقه اشد ملاسه من ورق افالیقی و اذا فرک ورقه فاحت منه رائحه منتنه جداً و له زهر دقاق لونه الی الفرفیریه و ینبت فی السیاجات و فی الطرق و الخربات و قوه الورق و القضبان محلله للجسا، و الاورام السرطانیه و الخنازیر و الاورام التی یقال لها قوحثلاو الاورام العارضه فی اصول الاذان فینبغی اذ احتیج الی ضماد و دق هذا النبات او قضبانه ان یدق الورق والقضبان و نحیط المستعمل منها بالخل و یعمل منها ضماد وتضمد به هذه الاورام و هو فاتر مرتین فی النهار و قدینتفع بطبیخ الورق والقضبان فی هذه الاورام التی ینتفع بالضماد فیها اذا حب علیها و الورق و القضبان اذاتضمد به مع الملح کانا صالحین للقروح الخبیثه و الاکله. الشریف قوته حارهٌ یابسه فی الثالثه اذا اکل ورقه رعیاً نفع من السعال المزمن و النهش و التضایق و لایوجد دواء یعدله فی ذلک. (مفردات ابن بیطار ص 146)
پوست آش نشده و خشکیده. - مثل غاغاله خشکه، سخت نزار و لاغر و کم حجم و بی رطوبت. که هیچ گوشت براستخوان ندارد یا سخت نزار که تنها استخوان برجای است. که جویده نمیشود. که جویدن آن سخت است
پوست آش نشده و خشکیده. - مثل غاغاله خشکه، سخت نزار و لاغر و کم حجم و بی رطوبت. که هیچ گوشت براستخوان ندارد یا سخت نزار که تنها استخوان برجای است. که جویده نمیشود. که جویدن آن سخت است
نانی است روغنی که خشک می کنند (در تداول خراسان) کاک هم در قدیم می گفته اند و در منتهی الارب بسیار این کلمه آورده شده است، در تداول امروز تهران بنوعی نان خشک بی روغن (تست دراژه) سوخارین گویند، معرب آن کعک است، و رجوع به کعک و کاک شود
نانی است روغنی که خشک می کنند (در تداول خراسان) کاک هم در قدیم می گفته اند و در منتهی الارب بسیار این کلمه آورده شده است، در تداول امروز تهران بنوعی نان خشک بی روغن (تست دراژه) سوخارین گویند، معرب آن کعک است، و رجوع به کعک و کاک شود
شور و مشغله. (فرهنگ رشیدی). شور و مشغله و فریاد و فغان که در وقت حادثه و بلایا از ازدحام و خروج خلق برآید حتی فریاد سگان به یکبار، و پیداست که غو بمعنی فریاد و نعره است، و ’غا’ مبدل ’گا’ بمعنی جایی که غو و فریاد بسیار، و محل اجتماع فریادخواهان باشد، چنانکه شوغاه جای خوابیدن شب گوسپندان را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بانگ فریاد و شور. (برهان قاطع). آوازهای بلند پی هم و درهم، و به این معنی مخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام). شاید اصل کلمه، ’کوکا’ی فارسی باشد. رجوع به کوکا در برهان قاطع و کلمه رعار در فرهنگ جهانگیری شود. غوغا بمعنی شور و فریاد و بانگ بمجاز است، زیرا این کلمه در اصل بمعنی جماعت و انجمن است و کثرت اشخاص موجب بانگ و فریاد بود. (از آنندراج). با الفاظافتادن و بردن و برخاستن و داشتن و کردن و نشستن استعمال میشود. (از آنندراج). هیاهو. هنگامه. داد و بیداد. هلالوش. ازدحام با هیاهوی بسیار. شلوغی. هیجان. جلب. جلبه. دقدقه. (منتهی الارب) : کشیدند صف لشکر شاه تور برآمد همی جنگ و غوغا و شور. فردوسی. پیغمبری ولیک نمی بینم چیزیت معجزات مگر غوغا. ناصرخسرو. یا شب مهتاب از غوغای سگ کند گردد بدر را در سیر تگ. مولوی (مثنوی). این تویی با من و غوغای رقیبان از پس وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش. سعدی (طیبات). موسم نغمۀ چنگ است که در بزم صبوح بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست. سعدی. تا ملامت نکنی طایفۀ رندان را که جمال توببینند و به غوغا آیند. سعدی (بدایع). تکاپوی ترکان و غوغای عام تماشاکنان بر در و کوی و بام. سعدی (بوستان). هر کجا حسن بیش غوغا بیش چون بدینجا رسی مرو زآن پیش. اوحدی. در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست. حافظ. بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب که هر کجا شکرستان بود مگس باشد. (منسوب به حافظ). - امثال: غوغای سگان کم نکند رزق گدا را. ؟ (از فرهنگ نظام). - پرغوغا، پرشور. پرهیجان. بسیار بانگ و فریاد: آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان ز ازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود. ؟ - غوغای هراسندگان، کنایه از استغفار و توبه توبه کنندگان و تائبان و آه پشیمانان و ترسندگان باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج). ، ستیزه و مناقشه و منازعه. (ناظم الاطباء) ، جمعیت. انجمن. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). به ترکی مغولی قورلتای = قوریلتای گویند. (از برهان قاطعو حاشیۀ آن چ معین). جماعتی از عوام الناس که برای مقصدی و بیشتر برای مخالفت با شاهی یا رفتن به جنگی همدست شده، بقصد خود قیام کنند. بوش. اوباش. سفله. اراذل. حشر. چریک. و رجوع به غوغاء شود: چون کشف انبوهی غوغا بدید بانگ و ژخ مردمان خشم آورید. رودکی (از صحاح الفرس ذیل ژخ). خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند. منوچهری. و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان، و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان). لیث از شارستان بیرون آمد و خانهای ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان). و جاه عمیر نزدیک بومسلم بسیار بود، و مردمان بیرون شدند با او سه هزار مرد غوغا. (تاریخ سیستان). مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند مغرور آل بویه را گفتند عامه را خطری نباشد قصد باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38). مردم عامه و غوغا را که فزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ، گفت... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 435). مردم عام و غوغا به یکبار خروشی بکردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 436). یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو. (منتخب قابوسنامه ص 47). از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت تأویل به دانا ده و تنزیل به غوغا. ناصرخسرو. رازیست اینکه راه ندادستند اینجا در این بهائم غوغا را. ناصرخسرو. بررس که چه بود نیک آن اسما منگر به دروغ عامه و غوغا. ناصرخسرو. غوغا خود را در سرای عثمان افکندند. (مجمل التواریخ و القصص). غوغا بر وی جمع شد و شهر بگرفت و کارش همی فزود روز بروز. (مجمل التواریخ و القصص). مردم نصر بن هبیره به بغداد آمدند و فریاد کردند اندر بازار، و غوغای شهر برخاستند و عامه با ایشان. (مجمل التواریخ و القصص). از آنکه با وی حشم بسیار نبود و بخارا شوریده بود و غوغا برخاسته بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 93). و امیر اسماعیل حسین الخوارجی را بگرفت و به زندان فرستاد و آن غوغا پراکنده شد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 94). عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا. سنایی. از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او باک غوغا کی برم چون خاص سلطان آمدم. خاقانی. گفتی غوغای مصر، طالب صاع زرند صاع زر آمد به دست، شد دل غوغا خرم. خاقانی. شب در آن شهر است غوغا ز اختران مهرشحنه سوی غوغائی فرست. خاقانی. لشکریان را از برای دفع شر و اطفای آن نائره برنشاند تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه بازدارند. غوغا دو گروه شدند وبا لشکریان در کارزار ایستادند. (سندبادنامه ص 202). ده هزار مرد غوغا بدیه او شد، و خانه او فروگرفته، او بگریخت. (تاریخ طبرستان). عدوکه گفت به غوغا که در گذشتن او جهان خراب شود سهو بود پندارش. سعدی. آنگاه با مردمان گفتند غوغا از شهرهاو بندگانی که در مدینه بودند بر این مسکین عثمان بن عفان غالب شدند. (تجارب السلف صص 42- 43) ، گروه و انبوهی از جانداران و جز آن: غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند خیل پری شکست به غوغا برافکند. خاقانی. سپاهی چو زنبور با نیشتر ز غوغای زنبور هم بیشتر. نظامی (از آنندراج). ، هرج و مرج. انقلاب. اغتشاش. آشوب. شرانگیزی: تو ز غوغای عامه یک چندی خویشتن را حذر کن و مشتاب. ناصرخسرو. ز هر بیشی و کمی کآن به خلق اندر پدید آمد کرا پیدا نخواهد شد بدین سان صعب غوغائی. ناصرخسرو. شنیده ام که بصد سال جور و ظلم و ملوک به از دو روزه شر عام و فتنه و غوغاست. عمعق. امراء و خواجگان دولت بر وی حسد بردند و به غوغای لشکر کشته شد. (کتاب النقض ص 88). باک غوغای حادثات مدار چون ترا شد حصار جان خلوت. خاقانی. شهربند فلکم بستۀ غوغای غمان چون زیم گر بمن از اشک حشر می نرسد. خاقانی. به شب شهر غوغای یأجوج گیرد به روزش سکندر دهائی نیابی. خاقانی. روی بهار پیدا شد و غوغای سرما از بیم خنجر بید فرونشست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 349). گوشها در آن غوغا از ناله و فریاد و نوحه... موقور. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 450). اهل خوارزم بظلمی که او بعهد سامانیان کرده بود بر او کینه ور بودند، به غوغا او را گرفتند و سر برداشته پیش عمرواللیث فرستاده. (تاریخ طبرستان). نیست همه ساله درین ده صواب ف تنه اندیشه و غوغای خواب. نظامی. که ایمن بود مرد بیدارهش ز غوغای این باد قندیل کش. نظامی. ببخشایش خویش یاریم ده ز غوغای خود رستگاریم ده. نظامی. دمی خوش باش غوغا را که دیده ست بخور امروز فردا را که دیده ست ؟ عطار. آنهمه غوغای روز رستخیز از مصاف غمزۀ جادوی اوست. عطار. آنجا که عشق خیمه بزد جای عقل نیست غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی. سعدی (طیبات). در پارس که تا بوده ست از ولوله آسوده ست بیم است که برخیزد از حسن تو غوغائی. سعدی (طیبات). به شهری در از شام غوغا فتاد گرفتند پیری مبارک نهاد. سعدی (بوستان). چو مقبل رم خورد ز افغان محتاج دهد غوغای ادبارش به تاراج. امیرخسرو. افتاد به هر حلقه ای از زلف تو آشوب برخاست ز هر گوشه ای از چشم تو غوغا. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). خاست غوغای قدش اندر میان عاشقان در میان ما نخواهد هرگز این غوغا نشست. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). هر ذره از او در سر سودای دگر دارد هر قطره از او در دل غوغای دگر دارد. صائب (از آنندراج)
شور و مشغله. (فرهنگ رشیدی). شور و مشغله و فریاد و فغان که در وقت حادثه و بلایا از ازدحام و خروج خلق برآید حتی فریاد سگان به یکبار، و پیداست که غو بمعنی فریاد و نعره است، و ’غا’ مبدل ’گا’ بمعنی جایی که غو و فریاد بسیار، و محل اجتماع فریادخواهان باشد، چنانکه شوغاه جای خوابیدن شب گوسپندان را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بانگ فریاد و شور. (برهان قاطع). آوازهای بلند پی هم و درهم، و به این معنی مخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام). شاید اصل کلمه، ’کوکا’ی فارسی باشد. رجوع به کوکا در برهان قاطع و کلمه رعار در فرهنگ جهانگیری شود. غوغا بمعنی شور و فریاد و بانگ بمجاز است، زیرا این کلمه در اصل بمعنی جماعت و انجمن است و کثرت اشخاص موجب بانگ و فریاد بود. (از آنندراج). با الفاظافتادن و بردن و برخاستن و داشتن و کردن و نشستن استعمال میشود. (از آنندراج). هیاهو. هنگامه. داد و بیداد. هلالوش. ازدحام با هیاهوی بسیار. شلوغی. هیجان. جَلَب. جَلَبه. دَقدَقَه. (منتهی الارب) : کشیدند صف لشکر شاه تور برآمد همی جنگ و غوغا و شور. فردوسی. پیغمبری ولیک نمی بینم چیزیت معجزات مگر غوغا. ناصرخسرو. یا شب مهتاب از غوغای سگ کند گردد بدر را در سیر تگ. مولوی (مثنوی). این تویی با من و غوغای رقیبان از پس وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش. سعدی (طیبات). موسم نغمۀ چنگ است که در بزم صبوح بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست. سعدی. تا ملامت نکنی طایفۀ رندان را که جمال توببینند و به غوغا آیند. سعدی (بدایع). تکاپوی ترکان و غوغای عام تماشاکنان بر در و کوی و بام. سعدی (بوستان). هر کجا حسن بیش غوغا بیش چون بدینجا رسی مرو زآن پیش. اوحدی. در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست. حافظ. بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب که هر کجا شکرستان بود مگس باشد. (منسوب به حافظ). - امثال: غوغای سگان کم نکند رزق گدا را. ؟ (از فرهنگ نظام). - پرغوغا، پرشور. پرهیجان. بسیار بانگ و فریاد: آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان ز ازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود. ؟ - غوغای هراسندگان، کنایه از استغفار و توبه توبه کنندگان و تائبان و آه پشیمانان و ترسندگان باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج). ، ستیزه و مناقشه و منازعه. (ناظم الاطباء) ، جمعیت. انجمن. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). به ترکی مغولی قورلتای = قوریلتای گویند. (از برهان قاطعو حاشیۀ آن چ معین). جماعتی از عوام الناس که برای مقصدی و بیشتر برای مخالفت با شاهی یا رفتن به جنگی همدست شده، بقصد خود قیام کنند. بَوش. اوباش. سفله. اراذل. حَشَر. چریک. و رجوع به غوغاء شود: چون کشف انبوهی غوغا بدید بانگ و ژخ مردمان خشم آورید. رودکی (از صحاح الفرس ذیل ژخ). خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند. منوچهری. و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان، و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان). لیث از شارستان بیرون آمد و خانهای ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان). و جاه عمیر نزدیک بومسلم بسیار بود، و مردمان بیرون شدند با او سه هزار مرد غوغا. (تاریخ سیستان). مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند مغرور آل بویه را گفتند عامه را خطری نباشد قصد باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38). مردم عامه و غوغا را که فزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ، گفت... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 435). مردم عام و غوغا به یکبار خروشی بکردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 436). یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو. (منتخب قابوسنامه ص 47). از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت تأویل به دانا ده و تنزیل به غوغا. ناصرخسرو. رازیست اینکه راه ندادستند اینجا در این بهائم غوغا را. ناصرخسرو. بررس که چه بود نیک آن اسما منگر به دروغ عامه و غوغا. ناصرخسرو. غوغا خود را در سرای عثمان افکندند. (مجمل التواریخ و القصص). غوغا بر وی جمع شد و شهر بگرفت و کارش همی فزود روز بروز. (مجمل التواریخ و القصص). مردم نصر بن هبیره به بغداد آمدند و فریاد کردند اندر بازار، و غوغای شهر برخاستند و عامه با ایشان. (مجمل التواریخ و القصص). از آنکه با وی حشم بسیار نبود و بخارا شوریده بود و غوغا برخاسته بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 93). و امیر اسماعیل حسین الخوارجی را بگرفت و به زندان فرستاد و آن غوغا پراکنده شد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 94). عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا. سنایی. از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او باک غوغا کی برم چون خاص سلطان آمدم. خاقانی. گفتی غوغای مصر، طالب صاع زرند صاع زر آمد به دست، شد دل غوغا خرم. خاقانی. شب در آن شهر است غوغا ز اختران مهرشحنه سوی غوغائی فرست. خاقانی. لشکریان را از برای دفع شر و اطفای آن نائره برنشاند تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه بازدارند. غوغا دو گروه شدند وبا لشکریان در کارزار ایستادند. (سندبادنامه ص 202). ده هزار مرد غوغا بدیه او شد، و خانه او فروگرفته، او بگریخت. (تاریخ طبرستان). عدوکه گفت به غوغا که در گذشتن او جهان خراب شود سهو بود پندارش. سعدی. آنگاه با مردمان گفتند غوغا از شهرهاو بندگانی که در مدینه بودند بر این مسکین عثمان بن عفان غالب شدند. (تجارب السلف صص 42- 43) ، گروه و انبوهی از جانداران و جز آن: غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند خیل پری شکست به غوغا برافکند. خاقانی. سپاهی چو زنبور با نیشتر ز غوغای زنبور هم بیشتر. نظامی (از آنندراج). ، هرج و مرج. انقلاب. اغتشاش. آشوب. شرانگیزی: تو ز غوغای عامه یک چندی خویشتن را حذر کن و مشتاب. ناصرخسرو. ز هر بیشی و کمی کآن به خلق اندر پدید آمد کرا پیدا نخواهد شد بدین سان صعب غوغائی. ناصرخسرو. شنیده ام که بصد سال جور و ظلم و ملوک به از دو روزه شر عام و فتنه و غوغاست. عمعق. امراء و خواجگان دولت بر وی حسد بردند و به غوغای لشکر کشته شد. (کتاب النقض ص 88). باک غوغای حادثات مدار چون ترا شد حصار جان خلوت. خاقانی. شهربند فلکم بستۀ غوغای غمان چون زیم گر بمن از اشک حشر می نرسد. خاقانی. به شب شهر غوغای یأجوج گیرد به روزش سکندر دهائی نیابی. خاقانی. روی بهار پیدا شد و غوغای سرما از بیم خنجر بید فرونشست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 349). گوشها در آن غوغا از ناله و فریاد و نوحه... موقور. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 450). اهل خوارزم بظلمی که او بعهد سامانیان کرده بود بر او کینه ور بودند، به غوغا او را گرفتند و سر برداشته پیش عمرواللیث فرستاده. (تاریخ طبرستان). نیست همه ساله درین ده صواب ف تنه اندیشه و غوغای خواب. نظامی. که ایمن بود مرد بیدارهش ز غوغای این باد قندیل کش. نظامی. ببخشایش خویش یاریم ده ز غوغای خود رستگاریم ده. نظامی. دمی خوش باش غوغا را که دیده ست بخور امروز فردا را که دیده ست ؟ عطار. آنهمه غوغای روز رستخیز از مصاف غمزۀ جادوی اوست. عطار. آنجا که عشق خیمه بزد جای عقل نیست غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی. سعدی (طیبات). در پارس که تا بوده ست از ولوله آسوده ست بیم است که برخیزد از حسن تو غوغائی. سعدی (طیبات). به شهری در از شام غوغا فتاد گرفتند پیری مبارک نهاد. سعدی (بوستان). چو مقبل رم خورد ز افغان محتاج دهد غوغای ادبارش به تاراج. امیرخسرو. افتاد به هر حلقه ای از زلف تو آشوب برخاست ز هر گوشه ای از چشم تو غوغا. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). خاست غوغای قدش اندر میان عاشقان در میان ما نخواهد هرگز این غوغا نشست. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). هر ذره از او در سر سودای دگر دارد هر قطره از او در دل غوغای دگر دارد. صائب (از آنندراج)
گروه کثیر بهم آمیخته از مردم. (از قطر المحیط). مردم انبوه درآمیخته، ملخ نوبال برآورده، مگس ریزه، گیاهی است. (منتهی الارب) ، همهمه و هیاهو و معرکه. (دزی) ، غاغه علی الاکل، افراط در خوراک. (از دزی) ، خو گرفتن به باده خواری. (از دزی) ، جشنهای خدایان شراب در نزد بت پرستان. (از دزی) واحده الغاغ. (اقرب الموارد). رجوع به غاغ شود. نبات یشبه الهربون. (اللسان). و فی شرح القاموس الهرنوی. (ذیل اقرب الموارد)
گروه کثیر بهم آمیخته از مردم. (از قطر المحیط). مردم انبوه درآمیخته، ملخ نوبال برآورده، مگس ریزه، گیاهی است. (منتهی الارب) ، همهمه و هیاهو و معرکه. (دزی) ، غاغه علی الاکل، افراط در خوراک. (از دزی) ، خو گرفتن به باده خواری. (از دزی) ، جشنهای خدایان شراب در نزد بت پرستان. (از دزی) واحده الغاغ. (اقرب الموارد). رجوع به غاغ شود. نبات یشبه الهربون. (اللسان). و فی شرح القاموس الهرنوی. (ذیل اقرب الموارد)
گاوی است که در مابین کوههای خطا وهندوستان پیدا میشود و آن را به لقب رومی قطاس میگویند، و بعضی گویند گاوی است دریایی و بحری، قطاس به سبب آن خوانند. (برهان قاطع). و آن را پرچم نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). مخفف غژغاو. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غژگاو. غژگا. غژغاو. کژگاو. کژگا. (برهان قاطع). رجوع به غژغاو و گاو خطایی شود: در و دشت و که دید زاندازه بیش دم گور و آهو و غژغا و میش. اسدی (گرشاسب نامه). ، قلادۀ پرچم. (برهان قاطع). رجوع به غژغاو شود
گاوی است که در مابین کوههای خطا وهندوستان پیدا میشود و آن را به لقب رومی قطاس میگویند، و بعضی گویند گاوی است دریایی و بحری، قطاس به سبب آن خوانند. (برهان قاطع). و آن را پرچم نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). مخفف غژغاو. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غژگاو. غژگا. غژغاو. کژگاو. کژگا. (برهان قاطع). رجوع به غژغاو و گاو خطایی شود: در و دشت و کُه دید زاندازه بیش دم گور و آهو و غژغا و میش. اسدی (گرشاسب نامه). ، قلادۀ پرچم. (برهان قاطع). رجوع به غژغاو شود
یکی از ناحیه های اقلیم ثالث است که اعراب آن را در سال 500 هجری قمری اشغال کرده اند، آلوسی از ابن خلدون آرد: اعراب اقلیم ثالث را از مغرب تا اقصای یمن و مشرق هند برای سکونت برگزیدند و حجاز، یمن، نجد، تهامه و دیگر مراکزی را که در سدۀ پنجم هجری اشغال کردند مانند صحراها و تپه های برقه، قسطنطنیه، زاغا و مغرب آبادان کردند، (بلوغ الارب آلوسی ص 14 بنقل از تاریخ ابن خلدون)
یکی از ناحیه های اقلیم ثالث است که اعراب آن را در سال 500 هجری قمری اشغال کرده اند، آلوسی از ابن خلدون آرد: اعراب اقلیم ثالث را از مغرب تا اقصای یمن و مشرق هند برای سکونت برگزیدند و حجاز، یمن، نجد، تهامه و دیگر مراکزی را که در سدۀ پنجم هجری اشغال کردند مانند صحراها و تپه های برقه، قسطنطنیه، زاغا و مغرب آبادان کردند، (بلوغ الارب آلوسی ص 14 بنقل از تاریخ ابن خلدون)
گونه ایست گاو عظیمالجثه و داری موهای طویل که مخصوص کوهستانهای مرکزی آسیا (در نواحی تبت و هیمالیا در ارتفاعات بالغ بر دو هزار متر) است. از این گونه گاو دو نوع وجود دارد که هر دو نوع خاص کوهستان های مرکزی آسیا است. غژگاو دارای پوزه ای عاری از پشم و پیشانی کوتاه و شاخهای قوس دار است که رشد زیادی می کنند. تمام بدن این گاو از پشمهای طویل خاکستری رنگ سیاه و سفید پوشسده شده است. درازی پشمهای بدن وی به حدی است که حتی روی زمین نیز کشیده می شود. دم این حیوان نیز دارای موهای ظریف طویلی شبیه دم اسب است. غژگاواز همه گاوها عظیم الجثه تر و قوی تر است. اهالی تبت این حیوان را اهلی می کنند و از آن جهت بارکشی و محصولات شیر و پشم و گوشتش استفاده می کنند غژغاو غژغا غشغاو غژگا کج گاو کژ گاو. توضیح مولف برهان این کلمه را با قطاس نیز برابر دانسته که با توجه به معنی غژیاکژ که ابریشم باشد به نظر نمی آید که این تصور صحیح باشد زیرا قطاس ها عموما عاری از مو هستند
گونه ایست گاو عظیمالجثه و داری موهای طویل که مخصوص کوهستانهای مرکزی آسیا (در نواحی تبت و هیمالیا در ارتفاعات بالغ بر دو هزار متر) است. از این گونه گاو دو نوع وجود دارد که هر دو نوع خاص کوهستان های مرکزی آسیا است. غژگاو دارای پوزه ای عاری از پشم و پیشانی کوتاه و شاخهای قوس دار است که رشد زیادی می کنند. تمام بدن این گاو از پشمهای طویل خاکستری رنگ سیاه و سفید پوشسده شده است. درازی پشمهای بدن وی به حدی است که حتی روی زمین نیز کشیده می شود. دم این حیوان نیز دارای موهای ظریف طویلی شبیه دم اسب است. غژگاواز همه گاوها عظیم الجثه تر و قوی تر است. اهالی تبت این حیوان را اهلی می کنند و از آن جهت بارکشی و محصولات شیر و پشم و گوشتش استفاده می کنند غژغاو غژغا غشغاو غژگا کج گاو کژ گاو. توضیح مولف برهان این کلمه را با قطاس نیز برابر دانسته که با توجه به معنی غژیاکژ که ابریشم باشد به نظر نمی آید که این تصور صحیح باشد زیرا قطاس ها عموما عاری از مو هستند
گونه ایست گاو عظیمالجثه و داری موهای طویل که مخصوص کوهستانهای مرکزی آسیا (در نواحی تبت و هیمالیا در ارتفاعات بالغ بر دو هزار متر) است. از این گونه گاو دو نوع وجود دارد که هر دو نوع خاص کوهستان های مرکزی آسیا است. غژگاو دارای پوزه ای عاری از پشم و پیشانی کوتاه و شاخهای قوس دار است که رشد زیادی می کنند. تمام بدن این گاو از پشمهای طویل خاکستری رنگ سیاه و سفید پوشسده شده است. درازی پشمهای بدن وی به حدی است که حتی روی زمین نیز کشیده می شود. دم این حیوان نیز دارای موهای ظریف طویلی شبیه دم اسب است. غژگاواز همه گاوها عظیم الجثه تر و قوی تر است. اهالی تبت این حیوان را اهلی می کنند و از آن جهت بارکشی و محصولات شیر و پشم و گوشتش استفاده می کنند غژغاو غژغا غشغاو غژگا کج گاو کژ گاو. توضیح مولف برهان این کلمه را با قطاس نیز برابر دانسته که با توجه به معنی غژیاکژ که ابریشم باشد به نظر نمی آید که این تصور صحیح باشد زیرا قطاس ها عموما عاری از مو هستند
گونه ایست گاو عظیمالجثه و داری موهای طویل که مخصوص کوهستانهای مرکزی آسیا (در نواحی تبت و هیمالیا در ارتفاعات بالغ بر دو هزار متر) است. از این گونه گاو دو نوع وجود دارد که هر دو نوع خاص کوهستان های مرکزی آسیا است. غژگاو دارای پوزه ای عاری از پشم و پیشانی کوتاه و شاخهای قوس دار است که رشد زیادی می کنند. تمام بدن این گاو از پشمهای طویل خاکستری رنگ سیاه و سفید پوشسده شده است. درازی پشمهای بدن وی به حدی است که حتی روی زمین نیز کشیده می شود. دم این حیوان نیز دارای موهای ظریف طویلی شبیه دم اسب است. غژگاواز همه گاوها عظیم الجثه تر و قوی تر است. اهالی تبت این حیوان را اهلی می کنند و از آن جهت بارکشی و محصولات شیر و پشم و گوشتش استفاده می کنند غژغاو غژغا غشغاو غژگا کج گاو کژ گاو. توضیح مولف برهان این کلمه را با قطاس نیز برابر دانسته که با توجه به معنی غژیاکژ که ابریشم باشد به نظر نمی آید که این تصور صحیح باشد زیرا قطاس ها عموما عاری از مو هستند
گونه ای شاهدانه است که آن را شاهدانه کاذب نیز گویند و در طب عوام در تسکین سرفه و درد سینه به کار می رفته است و به علاوه آنرا دارای خاصیت مدر می دانستند راس الهر غالیوبسیس غاغالس منتن الرایحه. توضیح به نظر می آید که غالیس محرف کلمه غالیوبسیس باشد و کلمه اخیر معرب لاتینی آن است
گونه ای شاهدانه است که آن را شاهدانه کاذب نیز گویند و در طب عوام در تسکین سرفه و درد سینه به کار می رفته است و به علاوه آنرا دارای خاصیت مدر می دانستند راس الهر غالیوبسیس غاغالس منتن الرایحه. توضیح به نظر می آید که غالیس محرف کلمه غالیوبسیس باشد و کلمه اخیر معرب لاتینی آن است