جدول جو
جدول جو

معنی غارته - جستجوی لغت در جدول جو

غارته
برآمدگی، غده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غارتی
تصویر غارتی
غارت گر، غارت شده، چیزی که از طریق غارت به دست آمده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غارت
تصویر غارت
ربودن اموال کسی به آشکار و با توسل به زور، تاراج کردن، چپاول کردن، دزدیدن، آنچه پس از شکست خوردن کسی برجای ماند، غنیمت
فرهنگ فارسی عمید
(اُ تَ)
کرسی مقاطعۀ ولایت برنات سفلی. موقع آن قرب نهر غاف دوبو بمسافت 40 هزارگزی شمال غربی بوعلی، سکنۀ آن در حدود هفت هزار تن و محصول آن نمک خوب و پر مرغابی و منسوجات پشمی است. (از ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ تَ)
موئی که بر سر حربا یعنی آفتاب پرست میباشد
لغت نامه دهخدا
(رَ /رِ)
غارج است که شراب صبوحی باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رِ فَ)
تیزرو: ناقۀغارفه، شتر مادۀ تیزرو. ج، غوارف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ تَ / تِ)
بانگ و خروش در آواز. (مجمع از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ / تِ)
اسکمبر
لغت نامه دهخدا
تصویری از غارت
تصویر غارت
چپاول، تاراج، چپو کردن، تاخت و تاراج
فرهنگ لغت هوشیار
آپورش اپر دهیک تاراج دانی که دل من که فکندست به تاراج آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج (دقیقی) نوای بلبل و آوای دراج شکیب عاشقان را داده تاراج (نظامی) تارات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارته
تصویر ارته
اسکنبیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غارثه
تصویر غارثه
مونث غارث گرسنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غارت
تصویر غارت
((رَ))
چپاول کردن، به تاراج بردن
فرهنگ فارسی معین
ایلغار، تاراج، تالان، چپاول، دزدی، لاش، نهب، یغما
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند لشگر اسلام دیار کفر را غارت کردند، دلیل که کافران را مصیبت رسد. اگر بیند لشگر کفر دیار اسلام را غارت کردند، دلیل که اندوهی به اسلام رسد. جابر مغربی
دیدن غارت به خواب بر چهار و جه است. اول: جنگ کردن، دوم: زیان مال، سوم: غم و اندوه، چهارم: نرخهای ارزان .
فرهنگ جامع تعبیر خواب
برآمدگی بدن، ورم کردن، جایی در بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
برآمده و ناصاف، چاله چوله
فرهنگ گویش مازندرانی
غریدن جانوران
فرهنگ گویش مازندرانی
آشغال های ریز و کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
غرش
فرهنگ گویش مازندرانی
نام روستایی در قائم شهر، نام قله ای در سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
ورم آماس برآمدگی
فرهنگ گویش مازندرانی
دانه دانه شدن پوست بدن، کهیر زدن بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
برآمده و ناصاف، چاله چوله
فرهنگ گویش مازندرانی