ابن عبدالرحمان مهلبی، مکنی به ابوالمنهال. لغوی و محدث و شاگرد خلیل بن احمد بود. او معلم و مؤدّب امیر ابوالعباس عبدالله بن طاهر بن حسین بشمار میرفت و با وی به نیشابور آمد و در همانجا درگذشت. احادیثی از وی نقل کرده اند. او راست کتابی در نوادر وکتابی در شعر. (از معجم الادباء چ مصر ج 16 ص 165). واژه محدث در علم حدیث به کسی اطلاق می شود که توانایی بررسی و نقد حدیث را داراست. این افراد با استفاده از دانش وسیع در زمینه راویان، طبقات مختلف آنان، و شواهد مختلف، صحت یا سقم یک روایت را تعیین می کنند. محدثان با برقراری استانداردهای دقیق علمی، به مسلمانان کمک کردند تا از احادیث صحیح بهره برداری کنند و از اشتباهات جلوگیری نمایند.
ابن عبدالرحمان مهلبی، مکنی به ابوالمنهال. لغوی و محدث و شاگرد خلیل بن احمد بود. او معلم و مؤدِّب امیر ابوالعباس عبدالله بن طاهر بن حسین بشمار میرفت و با وی به نیشابور آمد و در همانجا درگذشت. احادیثی از وی نقل کرده اند. او راست کتابی در نوادر وکتابی در شعر. (از معجم الادباء چ مصر ج 16 ص 165). واژه محدث در علم حدیث به کسی اطلاق می شود که توانایی بررسی و نقد حدیث را داراست. این افراد با استفاده از دانش وسیع در زمینه راویان، طبقات مختلف آنان، و شواهد مختلف، صحت یا سقم یک روایت را تعیین می کنند. محدثان با برقراری استانداردهای دقیق علمی، به مسلمانان کمک کردند تا از احادیث صحیح بهره برداری کنند و از اشتباهات جلوگیری نمایند.
آینه، مرآت، سجنجل، قطعۀ شیشه که در پشت آن قلع و جیوه مالیده باشند، نور را منعکس می کند و انسان چهرۀ خود را در آن می بیند، به اندازه ها و شکل های مختلف ساخته می شود کنایه از هر چیز روشن و پاک آیینۀ بخت: آیینه ای که در مجلس عقد ازدواج رو به روی عروس می گذارند آیینۀ چرخ: کنایه از خورشید آیینۀ آسمان: کنایه از خورشید آیینۀ خاوری: کنایه از خورشید آیینۀ چینی: آیینه ای که از قطعۀ آهن یا فولاد صیقل شده می ساخته اند، برای مثال همی بنفشه دمد گرد روی آن سرهنگ / همی به آینۀ چینی اندر آید زنگ (فرخی - ۲۱۱) کنایه از خورشید، برای مثال چو آیینۀ چینی آمد پدید / سکندر سپه را سوی چین کشید (نظامی۵ - ۹۲۸) آیینۀ تال: آیینه ای که از قطعۀ آهن یا فولاد صیقل شده می ساخته اند، کنایه از خورشید، آیینۀ چینی آیینۀ حلبی: آیینه ای که از قطعۀ آهن یا فولاد صیقل شده می ساخته اند، کنایه از خورشید، آیینۀ چینی آیینۀ رومی: آیینه ای که از قطعۀ آهن یا فولاد صیقل شده می ساخته اند، کنایه از خورشید، آیینۀ چینی آیینۀ رویین: آیینه ای که از قطعۀ آهن یا فولاد صیقل شده می ساخته اند، کنایه از خورشید، آیینۀ چینی آیینۀ دق: کنایه از آیینه ای که چهرۀ شخص را نحیف و زرد و زار نشان بدهد، شخص عبوس و غمگین که دیدن چهرۀ او باعث حزن و اندوه شود آیینۀ سکندری: آیینه ای که بر فراز منارۀ اسکندریه نصب کرده بودند آیینۀ سکندر: آیینه ای که بر فراز منارۀ اسکندریه نصب کرده بودند، آیینۀ سکندری آیینۀ اسکندری: آیینه ای که بر فراز منارۀ اسکندریه نصب کرده بودند، آیینۀ سکندری آیینۀ قدی: آیینهای که تمام قد و بالای انسان در آن دیده شود آیینۀ کروی: نوعی آیینۀ که بخشی از یک کرۀ تو خالی را تشکیل می دهد آیینۀ محدب: نوعی آیینۀ کروی که به سمت بیرون برجستگی دارد و اشیا را بزرگ تر نشان می دهد آیینۀ کوژ: نوعی آیینۀ کروی که به سمت بیرون برجستگی دارد و اشیا را بزرگ تر نشان می دهد، آیینۀ محدب آیینۀ مقعر: نوعی آیینۀ کروی که به سمت داخل فرورفتگی دارد و اشیا را کوچک تر نشان می دهد آیینۀ کاو: نوعی آیینۀ کروی که به سمت داخل فرورفتگی دارد و اشیا را کوچک تر نشان می دهد، آیینۀ مقعر
آینِه، مِرآت، سَجَنجَل، قطعۀ شیشه که در پشت آن قلع و جیوه مالیده باشند، نور را منعکس می کند و انسان چهرۀ خود را در آن می بیند، به اندازه ها و شکل های مختلف ساخته می شود کنایه از هر چیز روشن و پاک آیینۀ بخت: آیینه ای که در مجلس عقد ازدواج رو به روی عروس می گذارند آیینۀ چرخ: کنایه از خورشید آیینۀ آسمان: کنایه از خورشید آیینۀ خاوری: کنایه از خورشید آیینۀ چینی: آیینه ای که از قطعۀ آهن یا فولاد صیقل شده می ساخته اند، برای مِثال همی بنفشه دمد گرد روی آن سرهنگ / همی به آینۀ چینی اندر آید زنگ (فرخی - ۲۱۱) کنایه از خورشید، برای مِثال چو آیینۀ چینی آمد پدید / سکندر سپه را سوی چین کشید (نظامی۵ - ۹۲۸) آیینۀ تال: آیینه ای که از قطعۀ آهن یا فولاد صیقل شده می ساخته اند، کنایه از خورشید، آیینۀ چینی آیینۀ حلبی: آیینه ای که از قطعۀ آهن یا فولاد صیقل شده می ساخته اند، کنایه از خورشید، آیینۀ چینی آیینۀ رومی: آیینه ای که از قطعۀ آهن یا فولاد صیقل شده می ساخته اند، کنایه از خورشید، آیینۀ چینی آیینۀ رویین: آیینه ای که از قطعۀ آهن یا فولاد صیقل شده می ساخته اند، کنایه از خورشید، آیینۀ چینی آیینۀ دق: کنایه از آیینه ای که چهرۀ شخص را نحیف و زرد و زار نشان بدهد، شخص عبوس و غمگین که دیدن چهرۀ او باعث حزن و اندوه شود آیینۀ سکندری: آیینه ای که بر فراز منارۀ اسکندریه نصب کرده بودند آیینۀ سکندر: آیینه ای که بر فراز منارۀ اسکندریه نصب کرده بودند، آیینۀ سکندری آیینۀ اسکندری: آیینه ای که بر فراز منارۀ اسکندریه نصب کرده بودند، آیینۀ سکندری آیینۀ قدی: آیینهای که تمام قد و بالای انسان در آن دیده شود آیینۀ کروی: نوعی آیینۀ که بخشی از یک کرۀ تو خالی را تشکیل می دهد آیینۀ محدب: نوعی آیینۀ کروی که به سمت بیرون برجستگی دارد و اشیا را بزرگ تر نشان می دهد آیینۀ کوژ: نوعی آیینۀ کروی که به سمت بیرون برجستگی دارد و اشیا را بزرگ تر نشان می دهد، آیینۀ محدب آیینۀ مقعر: نوعی آیینۀ کروی که به سمت داخل فرورفتگی دارد و اشیا را کوچک تر نشان می دهد آیینۀ کاو: نوعی آیینۀ کروی که به سمت داخل فرورفتگی دارد و اشیا را کوچک تر نشان می دهد، آیینۀ مقعر
مضر بن غسان بن مضر. از روات حدیث است. در تاریخ اسلام، واژه روات به افرادی اطلاق می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع) را نقل کرده اند. روات با نقل احادیث، در واقع حافظان سنت نبوی و یک پیوند اصلی میان پیامبر و مسلمانان پس از او هستند. این افراد در فرآیند به دست آوردن و انتشار علم حدیث نقش برجسته ای ایفا کرده و به عنوان منابع معتبر نقل روایت ها شناخته می شوند.
مضر بن غسان بن مضر. از روات حدیث است. در تاریخ اسلام، واژه روات به افرادی اطلاق می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع) را نقل کرده اند. روات با نقل احادیث، در واقع حافظان سنت نبوی و یک پیوند اصلی میان پیامبر و مسلمانان پس از او هستند. این افراد در فرآیند به دست آوردن و انتشار علم حدیث نقش برجسته ای ایفا کرده و به عنوان منابع معتبر نقل روایت ها شناخته می شوند.
ابن عیینه. برادر عبدالرحمان یا عبدالله بن عیینه بن حصن است. پدر او عیینه از سران طوایف عرب اطراف مدینه بود که جنگ غابه سه روز قبل از جنگ خیبر باآنها رخ داده است. و حبیب بن عیینه در این جنگ به دست سعد بن زید اشهلی و یا مقدادبن عمرو از یاران پیغمبر کشته شد. رجوع به امتاع الاسماع صص 260- 264 شود
ابن عیینه. برادر عبدالرحمان یا عبدالله بن عیینه بن حصن است. پدر او عیینه از سران طوایف عرب اطراف مدینه بود که جنگ غابه سه روز قبل از جنگ خیبر باآنها رخ داده است. و حبیب بن عیینه در این جنگ به دست سعد بن زید اشهلی و یا مقدادبن عمرو از یاران پیغمبر کشته شد. رجوع به امتاع الاسماع صص 260- 264 شود
ابومحمد سفیان هلالی (107-198 ه. ق.). تابعی. سخنان حکیمانه در جمله های کوتاه، از او معروف است. در کوفه متولد شده و در مکه اقامت گزیده و همانجا درگذشته است. سفیان نه برادر داشته که چهار برادر او نیز محدث بوده اند: محمد، ابراهیم، آدم و عمران ولیکن مشهور باین کنیت همان سفیان است. و ابن الندیم گوید ابن عیینه راست: کتاب جوابات القرآن و ظاهراً مراد همین ابومحمد سفیان باشد
ابومحمد سفیان هلالی (107-198 هَ. ق.). تابعی. سخنان حکیمانه در جمله های کوتاه، از او معروف است. در کوفه متولد شده و در مکه اقامت گزیده و همانجا درگذشته است. سفیان نُه برادر داشته که چهار برادر او نیز محدث بوده اند: محمد، ابراهیم، آدم و عمران ولیکن مشهور باین کنیت همان سفیان است. و ابن الندیم گوید ابن عیینه راست: کتاب جوابات القرآن و ظاهراً مراد همین ابومحمد سفیان باشد
وام که در آن وام دهنده را نفعی نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عبارتست از اینکه شخصی نزد شخص دیگر رود و وامی طلب کند. وام دهنده به طمع سودی که از راه وام دادن به دست نمی آید به دادن وام راغب نگردد و گوید این جامه را که بیش از ده درهم ارزش ندارد به دوازده درهم به تو بفروشم، مشروط بر اینکه قیمت آن را در فلان موعد بپردازی. و بدینوسیله دو درهم برای خود سود در نظر گیرد در برابر مدتی که برای ادای دین مدیون معین کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد) ، بهای پیشین. (منتهی الارب) (آنندراج). سلف و بهای پیشین. (ناظم الاطباء). سلف. (اقرب الموارد). نسیه. (دهار) ، بهترین و برگزیدۀ شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نیکو و برگزیده از مال، بمعنی عیمه: خرج فی عینه ثیابه، با لباسهای نیکوی خود خارج شد. و ’عینهالخیل’، نیکو از اسبان. (از اقرب الموارد) ، مادۀ جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). مادۀ جنگ وکارزار. (ناظم الاطباء). مادهالحرب. (اقرب الموارد) ، گرداگرد چشم گوسپند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عین. (اقرب الموارد) ، ثوب عینه (بصورت اضافه) ،جامۀ نیک روگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامۀ نیکو در نگاه چشم. (از اقرب الموارد)
وام که در آن وام دهنده را نفعی نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عبارتست از اینکه شخصی نزد شخص دیگر رود و وامی طلب کند. وام دهنده به طمع سودی که از راه وام دادن به دست نمی آید به دادن وام راغب نگردد و گوید این جامه را که بیش از ده درهم ارزش ندارد به دوازده درهم به تو بفروشم، مشروط بر اینکه قیمت آن را در فلان موعد بپردازی. و بدینوسیله دو درهم برای خود سود در نظر گیرد در برابر مدتی که برای ادای دین مدیون معین کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد) ، بهای پیشین. (منتهی الارب) (آنندراج). سلف و بهای پیشین. (ناظم الاطباء). سلف. (اقرب الموارد). نسیه. (دهار) ، بهترین و برگزیدۀ شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نیکو و برگزیده از مال، بمعنی عیمه: خرج فی عینه ثیابه، با لباسهای نیکوی خود خارج شد. و ’عینهالخیل’، نیکو از اسبان. (از اقرب الموارد) ، مادۀ جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). مادۀ جنگ وکارزار. (ناظم الاطباء). مادهالحرب. (اقرب الموارد) ، گرداگرد چشم گوسپند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عین. (اقرب الموارد) ، ثوب عینه (بصورت اضافه) ،جامۀ نیک روگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامۀ نیکو در نگاه چشم. (از اقرب الموارد)
عین آن. خود آن. ظاهراً مخفف بعینه است که در تشبیهات مستعمل میشود. (آنندراج) : گل به چشمم عینه پیراهن یوسف نمود گلستان بیت الحزن گردید یعقوب مرا. آقا شاپور طهرانی (از آنندراج). و رجوع به عین شود. - بعینه، بدرستی و کاملاً و بسیارمانند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به بعینه شود: آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). بعینه ز هر سو که برداشتند نمایش یکی بود بگذاشتند. نظامی. بعینه در او صورت خویش دید ولایت به دست بداندیش دید. نظامی. مراد شه که مقصود جهانست بعینه با برادر همچنانست. نظامی. چرا که این چنین بهشتی است بعینه. (ترجمه محاسن اصفهان ص 80)
عین آن. خود آن. ظاهراً مخفف بعینه است که در تشبیهات مستعمل میشود. (آنندراج) : گل به چشمم عینه پیراهن یوسف نمود گلستان بیت الحزن گردید یعقوب مرا. آقا شاپور طهرانی (از آنندراج). و رجوع به عین شود. - بعینه، بدرستی و کاملاً و بسیارمانند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به بعینه شود: آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). بعینه ز هر سو که برداشتند نمایش یکی بود بگذاشتند. نظامی. بعینه در او صورت خویش دید ولایت به دست بداندیش دید. نظامی. مراد شه که مقصود جهانست بعینه با برادر همچنانست. نظامی. چرا که این چنین بهشتی است بعینه. (ترجمه محاسن اصفهان ص 80)
بیشه و درختستان که جای شیر و کفتار و گرگ و مار باشد. (منتهی الارب). مأوای اسد و کفتار و گرگ و مار که در آن الفت کنند. گویند: لیث عرینه و لیث غابه. (از اقرب الموارد). عرین. رجوع به عرین شود. ج، عرائن. (از اقرب الموارد)
بیشه و درختستان که جای شیر و کفتار و گرگ و مار باشد. (منتهی الارب). مأوای اسد و کفتار و گرگ و مار که در آن الفت کنند. گویند: لیث عرینه و لیث غابه. (از اقرب الموارد). عَرین. رجوع به عرین شود. ج، عَرائن. (از اقرب الموارد)
آینه. مرآت. آئینه. آبگینه: آیینه عزیز شد بر ما چون نور گرفت و روشنائی. ناصرخسرو. هنگام سپیده دم خروس سحری دانی که چرا همی کند نوحه گری یعنی که نمودند در آیینۀ صبح کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری. (منسوب به خیام). کور آیینه شناسد هیهات. خاقانی. ازصفا آیینه منظور نظرها میشود. ظهیر فاریابی. عاشق آیینه باشد روی خوب. مولوی. تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید. سعدی. تأمل در آیینۀ دل کنی صفائی به تدریج حاصل کنی. سعدی. ولیکن کی نمائی رخ برندان تو کز خورشید و مه آیینه داری ؟ حافظ. حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد این همه نقش در آیینۀ اوهام افتاد. حافظ. هرچه رفت از عمر یاد آن به نیکی میکنند چهرۀ امروز در آیینۀ فردا خوش است. صائب. هر کجا آیینه بینی صیقلش خاکستر است. قاآنی. زشت را گو روی خود را نیک کن ورنه با آیینه ات چبود سخن ؟ ؟ دوست آن است کو معایب دوست همچو آیینه روبرو گوید. ؟ - آیینه اش پاک نبودن، با تندرستی صوری، بیماری و مرضی در باطن داشتن. - در آیینۀ کسان (دیگران) دیدن، از نظر و لحاظ سود و زیان دیگران در امری اندیشیدن: اگر خواهی از زیرکان باشی در آیینۀ کسان مبین. (منسوب به نوشیروان، از قابوسنامه). - مثل آیینه، سخت مصقول. - ، سخت صافی. - ، سخت روشن. و رجوع به آینه شود آینه. سان. آئین. طریق. منوال. گونه. حال و صورت. و هرآیینه و هرآینه مرکب از هر وآینه به معنی مذکور است که به صورت مرکبه، معنی در هر حال و بهر طریق و لاجرم (زمخشری) دهد: ندارم هرآیینه از شاه راز وگرچه بخواهد ز من گفت باز. فردوسی. هرآیینه خرد داری ّ و دانی که تو امروز در شهر کسانی. (ویس و رامین). و رجوع به هرآینه و هرآیینه شود هر یک از قطعات آهنین که مبارزترین پوشیدی: نماید ز آیینه پوشی سوار چو آیینۀ تیغ در کارزار. طاهر وحید. ماه سر منجوق کمانش ز رخ خویش آیینۀ زر بست بر این طاق مقرنس. بدر چاچی. و آینه در چهارآینه و چارآینه به همین معنی است
آینه. مرآت. آئینه. آبگینه: آیینه عزیز شد بر ما چون نور گرفت و روشنائی. ناصرخسرو. هنگام سپیده دم خروس سحری دانی که چرا همی کند نوحه گری یعنی که نمودند در آیینۀ صبح کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری. (منسوب به خیام). کور آیینه شناسد هیهات. خاقانی. ازصفا آیینه منظور نظرها میشود. ظهیر فاریابی. عاشق آیینه باشد روی خوب. مولوی. تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید. سعدی. تأمل در آیینۀ دل کنی صفائی به تدریج حاصل کنی. سعدی. ولیکن کی نمائی رخ برندان تو کز خورشید و مه آیینه داری ؟ حافظ. حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد این همه نقش در آیینۀ اوهام افتاد. حافظ. هرچه رفت از عمر یاد آن به نیکی میکنند چهرۀ امروز در آیینۀ فردا خوش است. صائب. هر کجا آیینه بینی صیقلش خاکستر است. قاآنی. زشت را گو روی خود را نیک کن ورنه با آیینه ات چِبْوَد سخُن ؟ ؟ دوست آن است کو معایب دوست همچو آیینه روبرو گوید. ؟ - آیینه اش پاک نبودن، با تندرستی صوری، بیماری و مرضی در باطن داشتن. - در آیینۀ کسان (دیگران) دیدن، از نظر و لحاظ سود و زیان دیگران در امری اندیشیدن: اگر خواهی از زیرکان باشی در آیینۀ کسان مبین. (منسوب به نوشیروان، از قابوسنامه). - مثل آیینه، سخت مصقول. - ، سخت صافی. - ، سخت روشن. و رجوع به آینه شود آینه. سان. آئین. طریق. منوال. گونه. حال و صورت. و هرآیینه و هرآینه مرکب از هر وآینه به معنی مذکور است که به صورت مرکبه، معنی در هر حال و بهر طریق و لاجرم (زمخشری) دهد: ندارم هرآیینه از شاه راز وگرچه بخواهد ز من گفت باز. فردوسی. هرآیینه خرد داری ّ و دانی که تو امروز در شهر کسانی. (ویس و رامین). و رجوع به هرآینه و هرآیینه شود هر یک از قطعات آهنین که مبارزترین پوشیدی: نماید ز آیینه پوشی سوار چو آیینۀ تیغ در کارزار. طاهر وحید. ماه سر منجوق کمانش ز رخ خویش آیینۀ زر بست بر این طاق مقرنس. بدر چاچی. و آینه در چهارآینه و چارآینه به همین معنی است
تکه شیشه ای که با جیوه پشت آن را پوشش می دهند تا بتوان صورت هر چیزی را به واسطه نور در آن منعکس کرد، مجازاً هر چیز صاف و براق، دل عارف آیینه عیب شکستن: ترک عیب جویی کردن
تکه شیشه ای که با جیوه پشت آن را پوشش می دهند تا بتوان صورت هر چیزی را به واسطه نور در آن منعکس کرد، مجازاً هر چیز صاف و براق، دل عارف آیینه عیب شکستن: ترک عیب جویی کردن