جدول جو
جدول جو

معنی عیدهور - جستجوی لغت در جدول جو

عیدهور
(عَ دَ)
شتر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناقۀ سریع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لندهور
تصویر لندهور
شخص بلند قد و قوی هیکل. در اصل، نام امیری بسیار بلندقامت و تنومند در هند بوده، برای مثال از آن با حکیمان نیارم نشستن / که ایشان چو هورند و من لندهورم (سنائی۲ - ۲۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهور
تصویر دهور
دهرها، زمانه ها، عصرها، جمع واژۀ دهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یدور
تصویر یدور
ترکیب ید با عنصر دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیده ور
تصویر دیده ور
بیننده، دیده بان، سرباز یا قراول که بالای بلندی بایستد و هر چه از دور ببیند خبر بدهد، نگاهبان، دیده دار، قراول، دیدبان
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
بیخ درختی است، و گویند که آن همان ادیم احمر یا املس است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عیاهیم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
از ’ت ه ر’، زمین رست و هموار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمین پست و هموار، بیابان دشوار. (منتهی الارب) ، مابین اعلای وادی و اسفل آن، مابین اعلای کوه و اسفل آن، مرد متکبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بزرگ منشی. یقال: به تیه تیهور، اذا کان تایهاً. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، موج مرتفع دریا، ریگ توده که آب اطراف آن را کنده باشد. ج، تیاهیر، تیاهر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ریگ تودۀ بلند و آنچه شکسته گردد از ریگ توده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بآخر رسیدن شب و پشت دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
آسمان و فلک و چرخ. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گیاهی است خوشبوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
منبرمانندی که از گل سازند برای رخت خانه از مس و برنج و مانند آن. (منتهی الارب). شبه منبر من طین لمتاع البیت من صفر و نحوه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
بمعنی عیهل است. (منتهی الارب). ماده شتر تیزرو. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به عیهل شود، شتر نر تیزرو برگزیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ هََ)
بدخوئی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سؤخلق. (از اقرب الموارد) ، کبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : فیه عیدهه و عیدهیه،در او تکبری است، جفاء و سختی و درشتی. (از اقرب الموارد). عیدهیه. رجوع به عیدهیه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ گُ)
مکار. حیله گر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شیدْ وَ)
رخشنده و رخشان. در زرتشتنامه آنجا که سخن از اسب گشتاسب آمده است اسب شیدور خوانده شده یعنی روشن و درخشان. (از فرهنگ ایران باستان ص 259)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قوم مدهور بهم و مدهورون، فلک زده. آفت رسیده. (از منتهی الارب). که مکروهی بدو رسیده است. (از متن اللغه) ، کشور نمک خیز و شوره زار. (؟) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
زن بسیارگوشت. هیدکر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پنهان شونده جهت فریفتن. (منتهی الارب) ، زن جوان شگرف اندام نیکوکرشمه، شیردفزک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بیت هیدکورالاساطین، سرای ثابت ستونها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ وَ)
صاحب دیده. با بینائی. مقابل کور. صاحب چشم. بصیر. بیننده. (یادداشت مؤلف). بینا. (شرفنامۀ منیری). ابصار، دیده ور گردانیدن. (منتهی الارب) :
گردد ز چشم دیده وران ناپدید
اندر میان سبزه به صحرا سوار.
فرخی.
دیده ور پل بزیر گام کند
کور بر پشت پل مقام کند.
سنایی.
چشمها دیده ور ز دیدارش.
سنایی.
، (مجازاً) واقف به اسرار. (شرفنامۀ منیری). مطلع. آگاه. صاحب بینش و مرد حقیقت بین. (انجمن آرا) (آنندراج). درک کننده امور. واقف به احوال. بصیر: استطلاع، دیده ور کردن خواستن. (المصادر زوزنی). اظهار، مطلع و دیده ور ساختن کسی را. (منتهی الارب) :
زین یپنلو هر که بازرگان تر است
بر سره و بر قلبها دیده ور است.
مولوی.
سنگ ریزه گر نبودی دیده ور
چون گواهی دادی اندر مشت در.
مولوی.
اگر تو دیده وری نیک و بد ز حق بینی
دو بینی از قبل چشم احول افتاده ست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عیهران. رجوع به عیهران شود
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
دهی از دهستان براکوه بخش جغتای شهرستان سبزوار است و 645 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
که روی چون عید دارددر بشاشت و خندانی، بمناسبت شادی و نشاط عید، کنایه از محبوب است، (آنندراج) :
از در دلها همه دریوزۀ جان میکنم
عیدرویان هر زمان خواهند قربانی توئی،
نورالدین ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
جانورکی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عیدشون
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
جانورکی است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). عیدشوق
لغت نامه دهخدا
(عیدْ)
چون عید. بسان عید:
درروزه بودم از سخن، او جامۀ دو عید
بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ هی یَ)
به تمام معانی عیدهه است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عیدهه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
ابوبکر بن عبدالله شاذلی عیدروس، از آل باعلوی. وی بسال 851 هجری قمری در تریم (حضرموت) متولد شد و به سیاحت پرداخت و میوۀ قهوه را در یمن دید و آن را پسندید و پیروان خود را به مصرف آن تشویق کرد. و از آنگاه مصرف قهوه در یمن سپس در حجاز و شام و مصر بعد در تمام جهان متداول شد. عیدروس بسال 914 هجری قمری در عدن درگذشت. او را کتابی است بنام الجزء اللطیف فی علم التحکیم الشریف. (از الاعلام زرکلی از الکواکب السائره و شذرات الذهب و نورالسافر)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
و قیذحور. بداخلاق. (از اقرب الموارد). مرد بدخوی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ)
موجود و مهیا:
مردم چشم کواکب ریخت از باران اشک
بحر گفتا آدم آبی ز من پیداورست.
ملاطغرا (ازآنندراج).
موی خود را بیجهت سنبل پریشان میکند
نی کسی مشاطه اش نی شانه ای پیداورست.
(از آنندراج).
چون کند در هند قصد طوف سلطان نجف
ناقۀ صالح بپیش حجره اش پیداورست.
(از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مرکّب از: بی + داور، بدون قاضی و دادرس:
چارۀ ما ساز که بیداوریم
گر تو برانی به که روی آوریم ؟
نظامی.
و رجوع به داور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لندهور
تصویر لندهور
شخصی بلند قد و قوی هیکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیده ور
تصویر دیده ور
صاحب دید، صاحب چشم، بصیر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دهر، زمانه ها روزگار زمانه، عهد عصر زمان دوره، (تصوف) اسما الحسنی، زمان نامتناهی است از لا و ابدا، مقدار هستی و مدت و امتداد پایندگی ذوات بی ملاحظه امور متغیره حادثه چنانکه در زمان ملحوظ است جمع دهور. یا دهر اسفل وعا و طباع کلیه را از حیث انتساب آنها بمبادی عالیه دهر اسفل گویند (دررالفوائد 148)، یا دهر ایسر وعا مثل معلقه (ایضا) یا دهر ایمن. وعا عقول طولیه مترتبه و عرضیه متکائفه (ایضا)، یا دهر کاسه گردان روزگار جهان پایین عالم سفلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عهور
تصویر عهور
عهاره بنگرید به عهاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لندهور
تصویر لندهور
((لَ دِ یا دَ))
درشت اندام، قوی هیکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عینهو
تصویر عینهو
((ع یْ نَ))
کاملاً شبیه، درست مانند کسی یا چیزی دیگر
فرهنگ فارسی معین