جدول جو
جدول جو

معنی عکلد - جستجوی لغت در جدول جو

عکلد
(عُ کَ لِ)
لبن عکلد، شیر دفزک خفته. (منتهی الارب). شیر غلیظ شده. (از اقرب الموارد). عکالد. و رجوع به عکالد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(عُ لَ کِ)
غلیظ و سطبر. (ناظم الاطباء). غلیظ. (اقرب الموارد) ، شیر دفزک شده و سطبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
دردی ناک شدن چراغدان. (از منتهی الارب). گردآمدن دردی در چراغدان. (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). پردردی شدن چراغدان. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
لغتی است در عکر به معنی گروهی از شتران، اما ’عکر’ ارجح است. (از اقرب الموارد). رجوع به عکر شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
از زنان جاهلی است و گویند از کنیزکان بوده است. و حارث و جشم وسعد و عدی، فرزندان عوف بن وائل بن قیس بن اد بدو نسبت دارند و آنان را بنی عکل گویند. (از الاعلام زرکلی به نق از جمهرهالانساب و اللباب). و رجوع به عکلی شود
لغت نامه دهخدا
(عُ کُ)
جمع واژۀ عاکل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عاکل شود
لغت نامه دهخدا
(عِ / عُ)
ناکس و لئیم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و برخی آن را مخصوص مردان دانند. (از اقرب الموارد). ج، أعکال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
فربه گردیدن سوسمار و شتر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فربه شدن سوسمار. (تاج المصادر بیهقی) ، چسبیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ کِ)
شتر و سوسمار فربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، درختان خشک بر هم نهاده. (از اقرب الموارد). و رجوع به عکده شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
عکدالشی ٔ، میانۀ چیزی. (منتهی الارب). عکد. (اقرب الموارد). و رجوع به عکد شود
لغت نامه دهخدا
(عُ کَ)
جمع واژۀ عکده. (اقرب الموارد). رجوع به عکده شود
لغت نامه دهخدا
(زَءْمْ / زُءْمْ)
بر یکدیگر گرد آوردن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) : کلدالشی ٔ کلداً، گردآورد و فراهم کرد آن چیز را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
جای رست و درشت بی سنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). جای رست و درشت بی سنگ ریزه. (ناظم الاطباء). جای سخت بدون ریگ. (از اقرب الموارد) ، پلنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پشته یا زمین درشت. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین درشت و پشته. (ناظم الاطباء). پشته ها و گویند اراضی درشت و کلده واحد آن است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
درشت و سطبر. (منتهی الارب). غلیظ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ کُ)
درشت و سطبر. (منتهی الارب). غلیظ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ کَدد)
پیه. (منتهی الارب). شحم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
لغتی است که آن را به فارسی ششبندان و به عربی کرمهالاسود و به شیرازی سیاه دارو و به یونانی فاشرستین خوانند. و آن نوعی از لبلاب است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ جُ)
درشت و سطبر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُکْ کا)
کوهی است نزدیک زبید، زبان باشندۀ آن بر لغت فصیح باقی است. (منتهی الارب). کوهی است در نزدیکی زبید، و اهالی آنجا در روزگار مجد و بزرگی، بر زبان فصیح بوده اند. (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ / عُ کَ رِ / عُ رُ)
غلام عکرد،کودک فربه تندار، یا نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عکرود. و رجوع به عکرود شود
لغت نامه دهخدا
(عُ لِ)
شیر دفزک خفته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و برخی لام آن را زاید دانند. (از اقرب الموارد). عکلد. و رجوع به عکلد شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
منسوب به عکل، و آن بطنی است از تیمم. ولی اصح آن است که عکل نام کنیزی است از آن زنی از حمیر، و آن زن را عوف بن قیس بن وائل بن عوف بن عبد مناه بن ادبن طابخه بزنی گرفت و چون درگذشت عوف با این کنیزازدواج کرد و او فرزندان عوف را دایگی نمود لذا این فرزندان به نام ’عکل’ شهرت یافتند. (از اللباب فی تهذیب الانساب و معجم البلدان). و رجوع به عکل شود
لغت نامه دهخدا
(عُ کَ لِ)
لبن عکلط، شیر دفزک و سطبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عکلد. و رجوع به عکلد شود
لغت نامه دهخدا
(عُ جَلِ)
شیر خفته. یا شیر دفزک زده و جغرات شده. (منتهی الارب). اللبن الخاثر جداً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
درشت سخت. (منتهی الارب). صلب شدید. (اقرب الموارد). عصلود. و رجوع به عصلود شود
لغت نامه دهخدا
(عِلْ لَ)
شتر سخت که دارای گردن و پشت قوی باشد. سخت و قوی، و مذکر و مؤنث در آن یکسان است، پیرزن با بانگ و فریاد و کم خیر. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ کِ)
درشت و سطبر. (منتهی الارب). غلیظ. (اقرب الموارد) ، پیره زن نیک زیرک، زن کوتاه بالای آکنده گوشت خوار کم خیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد درشت اندام سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
به اندازه گرفتن. (از منتهی الارب) ، مشتبه ودشوار گردیدن بر کسی کار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به رای خود دریافتن. (از منتهی الارب). به رای خویش گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (ازاقرب الموارد) ، به گمان گفتن. (از منتهی الارب). حدس زدن. (از اقرب الموارد) ، فراهم آوردن. (از منتهی الارب). جمع کردن چیزی را پس از متفرق بودن آن. (از اقرب الموارد) ، راندن، یا سخت راندن شتر را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بستن زانوی شتر، و یا بازو بستن هر دو دست شتر را. (از منتهی الارب). یک پای شتر بستن. (تاج المصادر بیهقی). ’رسغ’، دست شتر را با ریسمان به بازوی او بستن، و چنین ریسمانی را ’عکال’ گویند. (از اقرب الموارد) ، بازداشتن و بند نمودن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بازگردانیدن. (از منتهی الارب) ، برزمین زدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رخت بر هم نهادن. (از منتهی الارب). چیدن کالا بر همدیگر. (از اقرب الموارد). کالا بر هم نهادن. (تاج المصادر بیهقی) ، مردن، کوشش کردن در کار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عصلد
تصویر عصلد
درشت و سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علد
تصویر علد
سفت، پی گردن، گیاه ریش بز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکد
تصویر عکد
میانه میانه چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکرد
تصویر عکرد
کودک فربه
فرهنگ لغت هوشیار