عبدالله بن حسین بن عبدالله عکبری بغدادی، مکنی به ابوالبقاء و ملقب به محب الدین. دانشمند و ادیب و لغوی قرن ششم و هفتم هجری. رجوع به ابوالبقاء (محب الدین...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 4، نکت الهمیان، الوفیات، بغیه الوعاه و آداب اللغهالعربیۀ جرجی زیدان
عبدالله بن حسین بن عبدالله عکبری بغدادی، مکنی به ابوالبقاء و ملقب به محب الدین. دانشمند و ادیب و لغوی قرن ششم و هفتم هجری. رجوع به ابوالبقاء (محب الدین...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 4، نکت الهمیان، الوفیات، بغیه الوعاه و آداب اللغهالعربیۀ جرجی زیدان
عبدالواحد بن علی اسدی عکبری، مشهور به ابن برهان و مکنی به ابوالقاسم. ادیب و نسب دان و از اهالی بغداد بود، و پیش از اینکه به علم نحوبپردازد منجم بوده است. او راست: الاختیار، در فقه. و اصول اللغه، و اللمع در نحو. عکبری در سن بیش از هشتاد سالگی به سال 456 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی از فوات الوفیات و شذرات الذهب و بغیهالوعاه)
عبدالواحد بن علی اسدی عکبری، مشهور به ابن برهان و مکنی به ابوالقاسم. ادیب و نسب دان و از اهالی بغداد بود، و پیش از اینکه به علم نحوبپردازد منجم بوده است. او راست: الاختیار، در فقه. و اصول اللغه، و اللمع در نحو. عکبری در سن بیش از هشتاد سالگی به سال 456 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی از فوات الوفیات و شذرات الذهب و بغیهالوعاه)
ابوالقاسم عبدالواحد بن علی بن عمران اسدی عکبری. وفات 456 ه. ق. در تاریخ و ادب و لغت ماهر و در نجوم نیز دست داشت. پیوسته سربرهنه بود و با زهد و تقشف روزگار میگذرانید. در طبقات النحات از او حکایاتی نقل شده است
ابوالقاسم عبدالواحد بن علی بن عمران اسدی عکبری. وفات 456 هَ. ق. در تاریخ و ادب و لغت ماهر و در نجوم نیز دست داشت. پیوسته سربرهنه بود و با زهد و تقشف روزگار میگذرانید. در طبقات النحات از او حکایاتی نقل شده است
کنار باساق که بر لب جوی روید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). کنار باساق که بر لب جوی روید و بزرگ شود. (اقرب الموارد). سدر کنار جوی. (مهذب الاسماء) ، نزد بعضی کنار بی ساق است. (منتهی الارب)
کنار باساق که بر لب جوی روید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). کنار باساق که بر لب جوی روید و بزرگ شود. (اقرب الموارد). سدر کنار جوی. (مهذب الاسماء) ، نزد بعضی کنار بی ساق است. (منتهی الارب)
چیزی است که زنبور عسل بر ران و بازوی خود آورده آن را در شهد بجای انگبین اندازد. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). نوعی از گل است و آن زرد و سفید و بنفش و سرخ هم می باشد، و مگس عسل آن را به جهت خوردن خود و بچه های خود می آورد. و بعضی گویند چیزی است که در میان عسل پیدا میشود و آن را به شیرازی دارومیگویند و مگس نحل به جهت خوراک بچگان خود می آورد وآن بغایت تلخ می باشد. و بعضی دیگر گویند عکبر وسخ الکبر است و آن را مومیائی نحلی خوانند و به شیرازی برمو گویند. جهت کوفتگی و شکستگی اعضا نافع است. (برهان قاطع). نزد جمعی موم کم عسل است که در آشیانۀ زنبور عسل یافت میشود و نزد بعضی وسخ الکوایر است که به فارسی برموم گویند و آن موم سیاهی است که زخمهای آشیانه را به آن مسدود میکنند. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
چیزی است که زنبور عسل بر ران و بازوی خود آورده آن را در شهد بجای انگبین اندازد. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). نوعی از گل است و آن زرد و سفید و بنفش و سرخ هم می باشد، و مگس عسل آن را به جهت خوردن خود و بچه های خود می آورد. و بعضی گویند چیزی است که در میان عسل پیدا میشود و آن را به شیرازی دارومیگویند و مگس نحل به جهت خوراک بچگان خود می آورد وآن بغایت تلخ می باشد. و بعضی دیگر گویند عکبر وسخ الکبر است و آن را مومیائی نحلی خوانند و به شیرازی برمو گویند. جهت کوفتگی و شکستگی اعضا نافع است. (برهان قاطع). نزد جمعی موم کم عسل است که در آشیانۀ زنبور عسل یافت میشود و نزد بعضی وسخ الکوایر است که به فارسی برموم گویند و آن موم سیاهی است که زخمهای آشیانه را به آن مسدود میکنند. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
عبدالحی بن احمد بن محمد بن عماد عکری حنبلی مکنی به ابوالفلاح. مورخ و فقیه قرن یازدهم هجری. رجوع به عبدالحی (ابن احمد...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 4، خلاصهالاثر، آداب اللغهالعربیۀ جرجی زیدان
عبدالحی بن احمد بن محمد بن عماد عکری حنبلی مکنی به ابوالفلاح. مورخ و فقیه قرن یازدهم هجری. رجوع به عبدالحی (ابن احمد...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 4، خلاصهالاثر، آداب اللغهالعربیۀ جرجی زیدان
مخفف شی ٌٔ ﷲ، یک نوع از تعظیم و تکریم و سلام که معمول دراویش می باشد. (از ناظم الاطباء). - شی ٔاﷲ زدن، (عوام شیداﷲ زدن گویند) ظاهراً اصل این کلمه شیئاً ﷲ بوده است. (یادداشت مؤلف). - شی ءاللهی، با یای مصدری و ’شیداللهی’ به معنی سؤال و گدایی و تکدی در زبان فارسی استعمال شده است. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
مخفف شی ٌٔ ﷲ، یک نوع از تعظیم و تکریم و سلام که معمول دراویش می باشد. (از ناظم الاطباء). - شی ٔاﷲ زدن، (عوام شیداﷲ زدن گویند) ظاهراً اصل این کلمه شیئاً ﷲ بوده است. (یادداشت مؤلف). - شی ءاللهی، با یای مصدری و ’شیداللهی’ به معنی سؤال و گدایی و تکدی در زبان فارسی استعمال شده است. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
یکی از دو مقدمۀ قیاس اقترانی است. هر قیاس ناچار از دو مقدمه است: مقدمۀ اول که آن را صغری می گویند و مقدمۀ دوم که کبرایش گویند، مثلا در: جهان متغیر است و هر متغیری حادث است، جهان حادث است، جملۀ هر متغیری حادث است کبرای قیاس است. آن مقدمه که محمول نتیجه در وی می افتد مقدمۀ کبری خوانند و محمول نتیجه را حد اکبر. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 191). رجوع به فرهنگ علوم عقلی و رهبر خرد چ خیام سال 1313 ص 271 و نیز به قضیه و مقدمه شود
یکی از دو مقدمۀ قیاس اقترانی است. هر قیاس ناچار از دو مقدمه است: مقدمۀ اول که آن را صغری می گویند و مقدمۀ دوم که کبرایش گویند، مثلا در: جهان متغیر است و هر متغیری حادث است، جهان حادث است، جملۀ هر متغیری حادث است کبرای قیاس است. آن مقدمه که محمول نتیجه در وی می افتد مقدمۀ کبری خوانند و محمول نتیجه را حد اکبر. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 191). رجوع به فرهنگ علوم عقلی و رهبر خرد چ خیام سال 1313 ص 271 و نیز به قضیه و مقدمه شود
مؤنث اکبر. بزرگتر. (منتهی الارب). ج، کبر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). کبریات. (اقرب الموارد). در فارسی بدون توجه به تذکیر و تأنیث این کلمه صفت استعمال شود. (فرهنگ فارسی معین) : ترا عطیۀ عمری چنانکه هیلاجش کند کبیسۀ سالش عطای کبری را. انوری. رب العالمین در آن عرصۀ عظمی و انجمن کبری اول خطابی که با بندگان کند. (کشف الاسرار از فرهنگ فارسی معین) ، نامی از نامهای زنان. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از فاصله. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، نزد علمای عربیت بر قسمی از جمله اطلاق می شود. (کشاف اصطلاحات الفنون)
مؤنث اکبر. بزرگتر. (منتهی الارب). ج، کُبَر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). کُبرَیات. (اقرب الموارد). در فارسی بدون توجه به تذکیر و تأنیث این کلمه صفت استعمال شود. (فرهنگ فارسی معین) : ترا عطیۀ عمری چنانکه هیلاجش کند کبیسۀ سالش عطای کبری را. انوری. رب العالمین در آن عرصۀ عظمی و انجمن کبری اول خطابی که با بندگان کند. (کشف الاسرار از فرهنگ فارسی معین) ، نامی از نامهای زنان. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از فاصله. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، نزد علمای عربیت بر قسمی از جمله اطلاق می شود. (کشاف اصطلاحات الفنون)
ابن هارون بن موسی. برادر محمد بن هارون تل عکبری. درگذشتۀ 387 هجری قمری است. پدر و پسر هر دو محدث اند. شیخ طوسی متوفی 460 هجری قمری از وی و او از پدرش، روایت دارد. (ذریعه ج 8 ص 242)
ابن هارون بن موسی. برادر محمد بن هارون تل عکبری. درگذشتۀ 387 هجری قمری است. پدر و پسر هر دو محدث اند. شیخ طوسی متوفی 460 هجری قمری از وی و او از پدرش، روایت دارد. (ذریعه ج 8 ص 242)
شهرکی است از نواحی دجیل در نزدیکی صریفین و اوانا، تا بغداد ده فرسخ فاصله دارد و طول آن در حدود 97 درجه و عرض آن 33/5 درجه است. و نسبت بدان عکبری و عکبراوی شود. و حمزۀ اصبهانی گوید ’بزرج سابور’ معرب است از ’وزرک شافور’ و آن همان است که در سریانی عکبرا نامیده میشود. (از معجم البلدان). شهرکی است (به عراق) بر شمال بغداد بر مشرق دجله، جائی آبادان. (حدود العالم). در بابل و عراق، عکبرا از بغداد (شاپور ذوالاکتاف بنا کرده است) و آن را بزرج شاپور گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). عکبراء. عکبری ̍. (اقرب الموارد). و رجوع به عکبراء و عکبری شود
شهرکی است از نواحی دجیل در نزدیکی صریفین و اوانا، تا بغداد ده فرسخ فاصله دارد و طول آن در حدود 97 درجه و عرض آن 33/5 درجه است. و نسبت بدان عکبری و عکبراوی شود. و حمزۀ اصبهانی گوید ’بزرج سابور’ معرب است از ’وزرک شافور’ و آن همان است که در سریانی عکبرا نامیده میشود. (از معجم البلدان). شهرکی است (به عراق) بر شمال بغداد بر مشرق دجله، جائی آبادان. (حدود العالم). در بابل و عراق، عکبرا از بغداد (شاپور ذوالاکتاف بنا کرده است) و آن را بزرج شاپور گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). عُکبَراء. عُکبَری ̍. (اقرب الموارد). و رجوع به عکبراء و عکبری شود
ابراهیم بن اسماعیل طوسی عنبری، مکنی به ابواسحاق. وی از حفظۀ حدیث بود و محدث زمان خود در طوس بشمارمی رفت. و بسال 218 ه. ق. درگذشت. او را مسندی است بزرگ. (از الاعلام زرکلی از تذکرهالحفاظ ج 2 ص 225)
ابراهیم بن اسماعیل طوسی عنبری، مکنی به ابواسحاق. وی از حفظۀ حدیث بود و محدث زمان خود در طوس بشمارمی رفت. و بسال 218 هَ. ق. درگذشت. او را مسندی است بزرگ. (از الاعلام زرکلی از تذکرهالحفاظ ج 2 ص 225)
منسوب به عنبر. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا سیاه و مشکی: به عنبرفروشان اگر بگذری شود جامۀ تو همه عنبری. (هجونامۀ منسوب به فردوسی). صفت چند گویی ز شمشاد و لاله رخ چون مه و زلفک عنبری را. ناصرخسرو. بالای سرو بوستان قدی ندارد دلستان خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری. سعدی. بر حریر تنت عنبری و کافوری دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور. نظام قاری. ، سنگی زمین رنگ است که بسبزی زند، و بر او نقطۀ سیاه و زرد و سفید بود، و از او بوی عنبر آید. (نزهه القلوب) ، نوعی از سیب. (آنندراج) ، نوعی از خربوزه. محسن تأثیر در تعریف خربوزه چنین گفته است: هر عنبریش بطعم شکر بگرفته خراج بوز عنبر. (از آنندراج) منسوب به بنی العنبر که در حال تخفیف بلعنبر میشود. (از انساب سمعانی). رجوع به عنبر و عنبریان شود. - عنبری البلد، مثلی است در هدایت، زیرا بنی عنبر هدایت کننده ترین اقوام بودند. و در هدایت بدانها مثل زده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
منسوب به عنبر. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا سیاه و مشکی: به عنبرفروشان اگر بگذری شود جامۀ تو همه عنبری. (هجونامۀ منسوب به فردوسی). صفت چند گویی ز شمشاد و لاله رخ چون مه و زلفک عنبری را. ناصرخسرو. بالای سرو بوستان قدی ندارد دلستان خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری. سعدی. برِ حریر تنت عنبری و کافوری دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور. نظام قاری. ، سنگی زمین رنگ است که بسبزی زند، و بر او نقطۀ سیاه و زرد و سفید بود، و از او بوی عنبر آید. (نزهه القلوب) ، نوعی از سیب. (آنندراج) ، نوعی از خربوزه. محسن تأثیر در تعریف خربوزه چنین گفته است: هر عنبریش بطعم شکر بگرفته خراج بوز عنبر. (از آنندراج) منسوب به بنی العنبر که در حال تخفیف بلعنبر میشود. (از انساب سمعانی). رجوع به عنبر و عنبریان شود. - عنبری البلد، مثلی است در هدایت، زیرا بنی عنبر هدایت کننده ترین اقوام بودند. و در هدایت بدانها مثل زده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)