پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیاز موش، اشقیل، اسقیل
پیازِ دَشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیازِ موش، اِشقیل، اِسقیل
موضعی است در دیار عرب. (از معجم البلدان). - طریق العنصل، راهی است که ازبصره به یمامه می رود. و گویند آن از راههای بصره است که از دهنا می گذرد. (از معجم البلدان). رجوع به منتهی الارب، اقرب الموارد، ناظم الاطباء و عنصلین شود
موضعی است در دیار عرب. (از معجم البلدان). - طریق العنصل، راهی است که ازبصره به یمامه می رود. و گویند آن از راههای بصره است که از دهنا می گذرد. (از معجم البلدان). رجوع به منتهی الارب، اقرب الموارد، ناظم الاطباء و عنصلین شود
پیاز دشتی مشهور به اسقال. ج، عنصلاء. (از منتهی الارب). پیاز موش. اسقیل. عضلاء. رجوع به اسقال و پیاز موش شود: آن زاغ در آسا بر همچون حبشی کاذر بربسته به شاخ اندر هم سنبل وهم عنصل. منوچهری (دیوان ص 69)
پیاز دشتی مشهور به اسقال. ج، عنصلاء. (از منتهی الارب). پیاز موش. اسقیل. عضلاء. رجوع به اسقال و پیاز موش شود: آن زاغ در آسا بر همچون حبشی کاذر بربسته به شاخ اندر هم سنبل وهم عنصل. منوچهری (دیوان ص 69)
جسمی که قابل تجزیه و تقسیم به مواد دیگر نباشد مانند آهن و طلا، جسم بسیط، کنایه از فرد، آدم، آنچه در به وجود آمدن چیزی تاثیر داشته باشد، عامل، هر یک از چهار عنصر اربعه، آخشیج، کنایه از اصل، گوهر
جسمی که قابل تجزیه و تقسیم به مواد دیگر نباشد مانند آهن و طلا، جسم بسیط، کنایه از فرد، آدم، آنچه در به وجود آمدن چیزی تاثیر داشته باشد، عامل، هر یک از چهار عنصر اربعه، آخشیج، کنایه از اصل، گوهر
داهیه و بلا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). داهیه. (اقرب الموارد) ، همت و قصد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). همه. (اقرب الموارد) ، حاجت، بیخ و اصل و بن. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). اصل و بنیاد. (غیاث اللغات) : انه لکریم العنصر، اصل و بن وی کریم و بزرگوار است. (از اقرب الموارد) : چون دگرگون شد همه احوال من گر نشد دیگر به گوهر عنصرم. ناصرخسرو. عنصر اقبال و جان مملکت گوهر تأیید و کان مملکت. خاقانی. آتش قدرش برشد قدری دود فشاند عنصر هفت فلک زآن قدر آمیخته اند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 134). ای کان لطف و عنصر مردی نپرورید در صدهزار کان چو تو یک گوهر آفتاب. خاقانی. عنصر زاهرش گوهری از معدن عدن. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247). گر سخن از پاکی عنصر شود معده دوزخ ز کجا پر شود. نظامی. ، حسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، هیولی. (اقرب الموارد) ، جسم بسیط و ماده و آخشیج. (فرهنگ فارسی معین). اصلی است که اجسام دارای طبایع مختلف، از آن تشکیل می گردند. (از تعریفات جرجانی). آخشیک. کی. کیا. آخشیج. گوهر. اسطقس. استقس. ج، عناصر. رجوع به عناصر و عناصر اربعه شود: بالای مدرج ملکوتند در صفات چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند. ناصرخسرو. بلی بند و زندان ما عنصریست اگرچند ما ف تنه عنصریم. ناصرخسرو. به زنجیر عنصر ببستندمان چو دیوانگان چون به بند اندریم. ناصرخسرو. زین خطر کو خاک را داده ست خاک از کبریا بر سه عنصر تا قیامت می بنازد هر زمان. خاقانی. - چار عنصر، چهار عنصر، عناصر اربعه: آب، باد، آتش و خاک. رجوع به عناصر اربعه شود: در زمین چار عنصر هفت حرّاث فلک تخم دولت تاکنون بر امتحان افشانده اند. خاقانی. چه یگانه ای است کو را بسه بود در دو عالم ز حجاب چار عنصر بدلی بدرنیاید. خاقانی. هرچار چار حد بنای پیمبری هر چار چار عنصر ارواح اولیا. خاقانی. - عنصر ثقیل، آن است که حرکتش بسوی پایین باشد. و اگر جمیع حرکات آن بسوی پایین باشد، ثقیل مطلق است وآن زمین باشد، و در غیر این صورت بوسیلۀ اضافه به کار رود و آن آب باشد. (از تعریفات جرجانی). - عنصر خفیف، آن است که بیشتر حرکاتش بسوی بالا باشد. و اگر جمیع حرکاتش بطرف بالا باشد، خفیف مطلق است و آن آتش باشد. و در غیر این صورت بوسیلۀ اضافه است که آن هوا باشد. (از تعریفات جرجانی). - عنصر قضیه، (اصطلاح منطق) کیفیتی باشد ثابت در نسبت بین دو طرف قضیه، و مادۀ قضیه نیز مینامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ، (اصطلاح شیمی) جسمی است که بهیچ وجه قابل تجزیه به عنصر دیگر نباشد و با وسایل عادی به عنصر دیگر تبدیل نگردد. (فرهنگ فارسی معین) ، در فارسی امروزی، عنصر بمعنی شخص و فرد ووجود به کار می رود: فلان، عنصر خطرناکی است. و نیز جمع آن عناصر، به همین معنی به کار می رود: فلان، از عناصر ملی است
داهیه و بلا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). داهیه. (اقرب الموارد) ، همت و قصد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). همه. (اقرب الموارد) ، حاجت، بیخ و اصل و بن. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). اصل و بنیاد. (غیاث اللغات) : اِنه لکریم العنصر، اصل و بن وی کریم و بزرگوار است. (از اقرب الموارد) : چون دگرگون شد همه احوال من گر نشد دیگر به گوهر عنصرم. ناصرخسرو. عنصر اقبال و جان مملکت گوهر تأیید و کان مملکت. خاقانی. آتش قدرش برشد قدری دود فشاند عنصر هفت فلک زآن قدر آمیخته اند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 134). ای کان لطف و عنصر مردی نپرورید در صدهزار کان چو تو یک گوهر آفتاب. خاقانی. عنصر زاهرش گوهری از معدن عدن. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247). گر سخن از پاکی عنصر شود معده دوزخ ز کجا پر شود. نظامی. ، حسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، هیولی. (اقرب الموارد) ، جسم بسیط و ماده و آخشیج. (فرهنگ فارسی معین). اصلی است که اجسام دارای طبایع مختلف، از آن تشکیل می گردند. (از تعریفات جرجانی). آخشیک. کی. کیا. آخشیج. گوهر. اسطقس. استقس. ج، عَناصر. رجوع به عناصر و عناصر اربعه شود: بالای مدرج ملکوتند در صفات چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند. ناصرخسرو. بلی بند و زندان ما عنصریست اگرچند ما ف تنه عنصریم. ناصرخسرو. به زنجیر عنصر ببستندمان چو دیوانگان چون به بند اندریم. ناصرخسرو. زین خطر کو خاک را داده ست خاک از کبریا بر سه عنصر تا قیامت می بنازد هر زمان. خاقانی. - چار عنصر، چهار عنصر، عناصر اربعه: آب، باد، آتش و خاک. رجوع به عناصر اربعه شود: در زمین چار عنصر هفت حرّاث فلک تخم دولت تاکنون بر امتحان افشانده اند. خاقانی. چه یگانه ای است کو را بسه بود در دو عالم ز حجاب چار عنصر بدلی بدرنیاید. خاقانی. هرچار چار حد بنای پیمبری هر چار چار عنصر ارواح اولیا. خاقانی. - عنصر ثقیل، آن است که حرکتش بسوی پایین باشد. و اگر جمیع حرکات آن بسوی پایین باشد، ثقیل مطلق است وآن زمین باشد، و در غیر این صورت بوسیلۀ اضافه به کار رود و آن آب باشد. (از تعریفات جرجانی). - عنصر خفیف، آن است که بیشتر حرکاتش بسوی بالا باشد. و اگر جمیع حرکاتش بطرف بالا باشد، خفیف مطلق است و آن آتش باشد. و در غیر این صورت بوسیلۀ اضافه است که آن هوا باشد. (از تعریفات جرجانی). - عنصر قضیه، (اصطلاح منطق) کیفیتی باشد ثابت در نسبت بین دو طرف قضیه، و مادۀ قضیه نیز مینامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ، (اصطلاح شیمی) جسمی است که بهیچ وجه قابل تجزیه به عنصر دیگر نباشد و با وسایل عادی به عنصر دیگر تبدیل نگردد. (فرهنگ فارسی معین) ، در فارسی امروزی، عنصر بمعنی شخص و فرد ووجود به کار می رود: فلان، عنصر خطرناکی است. و نیز جمع آن عناصر، به همین معنی به کار می رود: فلان، از عناصر ملی است
شتر کلان سر، و مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شتری که سر بزرگ داشته باشد. (از اقرب الموارد) ، بلندبالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طویل. (اقرب الموارد). ج، عنادل. (ناظم الاطباء) ، سریع. (اقرب الموارد)
شتر کلان سر، و مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شتری که سر بزرگ داشته باشد. (از اقرب الموارد) ، بلندبالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طویل. (اقرب الموارد). ج، عَنادل. (ناظم الاطباء) ، سریع. (اقرب الموارد)
راسو. (ناظم الاطباء). رجوع به راسو شود. در یادداشتی بخطمرحوم دهخدا عنجل، ’سیاه گوش و عناق الارض و پروانه و فروانق و فجل’ معنی شده است. رجوع به سیاه گوش شود
راسو. (ناظم الاطباء). رجوع به راسو شود. در یادداشتی بخطمرحوم دهخدا عنجل، ’سیاه گوش و عناق الارض و پروانه و فروانق و فجل’ معنی شده است. رجوع به سیاه گوش شود
کفتاری که شکار خود راپاره پاره کند. ج، عناتل. (ناظم الاطباء). الضباع العناتل، کفتارهایی که شکار خود را پاره پاره کنند. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
کفتاری که شکار خود راپاره پاره کند. ج، عَناتل. (ناظم الاطباء). الضباع العناتل، کفتارهایی که شکار خود را پاره پاره کنند. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
گند و تلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). بظر و تلاق. (ناظم الاطباء). عنبله. رجوع به عنبله شود، آنچه بگذارد ختنه ناکرده از آن. (منتهی الارب) (از آنندراج). عنبله. رجوع به عنبله شود، زن درازتلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). عنبله. رجوع به عنبله شود، چوبی که بدان در جواز گندم کوبند. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بدان در هاون چیزی کوبند. (ناظم الاطباء). عنبله. رجوع به عنبله شود
گند و تلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). بظر و تلاق. (ناظم الاطباء). عنبله. رجوع به عنبله شود، آنچه بگذارد ختنه ناکرده از آن. (منتهی الارب) (از آنندراج). عنبله. رجوع به عنبله شود، زن درازتلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). عنبله. رجوع به عنبله شود، چوبی که بدان در جُواز گندم کوبند. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بدان در هاون چیزی کوبند. (ناظم الاطباء). عنبله. رجوع به عنبله شود
معتمدی است که وی را دولت به کشوری میفرستد برای آنکه از حقوق و تجارت و تبعۀ دولت متبوع خود حمایت کند. این کلمه لاتینی است و معنی آن مستشار است ج، قناصل. (اقرب الموارد). رجوع به کنسول شود
معتمدی است که وی را دولت به کشوری میفرستد برای آنکه از حقوق و تجارت و تبعۀ دولت متبوع خود حمایت کند. این کلمه لاتینی است و معنی آن مستشار است ج، قناصل. (اقرب الموارد). رجوع به کنسول شود