جدول جو
جدول جو

معنی عنسل - جستجوی لغت در جدول جو

عنسل
(عَ سَ)
ماده شتر تیزرو. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ناقۀ سخت و سریع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عنسل
ماچه تیز رو
تصویری از عنسل
تصویر عنسل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عسل
تصویر عسل
(دخترانه)
بسیار شیرین و دوست داشتنی، مایعی خوراکی که زنبور عسل می سازد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عنصل
تصویر عنصل
پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیاز موش، اشقیل، اسقیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسل
تصویر نسل
مردمی که در یک زمان واحد زندگی می کنند، مردم هم عصر مثلاً نسل بعد از انقلاب، در علم زیست شناسی مجموعه ای از جانداران که در سلسله مراتب نژادی مرحلۀ واحدی را تشکیل می دهند مثلاً نسل لاک پشت های غول پیکر در حال انقراض است، ذریه، دودمان، فرزند
فرهنگ فارسی عمید
(عُ صَ / صُ)
پیاز دشتی مشهور به اسقال. ج، عنصلاء. (از منتهی الارب). پیاز موش. اسقیل. عضلاء. رجوع به اسقال و پیاز موش شود:
آن زاغ در آسا بر همچون حبشی کاذر
بربسته به شاخ اندر هم سنبل وهم عنصل.
منوچهری (دیوان ص 69)
لغت نامه دهخدا
(خَوْءْ)
خود را در زحمت افکندن، مزاحمت فراهم کردن. (از دزی)
لغت نامه دهخدا
(عُ جُ)
پیری که از کمی و برهنگی گوشت، استخوانهایش برآمده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
موضعی است به حضرموت. (منتهی الارب). شهر بزرگی است در حضرموت، و در شعر امری ءالقیس آمده است. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
شتر کلان سر، و مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شتری که سر بزرگ داشته باشد. (از اقرب الموارد) ، بلندبالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طویل. (اقرب الموارد). ج، عنادل. (ناظم الاطباء) ، سریع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب است به عنس بن مالک بن ادد. و آن حیی است از مذحج. (از اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به عنس (ابن مالک...) شود
لغت نامه دهخدا
(عُ ظُ بَ)
موضعی است در دیار عرب. (از معجم البلدان).
- طریق العنصل، راهی است که ازبصره به یمامه می رود. و گویند آن از راههای بصره است که از دهنا می گذرد. (از معجم البلدان). رجوع به منتهی الارب، اقرب الموارد، ناظم الاطباء و عنصلین شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ظَ)
خانه عنکبوت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُمْ بُ)
گند و تلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). بظر و تلاق. (ناظم الاطباء). عنبله. رجوع به عنبله شود، آنچه بگذارد ختنه ناکرده از آن. (منتهی الارب) (از آنندراج). عنبله. رجوع به عنبله شود، زن درازتلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). عنبله. رجوع به عنبله شود، چوبی که بدان در جواز گندم کوبند. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بدان در هاون چیزی کوبند. (ناظم الاطباء). عنبله. رجوع به عنبله شود
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
رودۀ سوسمار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ سُ)
رجوع به قنصل و قنسول و کنسول شود
لغت نامه دهخدا
(عَ تَ)
کفتاری که شکار خود راپاره پاره کند. ج، عناتل. (ناظم الاطباء). الضباع العناتل، کفتارهایی که شکار خود را پاره پاره کنند. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
ستور که هنگام پشم ریختن رسد آن را. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرغ کریزکرده، شتر پشم ریخته، جامۀ پایین افتاده. (ناظم الاطباء) ، گیاه صلیان که که شاخه ها را بیرون آورده و فروانداخته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیشی گیرنده بر قوم. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه پیشی می گیرد دیگران را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
زاده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب). زاییده شده و متولدشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
نژاد و خاندان. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
به هندی زرنیخ سرخ است. (فهرست مخزن الادویه). زرنیخ سرخ. (الفاظالادویه)
لغت نامه دهخدا
(عُ جَ)
راسو. (ناظم الاطباء). رجوع به راسو شود. در یادداشتی بخطمرحوم دهخدا عنجل، ’سیاه گوش و عناق الارض و پروانه و فروانق و فجل’ معنی شده است. رجوع به سیاه گوش شود
لغت نامه دهخدا
خوردنی ساختن از انگبین، ماده شیرین که زنبور عسل در کندوی خود تولید میکند، ثنای نیکو کردن کسی را، محبوب کردن نزد مردم
فرهنگ لغت هوشیار
وریشک گونه ای شاهین که پای کلفت دارد، ماده شتر نیرومند، خم دادن چوب، جمع عانس، دختران ترشیده پیاپی نگریستن در آیینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسل
تصویر منسل
تخمدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنسل
تصویر کنسل
فرانسوی رفدیس، ستون گچ بری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنتل
تصویر عنتل
سخت و درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنصل
تصویر عنصل
پیاز موش، پیاز دشتی، جمع عناصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنظل
تصویر عنظل
خانه تننده (عنکبوت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاسل
تصویر عاسل
گزک انگبین چین انگبین گیرنده، نیزه لرزان، نیکمرد ستوده کردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسل
تصویر نسل
فرزند، ولد، اولاد، بچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنسل
تصویر کنسل
((کُ سُ))
پیش آمدگی بنا به داخل پیاده رو، تیری که یک سر آن درگیر و سر دیگر آن آزاد باشد، میزی کم عرض در کنار دیوار و چسبیده به آن که معمولاً آیینه ای بر روی آن یا دیوار مقابل آن قرار دارد، قسمتی از جلو داشبورد ماشین در فاصله بین د
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنسل
تصویر کنسل
((کَ س))
لغو، فسخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنصل
تصویر عنصل
((عُ نْ صُ))
پیاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسل
تصویر نسل
دودمان
فرهنگ واژه فارسی سره