جدول جو
جدول جو

معنی عندلیب - جستجوی لغت در جدول جو

عندلیب
(پسرانه)
بلبل
تصویری از عندلیب
تصویر عندلیب
فرهنگ نامهای ایرانی
عندلیب
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، مرغ سحر، هزاردستان، بوبرد، زندباف، بوبردک، شباهنگ، زندواف، صبح خوٰان، فتّال، مرغ چمن، هزارآوا، هزار، زندلاف، مرغ خوش خوٰان، زندوان، شب خوٰان، هزاران
تصویری از عندلیب
تصویر عندلیب
فرهنگ فارسی عمید
عندلیب
(عَ دَ)
هزاردستان که به آوازهای رنگارنگ بانگ کند. و آن را عندبیل نیز گویند. ج، عنادل، زیرااسماء عربی که بیش از چهار حرف داشته باشند در حالت جمع به چهارحرفی تبدیل شوند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلبل. (غیاث اللغات). هزار. هزارآوا. کعیت:
جرس دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل.
منوچهری.
خنیاگرانت فاخته و عندلیب را
بشکست نای در کف و طنبور در کنار.
منوچهری.
برگل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار خیمه به هامون زده ست.
منوچهری.
عندلیب هنر به بانگ آمد. (تاریخ بیهقی ص 387).
چو گور دشت بسی رفته ای نشیب و فراز
چو عندلیب بسی گفته ای سرودو غزل.
ناصرخسرو.
تا بی نوا جهان به نوا گشت عندلیب
بر شادی از نوای جهان در نوا شده ست.
ناصرخسرو.
تنم ز بار بلا زآن همیشه ترسان است
که گاه گاهی چون عندلیب بسراید.
مسعودسعد.
به باغ لهو تو رامش چو ارغوان خندید
ز شاخ مدح تو دولت چو عندلیب سرود.
مسعودسعد.
طوطیانه گفت نتوانند جز آموخته
عندلیبم من که هر ساعت دگر سازم نوا.
مسعودسعد.
چمن شده ست چو محراب و عندلیب همی
زبور خواندداودوار در محراب.
معزی.
من که خاقانیم به باغ جهان
عندلیبم ولیک نوحه گرم.
خاقانی.
چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند
عندلیبم، به گلستان شدنم نگذارند.
خاقانی.
مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار.
خاقانی.
بیکار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش.
سعدی.
نه عجب گر فرورود نفسش
عندلیبی غراب هم قفسش.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص 179).
خوشا و خرما وقت حبیبان
ببوی صبح و بانگ عندلیبان.
سعدی.
سرگذشت اهل دل را از نظیری بشنوید
عندلیب آشفته تر میگوید این افسانه را.
نظیری (از امثال و حکم دهخدا).
تأثیر عشق بین که پس ازمرگ عندلیب
اوراق گل بریزد و بر وی کفن شود.
؟ (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- عندلیب نوا، دارندۀ نوای عندلیب. دارای نوایی چون نوای عندلیب:
بوبکر عندلیب نوا را بخوان
گو قوم خویش را چو بیایی بیار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
عندلیب
هزار دستان که باوازهای رنگارنگ بانگ کند، بلبل
تصویری از عندلیب
تصویر عندلیب
فرهنگ لغت هوشیار
عندلیب
((عَ نْ دَ))
بلبل، جمع عنادل
تصویری از عندلیب
تصویر عندلیب
فرهنگ فارسی معین
عندلیب
بلبل، هزار، هزارآوا، هزاردستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صندلی
تصویر صندلی
چهار پایۀ پشتی دار که بر روی آن می نشینند
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
جمع واژۀ عنکب، عنکبه، عنکباه و عکنباه. (از المنجد). رجوع به عنکب، عنکبه، عنکباه و عکنباه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
مرد بسیارسخن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ لَ)
تثنیۀ صندل. مقصود صندل سرخ و سپید است
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
مرغی است کوچکتر از ترند، یا لغتی در عندلیب. (منتهی الارب). عندلیب و بلبل. (ناظم الاطباء). نوعی از گنجشکان باشد و گویند که آن تصحیف است. (از اقرب الموارد). رجوع به عندلیب شود
لغت نامه دهخدا
(عُ صَ لَ)
تثنیۀ عنصل است و آن را بفتح صاد خوانده اند. رجوع به عنصل شود.
- أخذ فی طریق العنصلین، به کسی گویند که راه گم کند و گمراه شود. و سبب بکار رفتن این اصطلاح آن است که فرزدق در یکی از اشعار خود از شخصی یاد میکند که در این راه گم شده است، و عامۀ مردم گمان کردند که هر کس راهی را گم کند میتوان درباره او چنین گفت. و حال آنکه طریق عنصلین راهی است مستقیم. (از معجم البلدان). رجوع به منتهی الارب، اقرب الموارد، ناظم الاطباء و عنصل شود
لغت نامه دهخدا
(دِ صَ)
فاوانیا. عودالصلیب. رجوع به عودالصلیب شود:
نیاز را بکف و کلک تو علاج کنند
چنانکه عارضۀ صرع را به عود صلیب.
ادیب صابر.
اثر عود صلیب و خط ترساست خطا
ور مسیحید، که در عین خطایید همه.
خاقانی.
فلک چو عود صلیبش بر اختران بندد
که صرع دار بوند اختران به وقت زوال.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وَ پُ لُ دَ)
عن قریب. مرکب ازعن + قریب. بزودی. بهمین زودی. بهمین نزدیکی. زود. زود باشد که. در این نزدیکی. تا نه دیر:
به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
سعدی.
که سالوک این منزلم عنقریب
بد از نیک نادر شناسد غریب.
سعدی.
تبه گردد آن مملکت عنقریب
کز او خاطرآزرده گردد غریب.
سعدی.
عنقریب بود که آن سرای و خانه بر سر خداوندش فرودآید و خراب گردد. (تاریخ قم ص 148).
این چنین پرده برانداز که او را دیدم
عنقریب است که رسوای جهانم دارد.
میرزا محمدقلی میلی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ دِ یِ)
شیمی دان مشهور روس (1834-1907 میلادی) و مصنف جدول تناوبی عناصر شیمیائی است که به نام خود او مشهور است. (از لاروس). رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی ص 202 و جدول دوره ای آخر همین کتاب و مندلویم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادکان شهرستان خرمشهر. واقع در 70هزارگزی شمال خاوری شادکان و 50هزارگزی باختر راه تابستانی خلف آباد به بهبهان در دشت واقع است. هوای آن گرمسیر است، 150 تن سکنه دارد آب آن از چاه تأمین میشود شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان از طایفۀ رفیع هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
شتر مادۀ فربه سست گوشت. خندلس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (نشوءاللغه)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
نوعی از گنجشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ دِ)
دهی از دهستان سردرود است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 461 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
کرسی را گویند که کفش و پای افزار بر بالای آن گذارند، چهار پایه پشتی دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبدلی
تصویر عبدلی
منسوب به عبدالله (بطنی از خولان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدلین
تصویر عدلین
دو گواه عادل، دو مرد شایسته گواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدلیه
تصویر عدلیه
وزارت دادگستری
فرهنگ لغت هوشیار
زیرگاه، بشکل چهار پایه که روی آن می نشینند و خستگی از تن بدر می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندلی
تصویر گندلی
ریسمان گلوله شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قندلی
تصویر قندلی
بلوت اسپی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عندله
تصویر عندله
خواندن بلبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندلی
تصویر مندلی
منسوب به مندل: (عود مندلی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنقریب
تصویر عنقریب
بهمین زودی، بهمین نزدیکی، بزودی
فرهنگ لغت هوشیار
دلخواهی گروهی از دانایان یونانی که برداشت و دلخواه آدمی را بنیاد هر باوری می دانستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صندلی
تصویر صندلی
((صَ دَ))
سندلی، وسیله ای که روی آن می نشینند
صندلی الکتریکی: نوعی صندلی فلزی که از آن جریان برق عبور داده و برای اعدام به کار می برند
صندلی چرخ دار: نوعی صندلی دارای چرخ برای افراد معمول و بیمارانی که قادر به حرکت نیستند، ویلچر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عدلیه
تصویر عدلیه
((عَ یِّ))
اداره دادگستری
فرهنگ فارسی معین
غلت خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
چمباتمه، به صورت جمع شده روی پا نشستن
فرهنگ گویش مازندرانی
بسیار سیاه و تیره
فرهنگ گویش مازندرانی