جدول جو
جدول جو

معنی عنته - جستجوی لغت در جدول جو

عنته
(عُ تُهْ)
مرد سخت کوشش کننده در کار. (ناظم الاطباء). مرد سخت مبالغه کوشش کننده در کار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عنتهی. رجوع به عنتهی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چنته
تصویر چنته
کیسه، توبره، کیسه ای که درویشان و شکارچیان با خود برمی دارند و در آن توشه یا اسباب کار خود را می گذارند، کنایه از اطلاعات، دانش ذهنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنزه
تصویر عنزه
نیزۀ کوتاه، چوبی بلندتر از عصا که در سر آن آهن نوک تیز باشد و به زمین فرو برود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنتر
تصویر عنتر
نوعی مگس بزرگ کبودرنگ، خرمگس، انتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنته
تصویر تنته
بافته شده، تنیده، تفته، تفنه، تنسته، تینه، تنه
فرهنگ فارسی عمید
(عَ نَ فَ)
آنکه او را آب زند، پس بگرداند آسیا را. (منتهی الارب) (آنندراج). هر آنچه آب بر آن خورد و بگرداند آسیا را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه مابین دو خطکشت است. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه مابین دو خطکشت واقع باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به عانی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ مَ)
یکی عنم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عنم شود، شکاف لب مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکاف در لب انسان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
اسم عربی مرزنجوش است. (مخزن الادویه). رجوع به مرزنجوش شود
لغت نامه دهخدا
(عُ فَ / عُ نُ فَ)
ائتناف و ابتدا. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). گویند: کان ذلک منا عنفه.
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ زَ)
ابن اسد بن ربیعه بن نزار. از عدنان. جدی است جاهلی. و از جمله منازل فرزندان وی در عهد جاهلیت ’جبال السراه’ بود. و آنان صنمی به نام سعیر داشتند. بعد از اسلام در عین التمر از صحرای عراق فرودآمدند، سپس به نواحی خیبر کوچ کردند و اکنون عشایر بزرگی را در بادیۀ شام تشکیل میدهند. (از الاعلام زرکلی از السبائک و اللباب و جمهرهالانساب). رجوع به منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ زَ)
نوعی از نیزه چه است میان نیزه و عصا که در بن آهن دارد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شبیه است به عکازه، درازتر از عصا و کوتاهتر از نیزه و آهنی در انتهای آن باشد: جاء یتوکاء علی عنزه، یعنی آمد در حالی که بر عنزه ای تکیه می داد. (ازاقرب الموارد) ، جانورکی که دبر شتر راگیرد، و یا جانوری است مانند راسو که در فرج ماده شتر خفته درآید و در آن پنهان گردد و ماده شتر در حال بمیرد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عنز، عنزات. (اقرب الموارد) ، دم تبر. (منتهی الارب) (آنندراج) : عنزه الفاس، حد و تیزی تیشه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تُ تِ)
زنبور سرخ باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
به همان معنی عنز است. (از اقرب الموارد). رجوع به عنز شود
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ دَ / دِ)
جمع واژۀ عاند است که در زبان فارسی به کار رفته: اهل اسلام بدان التفات ننمودند و جز به عبدۀ نار و عندۀ کفار و تشفی بدرک نار راضی نشدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 418)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
نام مادر علقمه بن سلمه، از قبیلۀ مهره است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُجُهْ)
مرد خشک و جافی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ جَ / جِ)
سرشتن و آغشتن. (برهان قاطع) (آنندراج). سرشتگی و آغشتگی. (ناظم الاطباء) ، گرد کردن و جمع نمودن. (برهان قاطع) (آنندراج). فراهم آمدگی و گردکردگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ / تِ)
تنیده و پردۀ عنکبوت را گویند. (برهان) (آنندراج). پرده و تار وتنیدۀ عنکبوت. (ناظم الاطباء). جزء اول آن از تن (تنیدن). (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به تنسته شود
لغت نامه دهخدا
(چَ تَ / تِ)
کیسۀ چرمین درویشان که در آن حشیش و چرس و بنگ و آلات کشیدن آن حمل کنند. توبرۀ کوچک درویشان که در آن چرس و چیزهای دیگر بردارند. توشه دان درویشان. خرجین گونه ای درویشان را که معمولاً از جنس قالی و قالیچه بشکل کیسه ای دوخته اطراف آن را چرمدوزی کنند و از گردن آویزند و چیزهای خرد و ریز درون آن گذارند.
- امثال:
فلان کس چنته اش خالی است یا چیزی در چنته ندارد، یعنی بی مایه و بی سواد است
لغت نامه دهخدا
(ثَ نِ تَ)
نعت است از ثنت، لثه. ثنته. لثۀ فروهشته و خون آلود گردیده
لغت نامه دهخدا
(عُ تُ هی ی)
منسوب به عنته، مرد نیک کوشش کننده در کار. (منتهی الارب). مرد سخت کوشش کننده در کار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عنته. رجوع به عنته شود
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ جَ)
بازوی در هودج. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بازوی در هودج که بوسیلۀ آن، در را بندند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنبه
تصویر عنبه
یک دانه انگور، جوش که بر تن آدمی بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنتر
تصویر عنتر
در فارسی بوزینه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنتره
تصویر عنتره
مگسور (ور طنین)، بی باکی، نیزه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنتل
تصویر عنتل
سخت و درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنتله
تصویر عنتله
پاره پاره کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنفه
تصویر عنفه
دولاب (توربین آبی)، کرت کرد (بازه میان گیاهان کشت شده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنمه
تصویر عنمه
لب تراکی لب شکافی، شکاف لب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنته
تصویر سنته
زمین خشک بی گیاه قحط زده
فرهنگ لغت هوشیار
توبره کوچک درویشان که درآن چرس و چیزهای دیرگر بردارند، توشه دان درویشان، کنایه از معلومات باطنی افراد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنتر
تصویر عنتر
((عَ تَ))
انتر، نوعی میمون کوچک
فرهنگ فارسی معین
((چِ تِ))
کیسه ای که درویشان و شکارچیان با خود دارند و در آن توشه و لوازم خود را می گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنته
تصویر تنته
((تَ تِ))
پرده عنکبوت
فرهنگ فارسی معین