جدول جو
جدول جو

معنی عنبری - جستجوی لغت در جدول جو

عنبری
خوش بو، خوش بو و سیاه رنگ مانند عنبر
تصویری از عنبری
تصویر عنبری
فرهنگ فارسی عمید
عنبری
(عَمْ بَ)
ابراهیم بن اسماعیل طوسی عنبری، مکنی به ابواسحاق. وی از حفظۀ حدیث بود و محدث زمان خود در طوس بشمارمی رفت. و بسال 218 ه. ق. درگذشت. او را مسندی است بزرگ. (از الاعلام زرکلی از تذکرهالحفاظ ج 2 ص 225)
لغت نامه دهخدا
عنبری
(عَمْ بَ)
منسوب به عنبر. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا سیاه و مشکی:
به عنبرفروشان اگر بگذری
شود جامۀ تو همه عنبری.
(هجونامۀ منسوب به فردوسی).
صفت چند گویی ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.
ناصرخسرو.
بالای سرو بوستان قدی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری.
سعدی.
بر حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور.
نظام قاری.
، سنگی زمین رنگ است که بسبزی زند، و بر او نقطۀ سیاه و زرد و سفید بود، و از او بوی عنبر آید. (نزهه القلوب) ، نوعی از سیب. (آنندراج) ، نوعی از خربوزه. محسن تأثیر در تعریف خربوزه چنین گفته است:
هر عنبریش بطعم شکر
بگرفته خراج بوز عنبر.
(از آنندراج)
منسوب به بنی العنبر که در حال تخفیف بلعنبر میشود. (از انساب سمعانی). رجوع به عنبر و عنبریان شود.
- عنبری البلد، مثلی است در هدایت، زیرا بنی عنبر هدایت کننده ترین اقوام بودند. و در هدایت بدانها مثل زده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عنبری
امبری سیاه مشکی، خوشبوی، می امبرین
تصویری از عنبری
تصویر عنبری
فرهنگ لغت هوشیار
عنبری
معطر، خوشبو، به رنگ عنبر، سیاه
تصویری از عنبری
تصویر عنبری
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عنبرین
تصویر عنبرین
عنبری، عنبرینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنبری
تصویر چنبری
مانند چنبر، به شکل چنبر، گرد،
خمیده، دارای انحنا
فرهنگ فارسی عمید
(عَ تَ)
منسوب به عنتر. کسی که عنتر را به بازی وادارد و از این راه روزی خورد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عنتر شود، منسوب به عنتره است. و آنان جماعتی هستند از فرزندان عبدالملک بن هارون بن عنتره از اهالی کوفه که مشهورترین آنان ابوالحسن علی عنتری فقیه است. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ)
نسبت است به قنبر و آن نام مردی است. (از لباب الانساب) (منتهی الارب) ، نسبت است به قنبر مولی امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ)
تیره ای از ایل طیبی از شعبه لیراوی از ایلات کوه کیلویۀ فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ)
مولانا قنبری، از نیشابور بوده، جوهر نظمش مقبول و او در نظم چالاک و عامی بود و ابیاتش خالی از چاشنی نبود. در مدح امیر میرزا این مطلع قصیدۀ اوست:
این گهرها بین که در دریای اخضر کرده اند
زین مشاغل آتش خور بین که چون بر کرده اند.
قبرش در همان ولایت است. (مجالس النفایس ص 39 و 213)
محمد بن علی از فرزندان قنبرمولی علی بن ابیطالب. راوی و شاعری است همدانی که درروزگار المعتمد علی الله میزیست و نویسندگان و وزیران آن دوره را در شعر خود میستود و تا ایام المکتفی زنده بود. صولی از او روایت دارد. (از لباب الانساب)
ابوعبدالله بن محمد بن روح بن عمران مصری مولی بنی قنبر. حدیث او منکر است. وی درذی حجۀ سال 245 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عُ صُ)
ابوالقاسم حسن بن احمد عنصری بلخی. سرآمد سخنوران پارسی در دربار محمود و مسعود غزنوی. مولد او شهر بلخ بود و از آغاز زندگی وی اطلاع روشنی در دست نیست. چنانکه از اشعار او معلوم میشود اطلاعاتش تنها منحصر به ادب و شعر نبود، بلکه وی مخصوصاً از علوم اوایل که در قرن چهارم هجری در خراسان رایج بود اطلاعات کافی داشته است. عنصری بنابر قول مشهور بوسیلۀ امیر نصر بن ناصرالدین نزد سلطان محمود تقرب یافت. و ظاهراً ورود او به دربار محمود در سالهای نخستین سلطنت آن پادشاه بوده است و بسبب همین قدمت و سابقه و نیز از آنجا که معرف او برادرسلطان بود و همچنین بر اثر تفوق در علم و ادب و شعر، در نزد سلطان تقرب بسیار یافت و در شمار ندمای سلطان درآمد. و بسبب همین تقرب و تقدم بر شعرا، عنصری ثروت بسیار فراهم آورد، چنانکه به مال و نعمت بسیار در میان شاعران بعد از خود مشهور بود. عنصری در غالب سفرهای جنگی محمود با وی همراه بود و برخی از قصایدش در وصف همین سفرهای جنگی است. در دورۀ سلطان مسعودنیز عنصری مقام و مرتبۀ خود را حفظ کرد و همچنان مقدم الشعرا به حساب می آمد. وی از میان سایر افراد خاندان سبکتکین به امیر نصر برادر سلطان محمود تعلق بسیار داشت. عنصری آن طور که از اشعار او پیداست مردی بلندهمت و بزرگ منش بود. وفات او را بسال 431 ه. ق. نوشته اند. عنصری را دیوانی است که گویند قریب سه هزار بیت داشت است، اما آنچه فعلاً در دست است اندکی بیش از دوهزار بیت میباشد. وی غیر از دیوان خود منظومه هایی نیز داشته است به نام: شادبهر و عین الحیاه، وامق وعذرا، خنگ بت و سرخ بت. عنصری شاعری توانا و هنرمندبود و بر اثر احاطه به ادب عربی گاه مضامین خود را از شاعران بزرگ عرب زبان پیش از خود اقتباس کرده است، لیکن چنان رنگ تازه و هیئت جدید بدان بخشیده است که صورت نخستین در آن دیده نمیشود. برای توضیح بیشتر راجع به شرح حال این شاعر رجوع به تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج 2 ص 559 و مآخذ ذیل شود: لباب الالباب عوفی. تذکره الشعراء دولتشاه سمرقندی. مجمعالفصحاء. چهارمقالۀ نظامی عروضی. دیوان عنصری:
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.
لبیبی.
تو همی تابی و من بر تو همی خوانم بمهر
هر شبی تا روز دیوان ابوالقاسم حسن
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن.
منوچهری.
ای حجت زمین خراسان بشعر زهد
جز طبع عنصریت نشایدبخادمی.
ناصرخسرو.
بخوان هر دو دیوان من تا ببینی
یکی گشته با عنصری بحتری را.
ناصرخسرو.
بر طرز عنصری رود و خصم عنصری است
کاندر قصیده هاش زند طعنهای چست.
خاقانی.
کو عنصری که بشنود این شعر آبدار
تا خاک بر دهان مجارا برافکند.
خاقانی.
بر رقعۀ نظم دری قایم منم در شاعری
با من بقایم عنصری نرد مجارا ریخته.
خاقانی.
مرا خود چه باشد زبان آوری
چنین گفت شاه سخن عنصری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(عُ صَ / صُ)
منسوب به عنصر. آخشیجی. رجوع به عنصر شود:
هیچ عجب نیست ازیراکه هست
گشتن او عنصری و جوهری.
ناصرخسرو.
- جسم عنصری، جسم بسیط. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ تَ)
نام وی محمد بن مجلی بن صائغ جزری و کنیه اش ابوالمؤید و شهرتش عنتری است. وی طبیب و حکیم و فلسفه دان و ادیب بودو شعر نیز نیکو می سرود. او از اهالی الجزیره، بین دجله و فرات بود و در ابتدا به جمعآوری و نوشتن اخبارعنتره بن شداد عبسی اشتغال داشت لذا بدین نام شهرت یافت. عنتری در حدود سال 570 ه. ق. درگذشت. و او را کتابهایی است که از آن جمله است: 1- النور المجتنی، در ادبیات و اخبار که آن را بر حسب فصلهای سال مرتب کرده است. 2- الجمانه، در علم طبیعیات و الهیات. 3- العشق الالهی و الطبیعی. 4- الاقرباذین که کتابی است بزرگ. (از الاعلام زرکلی از طبقات الاطباء ج 1 ص 290)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نسبت است به عابربن ارفخشدبن سام. (لباب الانساب). رجوع به عابربن شالخ شود
لغت نامه دهخدا
(عُمْ بُ لی ی)
زنگی درشت اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ ری یِ)
دهی است به یمن. (منتهی الارب). قریه ای است در سواحل زبید. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ رَ)
یک دانه عنبر. (از اقرب الموارد). یک قطعه عنبر: یعلی بن منبه که عامل یمن بود نامه ای نوشت به عمر بن الخطاب که مردی عنبرهای بر کنار دریا یافته است، حکم آن چیست ؟ عمر به جواب بازنوشت که آن سببی است از سببهای خدای و در آن و در هرچه از دریا بیرون آید خمس واجب است. (تاریخ قم ص 169) ، سختی سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : عنبرهالشتاء، سختی زمستان. (از اقرب الموارد) ، مردم خالص النسب از قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- عنبرهالقدر، پیاز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ شَ)
دهی است و نسبت بدان عکبراوی و عکبروی آید. (منتهی الارب). دهی است و نسبت بدان عکبراوی و عکبری شود. (از اقرب الموارد). رجوع به عکبرا شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
منسوب به عکبرا، که شهرکی است بر دجله ده فرسنگ بالاتر از بغداد. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به عکبرا شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
عبدالله بن حسین بن عبدالله عکبری بغدادی، مکنی به ابوالبقاء و ملقب به محب الدین. دانشمند و ادیب و لغوی قرن ششم و هفتم هجری. رجوع به ابوالبقاء (محب الدین...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 4، نکت الهمیان، الوفیات، بغیه الوعاه و آداب اللغهالعربیۀ جرجی زیدان
لغت نامه دهخدا
(قُمْ بُ)
دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم، واقع در75هزارگزی جنوب خاوری راین و کنار شوسۀ بم به جیرفت. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. سکنۀ آن 60 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات و شغل اهالی، زراعت و گله داری است. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
به هندی حنظل است. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
منسوب به عابر. رجوع به عابر شود
لغت نامه دهخدا
(چَمْ بَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: آبادیی است قدیم النسق از جملۀ قرا و مزارع طبس میباشد که در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد و محصول آن گندم و جو است و از آب قنات مشروب میشود. (از مرآت البلدان ج 4 ص 274)
لغت نامه دهخدا
(چَمْ بَ)
مدور و گرد دایره ای. (ناظم الاطباء). چنبرمانند. حلقه مانند. دایره مانند. هر چیز که چون کم غربال و چنبر دف و امثال اینها باشد:
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبریست.
ناصرخسرو.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری تابنده دینار و درم.
لامعی.
چنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو
گر نگردد بر ره و رای تو چرخ چنبری.
سوزنی.
فلک چنبری اندر خط فرمان تو باد
ورنه بشکسته چو از عربدگان چنبر دف.
سوزنی.
شب نباشد که آه خاقانی
فلک چنبری نمیشکند.
خاقانی.
گردون چنبری ز بن گوش روز عید
حلقه بگوش چنبر دف شد چو چنبرش.
خاقانی.
، هلالی. خمیده. قوسی. مقوس. کمانی. قوس مانند. هرچه به شکل کمان باشد. خمیده. منحنی. نیم دایره ای:
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکردار غرو.
فردوسی.
کنون چنبری گشت پشت یلی
نتابد همی خنجر کابلی.
فردوسی.
زآن زلف عنبرینت بقد چنبری شود
تا پشت من خمیده شود همچو چنبری.
خاقانی.
با چهرۀ معصفر و پشتی از باد حوادث چنبری. (سندبادنامه ص 133).
- چنبری شدن، بمعنی خم شدن و کمانی شدن. خمیده و منحنی گشتن:
کنون پیر گشتست و بسیار سال
ورا چنبری شد همه برز و یال.
فردوسی.
- چنبری کردن، بمعنی خم کردن و کمانی کردن چیزی را. منحنی کردن. خماندن. دوتا کردن:
چنبری کرد پیش یزدان پشت
کاژدها کشت و اژدهاش نکشت.
نظامی.
- چنبری گشتن، خم گشتن. منحنی گشتن. خمیده گشتن. دوتا شدن:
کنون چنبری گشت سرو سهی
نماند به کس روزگار بهی.
فردوسی.
رجوع به چنبر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَمْ بَ)
معنبر بودن. عنبرین بودن. آغشته به عنبر بودن:
بیضۀ مهر احمدی جبهتش از گشادگی
روضۀ قدس عیسوی نکهتش از معنبری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 422).
رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو
طوق کشان سردمش چون خطت از معنبری.
خاقانی (دیوان، ایضاً ص 426)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
منسوب به عنبر. عنبری. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر:
آری مرا بدان کت برخیزم
وز زلف عنبرینت بیاویزم.
سروری (از فرهنگ اسدی).
خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی ص 366).
سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش
دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش.
خاقانی.
بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز
بس آه عنبرین که بعمدا برآورم.
خاقانی.
نفس عنبرین دار و آه آتشین زن
کزین خوشتر آب و هوایی نیابی.
خاقانی.
بهشتی مرغی آمد سوی گلزار
ربود آن عنبرین گل را بمنقار.
نظامی.
عنبرین طرۀ سرای سپهر
طرۀ ماه درکشید به مهر.
نظامی.
در اینجا عنبرین شمعی دهد نور
ز باد سرد افشانند کافور.
نظامی.
عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی
زیر هر مویی سری بینی که سرگردان اوست.
سعدی.
گیرم که عنبرین سخنت نافۀ ختاست
کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا.
قاآنی.
، نوعی گردن بند عنبرسرشت. (شرفنامۀ نظامی چ وحید ص 432). عنبرچه. عنبرینه. رجوع به عنبرینه و عنبرچه شود:
همه عنبرین دار و خلخال پوش
سر زلف پیچیده بالای گوش.
نظامی.
- عنبرین بو، دارای بوی عنبر. خوشبو:
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست ؟
سعدی.
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم.
حافظ.
- عنبرین بوی، دارای بوی عنبر. خوشبوی چون عنبر:
ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود
مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم.
سعدی.
ای باد بهار عنبرین بوی
در پای لطافت تو میرم.
سعدی.
- عنبرین خال، دارندۀ خال عنبری. دارندۀ خال سیاه. از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- عنبرین ختام، نامه ای که مهر آن عنبرین باشد گویا اشاره به آیۀ ’ختامه مسک’ است:
از حرمت هر کبوتری که بپرید
نامۀ او عنبرین ختام برآمد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 180).
- عنبرین خط، دارندۀ خط عنبری. از اسمای محبوب و معشوق است. (از آنندراج).
- عنبرین سنبل، کنایه از زلف و موی محبوب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء).
- عنبرین گیسو، دارندۀ گیسوی عنبرمانند. دارندۀ گیسوی مشکی و یا خوشبو چون عنبر:
همچو عودم بر آتش سوزان
بی خداوند عنبرین گیسو.
سوزنی.
- عنبرین موی، دارندۀ موی عنبری. دارندۀ موی مشکی و یا خوشبو چون عنبر. از اسمای محبوب است. (آنندراج) :
چو پیلی گر بود پیل آدمی روی
چو شیرار شیر باشد عنبرین موی.
نظامی.
پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب
ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دارم.
صائب (از آنندراج).
- عنبرین نفس، دارندۀ نفس خوشبو چون عنبر:
تو عنبرین نفس بسر روضۀ رسول
در یاد تو ملائکه مشکین دهان شدند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عِ نَ بَ)
دهی است از دهستان بنمعلا بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 600 تن. آب آن از رود خانه کرخه و محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَمْ بَ)
در اصطلاح عامیانه به معنی دمری که دمرو و وارونه است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). و رجوع به دمری و دمرو و دنبر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنتری
تصویر عنتری
کسی که عنتر را ببازی وا دارد و از این راه روزی خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنصری
تصویر عنصری
ماتیک، نژادی نژادیک منسوب به عنصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبری
تصویر زنبری
تنومند مرد، کشتی کشتی جهاز بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معنبری
تصویر معنبری
در تازی نیامده مندینی شاهبویی آغشتگی به عنبر عنبرین بودن: (بیضه مهر احمدی جبهتش از گشادگی روضه قدس عیسوی نکهتش از معنبری) (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبری
تصویر زنبری
((زَ بَ))
کشتی، جهاز بزرگ
فرهنگ فارسی معین