آنکه عنبر بفروشد. فروشندۀ عنبر: به عنبرفروشان اگر بگذری شود جامۀ تو همه عنبری. (هجونامۀ منسوب به فردوسی). سر زلف را چون درآرد بگوش کند خاک را باد عنبرفروش. نظامی. خار بود نام گل خارپوش عنبر نام آمده عنبرفروش. نظامی. فلک را داده سروش سبزپوشی عمامش باد را عنبرفروشی. نظامی
آنکه عنبر بفروشد. فروشندۀ عنبر: به عنبرفروشان اگر بگذری شود جامۀ تو همه عنبری. (هجونامۀ منسوب به فردوسی). سر زلف را چون درآرد بگوش کند خاک را باد عنبرفروش. نظامی. خار بود نام گل خارپوش عنبر نام آمده عنبرفروش. نظامی. فلک را داده سروش سبزپوشی عمامش باد را عنبرفروشی. نظامی
آنچه بوی عنبردهد و خوشبو باشد. رجوع به عنبربو شود: آهوی تاتار را سازد اسیر چشم جادوخیز و عنبربوی تو. خاقانی. نماند جز بدان پیغمبر پاک کزو در کعبه عنبربوی شد خاک. نظامی. چون شد آن مرغزار عنبربوی آب گل سر نهاد جوی به جوی. نظامی. مرحبا ای نسیم عنبربوی خبری زآن بخشم رفته بگوی. سعدی
آنچه بوی عنبردهد و خوشبو باشد. رجوع به عنبربو شود: آهوی تاتار را سازد اسیر چشم جادوخیز و عنبربوی تو. خاقانی. نماند جز بدان پیغمبر پاک کزو در کعبه عنبربوی شد خاک. نظامی. چون شد آن مرغزار عنبربوی آب گل سر نهاد جوی به جوی. نظامی. مرحبا ای نسیم عنبربوی خبری زآن بخشم رفته بگوی. سعدی
عیب پوشنده. آنکه می پوشاند و اغماض میکند از سهو و خطای دیگران. (ناظم الاطباء). خطاپوش. ستارالعیوب. مقابل عیب جو: جاهلی کفر و عاقلی دین است عیب جوی آن و عیب پوش اینست. سنائی. هست چو همنام خویش نامزد بطش و بخش بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او. خاقانی. پوست باشد مغز بد را عیب پوش مغز نیکو را ز غیرت غیب پوش. مولوی. کسانی که با ما به خلوت درند مرا عیب پوش و ثنا گسترند. سعدی. بر من رسواشدۀ عیب کوش عیب تو پوشی که توئی عیب پوش. میرخسرو (از آنندراج). هرکه سخن نشنود ازعیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش. امیرخسرو دهلوی. دیدۀ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش زین دلیریها که من در کنج خلوت میکنم. حافظ. ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو کرد آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش. حافظ. رندی حافظ نه گناهی است صعب با کرم پادشه عیب پوش. حافظ. پردۀ مردم دریدن عیب خود بنمودن است عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش. صائب. ، بمعنی عیب پوشی و عیب پوشیدن نیز به کار رود: نجوشم که خام است جوش همه زنم دست در عیب پوش همه. نظامی (از آنندراج). ، پوشاک روئین پوشاکها. (ناظم الاطباء)
عیب پوشنده. آنکه می پوشاند و اغماض میکند از سهو و خطای دیگران. (ناظم الاطباء). خطاپوش. ستارالعیوب. مقابل عیب جو: جاهلی کفر و عاقلی دین است عیب جوی آن و عیب پوش اینست. سنائی. هست چو همنام خویش نامزد بطش و بخش بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او. خاقانی. پوست باشد مغز بد را عیب پوش مغز نیکو را ز غیرت غیب پوش. مولوی. کسانی که با ما به خلوت درند مرا عیب پوش و ثنا گسترند. سعدی. بر من رسواشدۀ عیب کوش عیب تو پوشی که توئی عیب پوش. میرخسرو (از آنندراج). هرکه سخن نشنود ازعیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش. امیرخسرو دهلوی. دیدۀ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش زین دلیریها که من در کنج خلوت میکنم. حافظ. ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو کرد آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش. حافظ. رندی حافظ نه گناهی است صعب با کرم پادشه عیب پوش. حافظ. پردۀ مردم دریدن عیب خود بنمودن است عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش. صائب. ، بمعنی عیب پوشی و عیب پوشیدن نیز به کار رود: نجوشم که خام است جوش همه زنم دست در عیب پوش همه. نظامی (از آنندراج). ، پوشاک روئین پوشاکها. (ناظم الاطباء)
بالاپوش. زیرا که زبر به معنی بالاست. (انجمن آرا) (آنندراج). لباسی که بالای لباسهای دیگر پوشند. (فرهنگ نظام). بالاپوش. (ناظم الاطباء). جامۀ رویین. دثار. روی پوش: فراوان پرستنده پیشش بپای ز زربفت پوشیده مکی قبای. زبرپوشش جزع بسته بزر برو بافته چشمهای گهر. فردوسی. بحر که در داد و گهر جوش او جامۀ غوک است زبرپوش او. ناصرخسرو. جوهرقابل چو از اقبال او تشریف یافت جلوه هردم در زبرپوش مجدد میکند. اثیرالدین اخسیکتی. ، بمعنی قبا درست می آید که بر بالای ارخالق پوشند و ارخالق ترکی است و بپارسی آنرا پشتک و زبرپوش گویند و اکنون اگر جبه را زبرپوش گویند صواب است. (انجمن آرا) (آنندراج) : کله را ساز زیب کلۀ مشک کمر را ساز آذین زبرپوش. سنائی. ، هرچیز که وقت خوابیدن بر بالای آدمی پوشند عموماً. (از برهان قاطع). آنچه برای خواب بر رو کشند. (فرهنگ نظام). هرچیز که در وقت خوابیدن به روی آدمی پوشند. (ناظم الاطباء) ، لحاف را گویند خصوصاً. (برهان قاطع). لحاف. (ناظم الاطباء). لحاف باشد و آنرا بالاپوش نیز گویند. (جهانگیری) : فلک گرچه زبرپوش وجود است بچشمش سخت خلقان مینماید. شرف شفروه
بالاپوش. زیرا که زبر به معنی بالاست. (انجمن آرا) (آنندراج). لباسی که بالای لباسهای دیگر پوشند. (فرهنگ نظام). بالاپوش. (ناظم الاطباء). جامۀ رویین. دثار. روی پوش: فراوان پرستنده پیشش بپای ز زربفت پوشیده مکی قبای. زبرپوشش جزع بسته بزر برو بافته چشمهای گهر. فردوسی. بحر که در داد و گهر جوش او جامۀ غوک است زبرپوش او. ناصرخسرو. جوهرقابل چو از اقبال او تشریف یافت جلوه هردم در زبرپوش مجدد میکند. اثیرالدین اخسیکتی. ، بمعنی قبا درست می آید که بر بالای ارخالق پوشند و ارخالق ترکی است و بپارسی آنرا پشتک و زبرپوش گویند و اکنون اگر جبه را زبرپوش گویند صواب است. (انجمن آرا) (آنندراج) : کله را ساز زیب کلۀ مشک کمر را ساز آذین زبرپوش. سنائی. ، هرچیز که وقت خوابیدن بر بالای آدمی پوشند عموماً. (از برهان قاطع). آنچه برای خواب بر رو کشند. (فرهنگ نظام). هرچیز که در وقت خوابیدن به روی آدمی پوشند. (ناظم الاطباء) ، لحاف را گویند خصوصاً. (برهان قاطع). لحاف. (ناظم الاطباء). لحاف باشد و آنرا بالاپوش نیز گویند. (جهانگیری) : فلک گرچه زبرپوش وجود است بچشمش سخت خلقان مینماید. شرف شفروه