جدول جو
جدول جو

معنی عنب - جستجوی لغت در جدول جو

عنب
انگور، میوۀ خوشه ای با دانه های آب دار و شیرین به رنگ ها و انواع گوناگون، درخت این میوه، تاک، مو، رز
تصویری از عنب
تصویر عنب
فرهنگ فارسی عمید
عنب
(عِ نَ)
میوۀ تاک که تازه است و چون خشک شود آن را زبیب (مویز) گویند. (از اقرب الموارد). انگور که میوۀ معروف است. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). یک حبۀ آن را عنبه گویند. ج، أعناب. (از اقرب الموارد). عنب را به فارسی انگور و به ترکی اوزم و به هندی ناکهه نامند. ماهیت آن: ثمری است معروف که از درخت تاک که رز نیز نامند بهم می رسد. صیفی و شتوی باشد. و صیفی آن را انواع و اصناف بسیار است. بهترین آن سفید رسیدۀ شیرین شاداب و بزرگ دانۀ آن است که پوست آن رقیق و تخم آن کوچک و دانه های آن در مقدار متساوی باشند و در هم طپیده در خوشه نباشند. و خوشۀ آن باریک نباشد. و الطف همه عسکری و صاحبی و ریش بابا و کشمشی بسیار شیرین و لطیف است. طبیعت آن: با قوای مختلفه است و انواع کثیره و مطلق رسیدۀ آن و آخر اول گرم و تر و بعضی بسیارشیرین آن را تا دهم گرم و تر دانسته اند. افعال و خواص آن: منضج و سریعالانحدار و کثیرالغذاء و بهترین میوه ها است و در غذائیت و تولید خون صالح و معدل امزجۀ غلیظه و مصفی خون و دافع مواد سوداویه و احتراقیه و مصلح حال صدر و ریه و مسمن بدن و زیادکننده پیه. و غذاهای ترش و آب سرد بالای انگور بغایت مفسد آن و مورث استسقا و تبهای عفن است. و باید که بعد از چیدن فی الفور تناول ننمایند، بلکه بعد از آنکه یک دو روز مانده باشد بخورند... (از مخزن الادویه) :
آنکه زلفش چو خوشۀ عنب است
لبش از رنگ همچو آب عنب.
فرخی.
عیب نایدبر عنب چون بود پاک و خوب و خوش
گرچه از سرگین برون آید همی تاک عنب.
ناصرخسرو.
کشیده زلف گره گیر در میان دو لب
چو خوشۀ عنب اندر میانه را عناب.
امیرمعزی.
هان ثریا نه خوشۀ عنب است
دست برکن ز خوشه می بفشار.
خاقانی.
ترش و شیرین است مدح و قدح من تا اهل عصر
ازعنب می پخته سازند و ز حصرم توتیا.
خاقانی.
تیغ حصرم رنگ و بر وی دانه دانه چون عنب
پخت گردون زآن عنب نقل و ز حصرم توتیا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 27).
آن عرب گفتا معاذاﷲ لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا.
مولوی.
عقل عاجز شود از خوشۀ زرین عنب
فهم حیران شود از حقۀ یاقوت انار.
سعدی.
تین انجیر و عنب انگور و بادام است لوز
جوز باشد گردکان، بسرو رطب خرمای تر.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به انگور شود، خمر. (اقرب الموارد). می انگوری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نام بکرۀ خواره و از آن یوم العنب مر قریش وبنی عامر را. (از منتهی الارب). نام ماده شتری. و یوم العنب نام روزی مابین قریش و بنی عامر. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ عنبه. (منتهی الارب). رجوع به عنبهشود.
- آب عنب، خمر. شراب:
آنکه زلفش چو خوشۀ عنب است
لبش از رنگ همچو آب عنب.
فرخی.
همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب یاقوت رمانی بود.
حافظ.
- بچۀ عنب، کنایه از می:
همه آبستن گشتند به یک شب که و مه
این چنین زانیه باشد بچۀ هر عنبی.
منوچهری.
- حصن عنب، نام قلعه ای است درفلسطین. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عنب
انگور
تصویری از عنب
تصویر عنب
فرهنگ لغت هوشیار
عنب
((عِ نَ))
انگور
تصویری از عنب
تصویر عنب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عنبربو
تصویر عنبربو
(دخترانه)
عنبر+ بو، معطر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عنبر
تصویر عنبر
(دخترانه)
ماده ای چرب، خوشبو، و معطر که از معده یا روده نوعی ماهی گرفته می شود و امروزه در عطرسازی به کار می رود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عنبر اشهب
تصویر عنبر اشهب
نوعی عنبر خالص و تیره رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبرفام
تصویر عنبرفام
به رنگ عنبر، سیاه رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبر
تصویر عنبر
ماده ای خوش بو و خاکستری رنگ که در معده یا رودۀ عنبرماهی تولید و روی آب دریا جمع می شود. گاهی خود ماهی را صید می کنند و آن ماده را از شکمش بیرون می آورند
عنبر اشهب: نوعی عنبر خالص و تیره رنگ
فرهنگ فارسی عمید
(عُمْ بُ)
گند و تلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). بظر و تلاق. (ناظم الاطباء). عنبله. رجوع به عنبله شود، آنچه بگذارد ختنه ناکرده از آن. (منتهی الارب) (از آنندراج). عنبله. رجوع به عنبله شود، زن درازتلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). عنبله. رجوع به عنبله شود، چوبی که بدان در جواز گندم کوبند. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بدان در هاون چیزی کوبند. (ناظم الاطباء). عنبله. رجوع به عنبله شود
لغت نامه دهخدا
(عِ نَ بَ)
یک دانۀ انگور. (منتهی الارب) (آنندراج). واحد عنب، یعنی یک دانه انگور. (ناظم الاطباء). یک حبه انگور. (از اقرب الموارد). ج، عنبات، عنوب، عنب، عنباء، أعناب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آبلۀ ریز که بر اندام انسان برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عنبات. (اقرب الموارد) ، از اعلام است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
معرب انبه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به انبه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ تَ)
چاهی است به مدینه. (منتهی الارب). بئر ابی عنبه، چاهی است در نزدیکی مدینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَنَ)
کلان بینی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه بینی بزرگ دارد. (از اقرب الموارد) ، بازگردنده تر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عُمْ بُ)
کوتاه گوشت ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عنبطه. رجوع به عنبطه شود
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد). عنابس. رجوع به عنابس شود، نعت است برای شیر که وزن فنعل باشد از عبوس. ج، عنابس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
ابن ثعلبه. از صحابیان بود. پسرش خالد نیز از صحابیان به شمار می رفت. (از منتهی الارب). صحابی به یار و همراه پیامبر اسلام (ص) اطلاق می شود که در دوران حیات پیامبر با او ملاقات کرده، به اسلام گرویده و ایمان خود را حفظ کرده باشد. صحابه نقش مهمی در گسترش دین اسلام، انتقال احادیث و ثبت وقایع تاریخی دارند. بررسی زندگی صحابه یکی از ارکان مهم مطالعات اسلامی است و شناخت آنان به درک بهتر صدر اسلام کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
موضعی است و یا وادیی است به یمن. (از منتهی الارب). موضعی است در شعر ابوصخر هذلی. و گویند وادیی است در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَنَ)
خردسر از مردم و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ نَ)
منسوب به عنب. رجوع به عنب شود، منسوب به عنب که میوه و انگور فروش را می رساند. (از انساب سمعانی).
- بواسیر عنبی، بواسیری است گرد بر سان انگور. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- پردۀ عنبی، پردۀ عنبیه:
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پردۀ عنبی است.
حافظ.
رجوع به عنبیه شود، عنبی، مرواریدی است که عرض او اندکی از عرض مروارید غلطان بیشتر بود. (جواهرنامه)
لغت نامه دهخدا
(عُمْ بَ / بُ)
بسیاری و فراوانی آب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گیاهی است. (منتهی الارب). نباتی است. (از اقرب الموارد) ، مقدم سیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مقدم قوم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُمْ بُ)
گول و نرم فروهشته گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). احمق و نرم. (از اقرب الموارد) ، گران جسم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثقیل. (از اقرب الموارد). عنبوج. رجوع به عنبوج شود
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
پدر قبیله ای است از بنی تمیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و بلعنبر فرزندان او، یعنی بنوالعنبر بحذف نون، چنانکه بلحارث. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
نوعی از بوی خوش و آن سرگین ستور بحری است یا چشمه ای است آن را در آن. یا چیزی است که در قعر دریا خیزدو حیوانات بحری میخورد و میمیرد، و بیشتر در شکم ماهی یافته شود. و گویند که نوعی از موم است که بمرور ایام روان گردد و به دریا افتد و موج دریا بر کنار اندازد. گرم و خشک است در دوم، مقوی دماغ و حواس و اعضای بدن. و مؤنث نیز به کار رود. (از منتهی الارب) (از آنندراج). خوشبویی است معروف. گویند آن سرگین جانوری بحری است که بصورت گاو باشد. بعضی گفته اند که منبع آن چشمه ای است در دریا. و صحیح آن است که مومی است خوشبو که در کوهستان هند و چین از زنبور عسل که انواع گیاه خوشبو میخورد بهم می رسد و سیل آن را به دریا میبرد و شست و شو میدهد، و اکثر جانوری بحری آن رافرومیبرد نتواند که هضم کند، آن را بیندازد. و از آن جهت بعضی گمان برند که سرگین آن جانور است. از بعضی ثقات مسموع شده که مگس عسل در میان عنبر یافته اند، و به آتش میگدازد، و این نشان ظاهر است که موم باشد. (از غیاث اللغات). مادۀ سقزی و معطر که در خوشبوی استعمال کنند و مؤنث و مذکر هر دو آید. و آن جسمی است خاکستری رنگ که آن را از موجهای اقیانوس هند به دست می آورند و گویا سرگین کاشالوت بود. (ناظم الاطباء). نوعی خوشبو است و آن ماده ای است سخت که نه طعمی دارد و نه بویی. و هرگاه مالیده شود یا سوزانده گردد بویی تند از آن برخیزد. و گویند که عنبر، فضلۀ حیوانی است دریایی، و یا محصول چشمه ای است در دریا، و یا گیاهی است در دریا که بمنزلۀ علف است در خشکی. بصورت مذکر و مؤنث بکار رود. (از اقرب الموارد). هرگاه پرنده ای عنبر را نوک بزند، منقارش در آن میماند و هرگاه بر آن بیفتد ناخنهایش جدا شده در عنبر باقی میماند، و بسا اتفاق می افتد که دریانوردان و عطاران منقار و ناخن پرندگان را در عنبر می یابند. (زمخشری از تاج العروس). رطوبتی است که مانند مومیایی منجمد میشود. و از جزیره های دریای عمان و مغرب و چین در وقت جزرو مد دریا داخل بحر میگردد، و صاف او بر روی آب از تحریک موج مجتمع و مایل به تدویر میشود، و او را شمامه نامند و آنچه مخلوط به خاک و ریگ است بجهت ثقل درقعر آب می نشیند و صفایحی و سیاه میباشد، و عنبر تخته ای نامند. و بهترین او اشهب مایل به سفیدی است، و بعد از آن مایل به ازرقی و زردی، و بعد از آن مایل به سبزی. و زبون ترین او سیاه صفایحی و بلعی است. و ماهی آن را فروبرده، جهت اضرار رد کرده باشد، یا آنکه از جهت افراط ضرر، ماهی را کشته باشند و از شکم آن بیرون آورده باشند. و مصنوع آن را که از لادن و گچ و موم و عنبر سیاه به اوزان مخصوص ساخته باشند، از غیرمصنوع تفرقه بسیار مشکل است. خالص او در خاییدن متقطع.و عنبر در دوم گرم و در اول خشک، و حافظ ارواح و قوتها، و بغایت مفرح و محرک اشتها و باه، و مفتح سدد واعاده کننده قوتهایی که از شرب دوا و از جماع شده باشد، و پادزهر سموم، و مقوی فعل معاجین و تراکیب، و بالطبع رافع امراض باردۀ دماغ و الخاصه رافع امراض حارۀ آن، و جهت جنون و نزلات و امراض سینه و غیره نافع است. و مداومت او با ماءالعسل جهت اعادۀ باه مأیوسین، و شرب یک دانگ او هر روزه تا سه روز جهت درد معده و فم معده جدید و قدیم مجرب است. بوییدن آن درجمیع امور مذکوره قوی الاثر و باعث غلیان خون و رقت آن باشد. و یک مثقال او که با دو چندان آن بنفشه و نیم مثقال صمغ عربی به سه دفعه در یک روز خورده شود، تفریح او بحد مستی میرسد و بدلش به وزن او مشک و زعفران است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). ماده ای است چرب و خوشبو و کدر و خاکستری رنگ و رگه دار که از روده یا معده ماهی عنبر (کاشالو) گرفته میشود. این ماده در عطرسازی بکارمیرود. وزن قطعات عنبر مستخرج از داخل روده و معده ماهی عنبر بین 0/5 تا 10 کیلوگرم و گاهی بیشتر (تا 20 کیلوگرم) است. تولید عنبر در داخل دستگاه گوارش ماهی عنبر بواسطۀ ترشحات سیاه رنگ جانور نرم تنی بنام ماهی مرکب است که مورد تغذیۀ این حیوان است. بوی مطبوع این مادۀ سیاه رنگ درداخل دستگاه گوارش ماهی عنبر حفظ میشود و حتی پس ازمرگ ماهی عنبر، بوی مطبوع عنبر در داخل دستگاه گوارشیش محفوظ میماند. معمولاً ماهی عنبر را در دریاهای شمال و اطراف ژاپن و گاهی در دریاهای مجاور جاوه و سوماترا شکار میکنند. و پس از شکافتن شکمش از داخل معده و روده اش عنبر را استخراج مینمایند. هر قدر ماهی مرکب بیشتری مورد تغذیۀ این حیوان واقع شده باشد، مقدار عنبر موجود در داخل دستگاه گوارش ماهی عنبر بیشتر است. (فرهنگ فارسی معین). عنبر خاکستری. شاه بویی. شاه بوی. سیدالطیب. موم عسل دریایی. ند. مند. شمامه. قندید. عنبر را انواعی است از قبیل فستقی و خشخاشی و اشهب. و از انواع بد آن، مبلوع و بلعی و صفایحی و تخته ای است:
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه تیره شد و زاهری و عنبر خوار.
عماره.
همه ره همی آب را برزدند
تو گفتی گلابی به عنبر زدند.
فردوسی.
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب.
فردوسی.
همه زر و عنبر بیامیختند
ز شادی بسر بر همی ریختند.
فردوسی.
یکی سرو دید از برش گرد ماه
نهاده ز عنبر به سر بر کلاه.
فردوسی.
از ره صورت باش چون او
گونۀ عنبر دارد لادن.
فرخی.
گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد
ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد.
منوچهری.
چو عنبر سرشتۀ یمان و حجازی.
(از تاریخ بیهقی ص 384).
دین بوی عنبر است و جهان عنبر
بی بوی خوش چه عنبر و چه سرگین.
ناصرخسرو.
اگر نیستی آن جهان، خاک تیره
شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان ؟
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 86).
میان عنبر و خاکستر اندرون فرق است
اگرچه باشد عنبر به رنگ خاکستر.
ازرقی.
آب وی آب زمزم و کوثر
خاک وی جمله عنبر و کافور.
؟ (از کلیله و دمنه).
دل معنی طلب زحرف مجوی
که نیابی ز نقش عنبر، بوی.
سنایی.
گر همی در و عنبرت باید
بحرها هست در غدیر مباش.
سنایی.
بخور از بر عنبر آمد به مجلس
عقول از بر انفس آمد به مبدا.
خاقانی.
روز جوهرنام و شب عنبرلقب
پیش صفه اش خادم آسا دیده ام.
خاقانی.
طوطی گفتا سمن به بود از سبزه کو
بوی ز عنبر گرفت رنگ ز کافور ناب.
خاقانی.
لاجرم آنجا که صبا تاخته
لشکرعنبر علم انداخته.
نظامی.
مگس وارم مران زآن تنگ شکر
مسوزانم به آتش همچو عنبر.
نظامی.
درون خرگه از بوی خجسته
بخور عود و عنبر کله بسته.
نظامی.
عنبر شب چو سوخت ز آتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست.
عطار.
فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامت است آن یا قیامت، عنبر است آن یا عبیر.
سعدی.
هرگز نشد به بوی خود عنبر سیر
کنیت گرفت گرچه به بوالعنبر.
سیدنصراﷲ تقوی.
- شمع عنبر، شمعی که از عنبر میساختند و بموقع روشن شدن بوی خوش میداد:
هر آنگه که رفتی همی سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ.
فردوسی.
- عنبر اشهب، نوعی عنبر سیاه که نسبت به عنبر خشخاشی و عنبر حبشی بهتر است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عنبر شود: و از وی (از شنترین اندلس) عنبر اشهب خیزد بغایت نیک، سخت بسیار. (حدود العالم).
بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با رخ طنبور.
منجیک ترمذی.
- عنبر بحری، عنبر دریایی، چون عنبر را ازدریا به دست آرند:
باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح
تا صدف آتشین کردبه ماهی شتاب.
خاقانی.
- عنبر بلعی، از نوع بد عنبر باشد. رجوع به عنبر شود.
- عنبر به مشک آمیختن، مبالغه در تعطیر کردن. (آنندراج) :
دگر بار سرسبز شد شاخ خشک
بنفشه درآمیخت عنبر به مشک.
نظامی (از آنندراج).
- عنبر تخته ای، نوعی از عنبر که مخلوط به خاک و ریگ است و در قعر دریا می نشیند. رجوع به عنبر شود.
- عنبر خاکستری، عنبر. رجوع به عنبر شود.
- عنبر خالص، عنبر اشهب. رجوع به عنبر شود.
- عنبر خام، عنبری که آمیخته به چیزی نباشد. رجوع به عنبر شود.
- عنبر سیاه، از نوع بد عنبر است. رجوع به عنبر شود.
- عنبر صفایحی، از نوع بد عنبر است. رجوع به عنبر شود.
- عنبر لب، کنایه از خط نورسته باشد. (از آنندراج) :
شکسته قیمت یاقوت را به عنبر لب
نهاده کرسی خط بر فراز عرش عظیم.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- عنبر مبلوع، از انواع بد عنبر است. عنبر بلعی. رجوع به عنبر شود.
- عنبر مطبق، عنبر تر. رجوع به عنبر تر شود.
- گاو عنبر، جانوری است شبیه به گاو که در دریا میباشد و گویند عنبر فضلۀ اوست. رجوع به ماده های عنبر و گاو عنبر شود.
، غلامان و خادمان سیاه را در قدیم بمناسبت رنگ آنها غالباً عنبر نام مینهادند:
سیاه مطبخی را گو میندیش
که داری آسیائی نیز در پیش
اگر در مطبخت نام است عنبر
شوی در آسیا کافورپیکر.
نظامی.
، ماهیی است دریایی. (منتهی الارب) (آنندراج). ماهی دریایی بسیار بزرگ. (از ناظم الاطباء). ماهیی است دریایی که از پوست آن سپر سازند. (از اقرب الموارد). ماهیی است که طولش گاهی به 60 پا میرسد و او را سری بزرگ و دندان است (بر خلاف ماهی بال). (از المنجد). نام ماهیی است دریایی که گاه طول آن به پنجاه ذراع رسد و به فارسی آن را پاله گویند. (تاج العروس از ازهری). رجوع به گاو عنبر، گاو بحری، قطاس، قیطوسی، بحری قطاس و پرچم شود، سپر از پوست ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج). سپری که از پوست ماهی دریایی سازند. (از اقرب الموارد) (از آنندراج)، زعفران، و اسپرنگ که گیاهی است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زعفران یا گیاه ورس. (از اقرب الموارد). اسپرنگ که گیاهی است. (آنندراج)، شدت و سختی زمستان. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ج، عنابر، گل گندم که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین)، عنبربو که نوعی گیاه است. رجوع به عنبربو شود، فتنه که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به فتنه شود
لغت نامه دهخدا
ابن الندیم در الفهرست گوید: حروف عنبث، خطوطی است که در علوم قدیم از قبیل صنعت و سحر و عزایم، بزبانی که صاحبان آن علوم وضع کرده اند به کار می رود و کسی آن زبان را درک نمی کند. رجوع به الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 505 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعنب
تصویر اعنب
کلان بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبه
تصویر عنبه
یک دانه انگور، جوش که بر تن آدمی بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبس
تصویر عنبس
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از بوی خوش و آن سرگین ستور بحری است، جسمی است خاکستری که آنرا از موجهای اقیانوس هند بدست میاورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبج
تصویر عنبج
گول، فرو هشته گوشت آویزان گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبا
تصویر عنبا
هندی تازی گشته از انبه نغزک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبر
تصویر عنبر
((عَ نْ بَ))
ماده ای خوش بو که از شکم نوعی ماهی به همین نام به دست می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنبر
تصویر عنبر
زغال اخته
فرهنگ واژه فارسی سره
عنبربو، گل گندم، فتنه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن عنبر به خواب چهار وجه است. اول: منفعت. دوم: ولایت. سوم: کامرانی. چهارم: ثنای نیکو .
فرهنگ جامع تعبیر خواب