جدول جو
جدول جو

معنی عناصل - جستجوی لغت در جدول جو

عناصل
(عَ صِ)
جمع واژۀ عنصل. (منتهی الارب). رجوع به عنصل شود
لغت نامه دهخدا
عناصل
جمع عنصل، پیاز های دشتی پیاز های نرگس
تصویری از عناصل
تصویر عناصل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عنادل
تصویر عنادل
عندلیب ها، بلبل ها، جمع واژۀ عندلیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عناصر
تصویر عناصر
عنصرها، اجسام بسیط، کنایه از افراد، آدم ها، عامل ها، کنایه از اصل ها، گوهرها، جمع واژۀ عنصر
عناصر اربعه: عناصر چهارگانه، آب، خاک، باد، آتش، آخشیجان، چهار آخشیج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنصل
تصویر عنصل
پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیاز موش، اشقیل، اسقیل
فرهنگ فارسی عمید
(صِ)
اسم فاعل از نصل. (اقرب الموارد). رجوع به نصل شود، لحیه ناصل، ریش ازخضاب بیرون آمده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خارجه من الخضاب. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عُ بِ)
زه درشت سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وتر سخت و درشت. (از اقرب الموارد) ، مرد تمام اندام و سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد ضخیم و درشت، سخت و محکم. ج، عنابل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ صَ / صُ)
پیاز دشتی مشهور به اسقال. ج، عنصلاء. (از منتهی الارب). پیاز موش. اسقیل. عضلاء. رجوع به اسقال و پیاز موش شود:
آن زاغ در آسا بر همچون حبشی کاذر
بربسته به شاخ اندر هم سنبل وهم عنصل.
منوچهری (دیوان ص 69)
لغت نامه دهخدا
(عُ ظُ بَ)
موضعی است در دیار عرب. (از معجم البلدان).
- طریق العنصل، راهی است که ازبصره به یمامه می رود. و گویند آن از راههای بصره است که از دهنا می گذرد. (از معجم البلدان). رجوع به منتهی الارب، اقرب الموارد، ناظم الاطباء و عنصلین شود
لغت نامه دهخدا
(عَ صِنْ)
عناصی. جمع واژۀ عنصوه. رجوع به عناصی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ)
جمع واژۀ منصل یا منصل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به منصل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ)
جمع واژۀ عنابل. رجوع به عنابل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ تِ)
جمع واژۀ عنتل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عنتل شود، ضباع عناتل، کفتارهایی که شکار را پاره پاره کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ دِ)
جمع واژۀ عندلیب. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (غیاث اللغات). زیرا هر اسم عربی که از چهار حرف بیشتر داشته باشد در حالت جمع یک یا دو حرف از آخر آن حذف کنند. (از غیاث اللغات و منتهی الارب) :
جرس دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(عَ صِ)
جمع واژۀ عنصر. آخشیجان. رجوع به عنصر شود:
ترتیب عناصر را بشناس که دانی
اندازۀ هر چیز مکین را و مکان را.
ناصرخسرو.
- عناصر اربعه، در نزد قدما عبارت بود از آتش و باد و آب و خاک. (از اقرب الموارد). و عقیده داشتند که آنها چهار عنصر اصلی هستند که مدار وجود کائنات و عالم کون و فساد و بالاخره جهان جسمانی بر آنها میباشد. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی). عناصر چهارگانه. چهار عنصر. ارکان اربعه. چهارارکان. چهار آخشیج. مواد اربعه. اجساد اربعه. امهات اربعه. اسطقسات اربعه. چهار گوهر.
- ، عناصر اربعه را صوفیان به چهار نفس تشبیه کرده اند، بدین ترتیب که آتش را نفس اماره، باد را نفس لوامه، آب را نفس ملهمه و خاک را نفس مطمئنه نام کرده اند و برای هر یک ده خاصیت ذکر کرده اند. مثلاً مراتب نفس اماره: جهل، خشم، بغض، قهر، کبر، حسد، بخل، کفر و نفاق است و بدین ترتیب سایر آنها را باصفات مذمومه و ممدوحه تطبیق کرده اند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا).
- عناصر بسیط یا بسیطه،هر یک از عناصر اربعه است در حال محوضت و خلوص و عدم اختلاط با یکدیگر. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی).
- عناصر ثقیل یا ثقیله، دو عنصر خاک و آب، از عناصر اربعه می باشند. (از فرهنگ لغات واصطلاحات فلسفی).
- عناصر خفیف یا خفیفه، دو عنصر هوا و آتش، از عناصر اربعه می باشند. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی).
- عناصر عقود، وجوب، امکان، و امتناع را عناصر عقود نامند. (از فرهنگ علوم عقلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عنصوه و عنصوه و عنصوه و عنصیه. رجوع به هر یک از این لغات شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنصل
تصویر عنصل
پیاز موش، پیاز دشتی، جمع عناصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنادل
تصویر عنادل
جمع عندلیب، هزار آوایان هزار دستانان جمع عندلیب بلبلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عناصر
تصویر عناصر
جمع عنصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنادل
تصویر عنادل
((عَ دِ))
جمع عندلیب، بلبلان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنصل
تصویر عنصل
((عُ نْ صُ))
پیاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عناصر
تصویر عناصر
((عَ ص))
جمع عنصر
عناصر اربعه: چهار عنصر قدما، آب، باد، خاک و آتش
فرهنگ فارسی معین