جدول جو
جدول جو

معنی عناب - جستجوی لغت در جدول جو

عناب
(دخترانه)
میوه ای به رنگ قرمز که خواص درمانی فراوانی دارد
تصویری از عناب
تصویر عناب
فرهنگ نامهای ایرانی
عناب
میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانه، سنجد گرگان، تبرخون
تصویری از عناب
تصویر عناب
فرهنگ فارسی عمید
عناب
(عَنْ نا)
انگورفروش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فروشندۀ انگور. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عناب
(عُ)
نام اسب مالک بن نویره. (منتهی الارب) (آنندراج). نام اسبی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عناب
(عَنْ نا بِ)
کوهی است به راه مکه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوه دایره شکل و بسیار مرتفعی است که چیزی در آنجا نمی روید. و گویند، کوهی است در طریق مکه. و گویند، طریق مدینه است از فید. و نیز گویند، کوهی است سیاه رنگ ازآن کعب بن عبدویه که آبشان هم ’عنابه’ نامیده می شود. و نیز گفته اند که عناب کوهی است سیاه رنگ در مروت. و برخی عناب را ’صحرا’ گفته اند. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
عناب
(عُنْ نا)
سنجد جیلان. (منتهی الارب). میوه ای است شبیه به سنجد و در منضجات ومسهلات به کار برند. خوردن آن خون را صاف کند. (برهان قاطع). ثمر درختی است معروف، قریب به درخت کنار و زیتون در بلندی، و برگ آن اندک ضخیم تر و طولانی تر از برگ کنار. و یک روی آن مزغب، و پوست درخت آن سرخ رنگ و چوب آن نیز سرخ رنگ و نیمرنگ و خالدار. بهترین آن بزرگ بالیدۀ به کمال رسیدۀ سرخ شدۀ در گوشت جرجانی و یا خطایی آن است که شیرین و عفوصت آن کم باشد. تازۀ آن معتدل در حرارت و برودت و مایل به رطوبت است، و شیخ الرئیس آن را بارد اول و معتدل در یبوست و رطوبت قلیلی گفته است. خواص آن: منضج اخلاط غلیظه و ملین صدر و احشاء و مسهل اخلاط رقیقه و رافع خشونت سینه و حلق و صوت، عارض از حرارت و سرفه، و صاف کننده خون، و مولد خون صالح، و مسکن التهاب و تشنگی و حدت خون وگرمی و وجع جگر و مثانه و امراض مقعده و لزع امعاء و معده. (از مخزن الادویه). درختچه ای است از تیره عنابها که جزو تیره های نزدیک به گل سرخیان محسوب میشود. ارتفاع آن بین 4 تا 6 متر است و دارای ساقۀ راست و شاخه های ناهموار است. برگهایش کوچک و شفاف و بی کرک است و در قاعده دمبرگ دو گوشوارک نوک تیز بصورت خار وجود دارند. گلهایش کوچک و زردرنگ و شامل دم گل بسیار کوتاه است. میوه اش شفت و مایل به قرمز و شفاف و کروی است، و ممکن است به بزرگی یک زیتون برسد. و دارای طعمی مطبوع است. بوی عناب ضعیف و طعم آن لعابی و کمی شیرین است. علاوه بر آنکه میوۀ این گیاه را بحالت تازه مصرف می کنند، در تداوی بعنوان ملین و مسکن سرفه به کار میرود. گیاه مزبور در اکثر نقاط ایران میروید. اون ناف. اون ناف دار. طبرخون. سنجد گرگان. سیلانه. شیلانه. تفاح بری. سیب کوهی. یبانی. آلماآغاجی. ارج. درخت شیلان. درخت شیلانک. تبرخون. عناب آغاجی. صغیرا. سنجد جیلان. سنجد جیلانی. (فرهنگ فارسی معین). یک دانۀآن را عنابه گویند. (از اقرب الموارد) :
نهاد زهر بر نوش و خار هم بر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب.
ابوطاهر خسروانی.
چو چوب عنابم گر چین گرفت روی همه
گرفت اشکم در دیده گونۀ عناب.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 29).
بشرط بی بی شمس و بشرب بابا خمس
به مصطکی و به بادام و پسته و عناب.
خاقانی.
حاجت به جو آبست و جوم نیست ولکن
دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب.
خاقانی.
چرا هوای لبت خون من بجوش آورد
اگر نشاندن خون از خواص عناب است.
ظهیر فاریابی (از نزهه القلوب).
پست شکر گشت غبار درت
پسته و عناب شده شکرت.
نظامی.
، کنایه از لب معشوق است. (آنندراج) (برهان قاطع) :
بپرسید سین دخت مهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را.
فردوسی.
بده عناب چون سازی کمند زلف چین برچین
مرا عناب وار از روی خون آلوده چین خیزد.
خاقانی.
گهی بر شکر از بادام زد آب
گهی خایید فندق را به عناب.
نظامی.
لب لعل عناب شکرشکن
زده بوسه بر فندق بی دهن.
نظامی.
مریضی که از عشق تب میکند
علاجش دو عناب لب میکند.
؟
، در این بیت از منوچهری:
ابر زیر و بم شعر اعشی ّ قیس
همی زد زننده به مضرابها
نسخۀ بدل بجای مضرابها ’عنابها’ دارد که مرحوم دهخدا احتمال داده اند ’عناب’ نام سازی باشد. و نیز می توان آن را بمعنی سرانگشتان پنداشت، چنانکه ’عناب تر’ در فرهنگها بمعنی انگشتان آمده است.
- عناب بری، کول خس. کوله خس. (از فرهنگ فارسی معین).
- عناب تر. رجوع به این ماده در ردیف خود شود.
- عناب رنگ، به رنگ عناب. رجوع به این ماده در ردیف خود شود.
- عنابگون، به رنگ عناب. رجوع به این ماده در ردیف خود شود.
- عناب وار، مانند عناب. رجوع به این ماده در ردیف خودشود
لغت نامه دهخدا
عناب
(عَنْ نا)
نام والد حریث بنهابی است. (منتهی الارب) (آنندراج). از اعلام است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عناب
کلان بینی: مرد، فنج در زنان (فنج فتق)، کوه خرد، کوه بزرگ از واژگان دو پهلو، بستگی چوز (چوز فرج زنان) انگور فروش چیلان تبر خون فضل تبر خون نیافت سنجد هرگز گرچه به دیدن چو سنجد است تبر خون (ناصرخسرو) سیلانه سنجد گرگان شیلانه سیب کوهی اون ناف از گیاهان انگور فروش
فرهنگ لغت هوشیار
عناب
((عَ نّ))
درختی است با برگ های کوچک و بی کرک و شفاف، گل هایش کوچک و زرد رنگ و شامل دم گل بسیار کوتاه است. میوه اش شفت و مایل به قرمز، شفاف و کروی است که به بزرگی یک زیتون می رسد و دارای طمعی بسیار مطبوع است، چوبی سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست گیرند، تبرخون
تصویری از عناب
تصویر عناب
فرهنگ فارسی معین
عناب
جمع کردن عناب از درخت جمع کردن و گردآوردن مال است و دادن عناب به دیگری رسانیدن راحت به گیرنده عناب است - جابر مغربی
عناب مال است که بیننده خواب حاصل می کند - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعناب
تصویر اعناب
عنب ها، انگورها، جمع واژۀ عنب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنابی
تصویر عنابی
به رنگ عناب، قرمز تیره، مایل به قهوه ای مثلاً لباس عنابی پوشیده بود
فرهنگ فارسی عمید
(عُ)
جایگاهی است در سه میلی حسینیه از راه مکه. در اینجا برکه ای است ازآن ام جعفر که در سه میل پس از قباب، در مقابل سمیراء و پس از توز واقع شده. آب آن شور و غلیظ است. و گویند که عنابه، کوه کوچک یا صخرۀ بزرگی (قاره) است در پایین ’رویثه’ بین مکه و مدینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
صعنب الثریده، فراهم آورد میان اشکنه را و جدا و ممتاز کرد سر آن را. (منتهی الارب). جمع وسطها و قور رأسها. (اقرب الموارد). رجوع به صعنبه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عنب. انگورها. (آنندراج). جمع واژۀ عنب. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عنب، میوۀ درخت مو. و یکی آن عنبه. (از اقرب الموارد) :
سیاه خانه و غیلان سرخ بر دل من
حریف رضوان بود و حدائق اعناب.
خاقانی.
، پذیرفتار امری شدن: اعهدک من الامر. (منتهی الارب). پذیرفتار کاری شدن و تعهد آن کردن. (از ناظم الاطباء). تکفل کاری کردن. یقال: ’اعهدک من اباق هذا العبد’، ای ابرئک و امنک و اعهدک من هذا الامر ای اکفلک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ بِ)
مرد تندخوی درشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جافی و سخت و بدمعاشرت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ)
جمع واژۀ عنبر. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به عنبر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ)
نام شش تن در قریش از اولاد امیه بن عبدشمس، آن شش کس حرب و ابوحرب و سفیان و ابوسفیان و عمرو و ابوعمرو باشند که لقب عنابس، یعنی شیر یافته اند. و جز این شش تن را اعیاص خوانند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ)
جمع واژۀ عنبسه. (ناظم الاطباء). رجوع به عنبسه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بِ)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ بِ)
زه درشت سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وتر سخت و درشت. (از اقرب الموارد) ، مرد تمام اندام و سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد ضخیم و درشت، سخت و محکم. ج، عنابل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ)
جمع واژۀ عنابل. رجوع به عنابل شود
لغت نامه دهخدا
(عُنْ نا بَ)
یک دانه عناب. یکی عناب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عناب شود، بار پیلو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُنْ نا)
منسوب به عناب که مشهور است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). رنگی است معروف که رنگ سرخ باشد، و به تخفیف نون هم آمده است. (آنندراج). رنگ سرخ شبیه به رنگ عناب. (ناظم الاطباء). به رنگ عناب. عنابگون. عناب رنگ
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنابی
تصویر عنابی
چیلانی از رنگ ها منسوب به عناب برنگ عناب سرخ رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعناب
تصویر اعناب
جمع عنب، انگورها جمع عنب انگورها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بناب
تصویر بناب
آخرآب، ته آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذناب
تصویر ذناب
دم بند ریسمانی که دم ستور یا اشتر به تنگ می بندد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جناب
تصویر جناب
درگاه، آستانه خدا کرانه و بیگانه و غریب کرانه و بیگانه و غریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنابی
تصویر عنابی
سرخ رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جناب
تصویر جناب
سرکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عناد
تصویر عناد
دشمنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عقاب
تصویر عقاب
شهباز، آگفت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طناب
تصویر طناب
ریسمان، کمند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عذاب
تصویر عذاب
شکنجه
فرهنگ واژه فارسی سره