طنابی بلند با سری حلقه مانند برای گرفتار کردن انسان یا حیوان، کنایه از آنچه به وسیلۀ آن کسی را اسیر و گرفتار کنند، دام مثلاً پسرک سرانجام در در کمند او افتاد، زلف، گیسو کمند انداختن: به کار بردن کمند برای گرفتار ساختن کسی یا حیوانی یا برای بالا رفتن از جایی
طنابی بلند با سری حلقه مانند برای گرفتار کردن انسان یا حیوان، کنایه از آنچه به وسیلۀ آن کسی را اسیر و گرفتار کنند، دام مثلاً پسرک سرانجام در در کمند او افتاد، زلف، گیسو کمند انداختن: به کار بردن کمند برای گرفتار ساختن کسی یا حیوانی یا برای بالا رفتن از جایی
خطی که با خط دیگر تشکیل زاویۀ قائمه می دهد ستون، پایه، ستون خانه رئیس، سرور، بزرگ قوم گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، مقمعه
خطی که با خط دیگر تشکیل زاویۀ قائمه می دهد ستون، پایه، ستون خانه رئیس، سرور، بزرگ قوم گُرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گُرزِه، دَبوس، لَخت، چُماق، سَرپاش، سَرکوبِه، مِقمَعِه
دهی است از بخش مرکزی شهرستان مرند با 1037 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوب، کشمش، بادام و کرچک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان مرند با 1037 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوب، کشمش، بادام و کرچک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
شکسته دل از عشق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنکه عشق وی را شکسته باشد، سخت غمگین. (از اقرب الموارد). بیقرار و تفته از بیماری و جز آن. (منتهی الارب)، {{اسم}} خانه ای که کسی در آن پناهنده شود، و بست و پناهگاه. (ناظم الاطباء)، سردار قوم. (منتهی الارب). سرور و تکیه گاه قوم که حوایج خود را به او رجوع کنند. (از اقرب الموارد). خواجه. (دهار) (زمخشری). رئیس قوم. سرور. مهتر. (فرهنگ فارسی معین). ج، عمداء. وزیر. بزرگ: آن کو عمید رفت زخانه آن کو ادیب رفت به مکتب. مسعودسعد. هر کس از دعوی عمیدند و خطیرند و بزرگ تو ز معنی هم عمیدی هم بزرگی هم خطیر. سنائی. ای ولینعمت احرار و عبید منعم ومکرم دهقان و عمید. سوزنی. ، عمید، سابقاً یک نوع مخاطبه بود که از جانب سلطان به وزرا و بزرگان داده میشد: امیر فرمود وی (بوسهل حمدوی) را خلعتی راست کردند، چنانکه وزیران را کنند... و مخاطبۀ وی الشیخ العمید فرمود، و خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد را آزار آمد از این مخاطبه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 390). این سلطان ما امروز نادرۀ روزگار است، خاصه در نبشتن و نامه فرمودن و مخاطبه نهادن. و مخاطبۀ این بوسهل به لفظ عالی خویش گفته است که عمید باید نبشت که ما از آل بویه بیشیم و چاکر ما از صاحب عباد بیش است. (تاریخ بیهقی ص 390). بیاید در تاریخ بابی سخت مشبع آنچه رفت و سالاری تاش و کدخدایی دو عمید بوسهل حمدوی و طاهر کرخی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). آنکه در نامه ها خطابش هست از عمیدان عصر مولانا. مسعودسعد. - عمیدالامر، مایه و نظام کار. (از اقرب الموارد). - عمیدالوجع، محل و مکان درد. (از اقرب الموارد)
شکسته دل از عشق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنکه عشق وی را شکسته باشد، سخت غمگین. (از اقرب الموارد). بیقرار و تفته از بیماری و جز آن. (منتهی الارب)، {{اِسم}} خانه ای که کسی در آن پناهنده شود، و بست و پناهگاه. (ناظم الاطباء)، سردار قوم. (منتهی الارب). سرور و تکیه گاه قوم که حوایج خود را به او رجوع کنند. (از اقرب الموارد). خواجه. (دهار) (زمخشری). رئیس قوم. سرور. مهتر. (فرهنگ فارسی معین). ج، عُمداء. وزیر. بزرگ: آن کو عمید رفت زخانه آن کو ادیب رفت به مکتب. مسعودسعد. هر کس از دعوی عمیدند و خطیرند و بزرگ تو ز معنی هم عمیدی هم بزرگی هم خطیر. سنائی. ای ولینعمت احرار و عبید منعم ومکرم دهقان و عمید. سوزنی. ، عمید، سابقاً یک نوع مخاطبه بود که از جانب سلطان به وزرا و بزرگان داده میشد: امیر فرمود وی (بوسهل حمدوی) را خلعتی راست کردند، چنانکه وزیران را کنند... و مخاطبۀ وی الشیخ العمید فرمود، و خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد را آزار آمد از این مخاطبه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 390). این سلطان ما امروز نادرۀ روزگار است، خاصه در نبشتن و نامه فرمودن و مخاطبه نهادن. و مخاطبۀ این بوسهل به لفظ عالی خویش گفته است که عمید باید نبشت که ما از آل بویه بیشیم و چاکر ما از صاحب عباد بیش است. (تاریخ بیهقی ص 390). بیاید در تاریخ بابی سخت مشبع آنچه رفت و سالاری تاش و کدخدایی دو عمید بوسهل حمدوی و طاهر کرخی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). آنکه در نامه ها خطابش هست از عمیدان عصر مولانا. مسعودسعد. - عمیدالامر، مایه و نظام کار. (از اقرب الموارد). - عمیدالوجع، محل و مکان درد. (از اقرب الموارد)
شتر از راه برگردنده و میل کننده ج، عنّد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سرکش و به باطل ستیهنده. ردکننده حق، طعن عاند، نیزه ای که به چپ و راست زده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عرق عاند، خوی روان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
شتر از راه برگردنده و میل کننده ج، عُنّد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سرکش و به باطل ستیهنده. ردکننده حق، طعن عاند، نیزه ای که به چپ و راست زده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عرق عاند، خوی روان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
شمن. توضیح این کلمه را به معنی ترسناک افغان و نوحه کننده نوشته اند و بیت ذیل را از ناصر خسرو شاهد آورده اند: برهمندی را بدل در جای کن گر همی زایزد بترسی چون شمند. (ناصر خسرو 123) در دیوان ناصر هم همین معنی آورده اند اما همین طور که درین بیت برهمند مزید علیه برهمن است به نظر می رسد که شمند هم مزید علیه شمن باشد یعنی همان طور که شمن (روحانی بت پرست) از بت خود می ترسد تو نیز از ایزد بترس
شمن. توضیح این کلمه را به معنی ترسناک افغان و نوحه کننده نوشته اند و بیت ذیل را از ناصر خسرو شاهد آورده اند: برهمندی را بدل در جای کن گر همی زایزد بترسی چون شمند. (ناصر خسرو 123) در دیوان ناصر هم همین معنی آورده اند اما همین طور که درین بیت برهمند مزید علیه برهمن است به نظر می رسد که شمند هم مزید علیه شمن باشد یعنی همان طور که شمن (روحانی بت پرست) از بت خود می ترسد تو نیز از ایزد بترس