جدول جو
جدول جو

معنی عمد - جستجوی لغت در جدول جو

عمد
قصد کردن، آهنگ کاری کردن، ویژگی عملی که با قصد و نیت انجام شده باشد
تصویری از عمد
تصویر عمد
فرهنگ فارسی عمید
عمد
چوب های به هم بسته که با آن از دریا و نهر عبور می کنند
نوعی قایق که با تنه و شاخه های درخت درست می کنند
تصویری از عمد
تصویر عمد
فرهنگ فارسی عمید
عمد
(عُ مُدد)
جوان پر از جوانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و مؤنث آن عمدّه میگردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عمد
(عُ مُ)
جمع واژۀ عمود. (منتهی الارب). رجوع به عمود شود، جمع واژۀ عماد. رجوع به عماد شود
لغت نامه دهخدا
عمد
(عُ)
رودباری است در حضرموت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عمد
(عَ مِ)
خاک تر. (منتهی الارب). مکانی که باران آن را نمناک کرده باشد. (از اقرب الموارد) ، هو عمدالثری، او بسیار نیکوئی کننده و بسیاراحسان است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتر که درون کوهانش خسته و شکسته باشد. (منتهی الارب). شتری که سنامش به ’عمد’ دچارشده باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به عمد شود
لغت نامه دهخدا
عمد
(عَ مَ)
ورم تن و زخم آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ورمی است که در پشت باشد. (از ذیل اقرب الموارد) ، جمع واژۀ عماد و یا اسم جمع برای عماد. ورجوع به عماد شود، چوبهای بهم بسته که بدان از دریا و نهر عبور نمایند. (ناظم الاطباء). قسمی قایق یا کشتی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام
مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه.
فرخی.
بر سر دریا همی راند او عمد
می نمودش آن قدر بیرون ز حد.
مولوی (مثنوی ج 1 ص 68).
می رود سباح ساکن چون عمد
اعجمی زد دست و پا و غرق شد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
عمد
(عَ)
کوشش. (منتهی الارب). بطور جد و یقین: قطعه عمداً علی عین، و عمد عین. (از اقرب الموارد) ، نیک راست و یقین. بیگمانی. (منتهی الارب). بطور قصد و اختیار، که ضد آن سهو و خطا میگردد. (از اقرب الموارد). تعمداً. دستی. دانسته. بعمد. متعمداً. عمداً. عمدی.
- بطور عمد، بطور قصد و آهنگ. (ناظم الاطباء).
- بعمد، به اختیار. (ناظم الاطباء). عمداً. دستی. دانسته.
- عمد داشتن، قصد داشتن.
- عمد کردن، بطور اختیار و از روی قصد و آهنگ کاری کردن. (ناظم الاطباء). قصد کردن
لغت نامه دهخدا
عمد
(خِلْ لی فا)
ستون نهادن چیزی را و ایستاده کردن به آن. (منتهی الارب). سقف و امثال آن را بوسیلۀ ستون به پا داشتن و محکم داشتن. (از اقرب الموارد) ، آهنگ کردن خلاف خطا. (منتهی الارب). قصد و آهنگ چیزی کردن. (از اقرب الموارد). آهنگ کردن. (دهار) ، سست و گران گردانیدن بیماری کسی را. (منتهی الارب). سنگین کردن و به درد آوردن بیماری کسی را. (از اقرب الموارد) ، دردناک نمودن و گرانبار کردن وام کسی را. (منتهی الارب) ، افکندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به عمود زدن. (منتهی الارب). بوسیلۀ عمود کسی را زدن. (از اقرب الموارد) ، بر عمود شکم زدن و اندوهگین ساختن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، در دیانت مسیح، به آب معمودیه شستن کودک را. (از اقرب الموارد). رجوع به معمودیه شود
لغت نامه دهخدا
عمد
(خِلْ لی طا)
خشم گرفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چسبیدن به کسی. (منتهی الارب). ملازم گشتن. (از اقرب الموارد) ، درون کوهان شتر ریز و شکسته گردیدن بجهت سواری. (منتهی الارب). شکسته شدن داخل سنام شتر از سواری، در حالی که ظاهرآن سالم باشد. (از اقرب الموارد) ، سست و دردناک گردیدن مرد. (منتهی الارب). به درد آمدن. (از ذیل اقرب الموارد) ، تر کردن خاک را باران، چندانکه بسته گردد بگرفتن. (منتهی الارب). نمناک کردن باران خاک را بطوریکه هنگام گرفتن، بسته گردد بجهت نمناکی. (از اقرب الموارد) ، تر شدن خاک. (از منتهی الارب) ، آماسیدن سرین از سواری و کشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، در شگفت شدن از کسی: أنا أعمد منه،در شگفتم از وی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عمد
کوشش، بطور جد و یقین قصد داشتن
تصویری از عمد
تصویر عمد
فرهنگ لغت هوشیار
عمد
((عَ مَ))
نوعی قایق که از تنه درخت و ریسمان می ساختند
تصویری از عمد
تصویر عمد
فرهنگ فارسی معین
عمد
((عَ مْ دْ))
انجام دادن کاری با نیت و قصد
تصویری از عمد
تصویر عمد
فرهنگ فارسی معین
عمد
خواسته، قصد، منوی
متضاد: ناخواسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عمده
تصویر عمده
تعداد زیاد و کلی از چیزی، بیش تر، اصلی، مهم مثلاً قسمت عمدۀ بحث، آنچه به آن تکیه می کنند، تکیه گاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمدا
تصویر عمدا
به عمد، باقصد و نیت، انجام دادن کاری از روی قصد و نیت نه به طریق پیشامد و تصادف
فرهنگ فارسی عمید
بقصد و بعمد و بطور اراده و اختیار، دستی دستی، دانسته و فهمیده، از روی عمد، کامکیها خود کرده باختیار با قصد و نیت مقابل سهوا تصادفا: عمدا خود را به مهلکه انداخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمده
تصویر عمده
بزرگ و کلان، مقدار کلی و بسیار از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمدی
تصویر عمدی
((عَ))
منسوب به عمد، از روی قصد و نیت نسبت به عمل و رفتار خود، مقابل سهوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمده
تصویر عمده
((عُ مْ دِ))
تکیه گاه، مهم، برجسته، در فارسی به معنی کلی و بسیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمدی
تصویر عمدی
خود خواسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عمده
تصویر عمده
بیشتر، بزرگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عمدا
تصویر عمدا
Deliberate, Deliberately, Designedly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از عمده
تصویر عمده
Wholesale
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از عمدی
تصویر عمدی
Intentional
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از عمده
تصویر عمده
оптовый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از عمدی
تصویر عمدی
преднамеренный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از عمدا
تصویر عمدا
преднамеренный , преднамеренно , умышленно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از عمدی
تصویر عمدی
absichtlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از عمدا
تصویر عمدا
absichtlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از عمده
تصویر عمده
Großhandel
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از عمدی
تصویر عمدی
навмисний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از عمدا
تصویر عمدا
навмисний , навмисно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از عمده
تصویر عمده
оптовий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از عمده
تصویر عمده
hurtowy
دیکشنری فارسی به لهستانی