فخذی است از قبیلۀ خالد که در ساحل خلیج فارس ساکنند و منطقۀ آنان محدود است از شمال به وادی مقطع، از جنوب به ناحیۀ بیاض و از مغرب به منطقۀ صمّان. (از معجم قبائل العرب از قلب جزیره العرب فؤاد حمزه ص 147)
فخذی است از قبیلۀ خالد که در ساحل خلیج فارس ساکنند و منطقۀ آنان محدود است از شمال به وادی مقطع، از جنوب به ناحیۀ بیاض و از مغرب به منطقۀ صَمّان. (از معجم قبائل العرب از قلب جزیره العرب فؤاد حمزه ص 147)
محمد بن عبدالستار کردری عماری حنفی. ملقب به شمس الائمه است. وی از فقهای مشهور بوده است. (از تاج العروس) نام او عبدالواحد بن احمد عماری عدل می باشد. وی استاد و شیخ ابن الصابونی بوده است. (از تاج العروس) احمد بن محمد بن عیسی عماری. وی استاد و شیخ ’ابن جمیع’ بوده است. (از تاج العروس) ابومحمد بن ابی عمرو بن ابی الحسن عماری. بزرگ خاندان عماری در بیهق است. رجوع به عماریان بیهق و عماری (عبدالرحمان بن ابی عمرو احمدبن...) شود محمد بن ابی الحسن علی بن حسن عماری. ملقب به نجم الدین. وی از خاندان عماری در بیهق است. رجوع به عماریان بیهق شود
محمد بن عبدالستار کردری عماری حنفی. ملقب به شمس الائمه است. وی از فقهای مشهور بوده است. (از تاج العروس) نام او عبدالواحد بن احمد عماری عدل می باشد. وی استاد و شیخ ابن الصابونی بوده است. (از تاج العروس) احمد بن محمد بن عیسی عماری. وی استاد و شیخ ’ابن جمیع’ بوده است. (از تاج العروس) ابومحمد بن ابی عمرو بن ابی الحسن عماری. بزرگ خاندان عماری در بیهق است. رجوع به عماریان بیهق و عماری (عبدالرحمان بن ابی عمرو احمدبن...) شود محمد بن ابی الحسن علی بن حسن عماری. ملقب به نجم الدین. وی از خاندان عماری در بیهق است. رجوع به عماریان بیهق شود
جمع واژۀ ضمیر. رجوع به ضمیر شود، دلها: وحشت ملک و هیبت پادشاهی در ضمایر دوستان و دشمنان قرار گرفت. (کلیله و دمنه). و در معرض تسوف پیش ضمایر آید. (کلیله و دمنه). و هم از اثر شقاوت به بدنامی و اسم الحاد بر خود راضی شدند و بضمایرمسلمان بودند. (جهانگشای جوینی) ، (اصطلاح دستور زبان) مقابل اسم ظاهر. رجوع به ضمیر شود
جَمعِ واژۀ ضمیر. رجوع به ضمیر شود، دلها: وحشت ملک و هیبت پادشاهی در ضمایر دوستان و دشمنان قرار گرفت. (کلیله و دمنه). و در معرض تسوف پیش ضمایر آید. (کلیله و دمنه). و هم از اثر شقاوت به بدنامی و اسم اِلحاد بر خود راضی شدند و بضمایرمسلمان بودند. (جهانگشای جوینی) ، (اصطلاح دستور زبان) مقابل اسم ظاهر. رجوع به ضمیر شود
دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. دارای 151 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. دارای 151 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
آنچه بر پشت پیل نهند و در آن نشینند و آن منسوب است به ’عمار’ واضع آن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). صندوق مانندی که برای نشستن سوار آن را بر روی پشت شتر و فیل میگذارند وآن را محمل و هودج هم گویند. و در عربی با تشدید میم است و منسوب به ’عمار’ که نام اول سازندۀ آن بود.و بیشتر عمّاریه استعمال می شده. (از فرهنگ نظام). حوضۀ چوبی که بر پشت فیل بندند، و این بمنزلۀ کجاوه و محمل باشد بر پشت استر. (بهار عجم). هودج مانندی که بر پشت فیل بندند، مانند کجاوه و محمل که بر پشت استر و اشتر بندند. (ناظم الاطباء). و از لفظ ’عماری دار’ که کنایه از ساربان است، مستفاد میشود که عماری بمعنای ’محمل’ نیز آمده است. (آنندراج) : ز گوهر یمن گشته افروخته عماری یک اندردگر دوخته. فردوسی. عماری به پشت هیونان مست چنان چون بود ساز و آیین ببست. فردوسی. عماری و بالای هودج بساخت یکی مهد تا ماه را درنشاخت. فردوسی. بیاورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد، عماری چهل. فردوسی. عماری بماه نو آراسته پس پشت او اندرون خواسته. فردوسی. با شیر ژیان روز شکار آن بنماید کز بیم شود نرمتر از پیل عماری. فرخی. باد خزانی ز ابر پیلان کرده ست از پی آن تا ترا کشند عماری. فرخی. بندگان تو با عماری و مهد خادمان تو با کلاه و کمر. فرخی. بانگ صلوات خلق از دور پدید آید کز دور پدید آید از پیل تو عماری. منوچهری. بوستان بانا امروز به بستان بده ای زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای. منوچهری. گر زآنکه خسروان را مهدی بود بر اشتر خنیاگران او را پیل است بر عماری. منوچهری. بدین شهر دروازه ها شد منقش از آسیب و از کوس چتر و عماری. زینبی. سعد را به عماری اندر به سیستان فرستاد. (تاریخ سیستان). احمد بیرون شد... سوی کرکوری اندر عماری و سرهنگان با او و غلام او تگین با او بود اندر عماری، و یاران او بازگشتند و استر را پی کردند. (تاریخ سیستان). پس آنگه بود چون شاهانه آیین فرستادش عماریهای زرین. (ویس و رامین). کوتوال قلعۀ کوهتیز با پیاده ای سیصد تمام سلاح با او نشاندند، حرمها را در عماریها و حاشیت را بر استران و خران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 67). از بلخ حرکت کرد (خواجه احمد) و در راه هرچند پیل با عماری و استر بامهد بود با خواجه، وی بر تختی می نشست. (تاریخ بیهقی ص 246). لشکر بر سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها و بدو رویه بایستادند. (تاریخ بیهقی ص 290). فزون از صد شتر در زیر بار او، و او در عماری نشسته بود. (منتخب قابوسنامه ص 21). ایا دیده تا روز شبهای تاری بر این تخت سخت این مدور عماری. ناصرخسرو. نز عماری من آمدم بیرون نه بدیده ست روی من مادر. مسعودسعد. تا که عروس دولتت یافت عماری از فلک بهر عماریش کند ابلق گیتی استری. خاقانی. ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب چو رکیب تو روان شد، چه محل روان ما را. خاقانی. حد قدم مپرس که هرگز نیامده ست در کوچۀ حدوث عماری کبریا. خاقانی. جمعی را فرستادند و او را در عماری نهاده به قهندز نقل کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 51). او را در عماری بر صوب ترکستان بردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 90). درپوشید ردای ردی و درآمد در عماری بلاء. (ترجمه تاریخ یمینی ص 450). لیلی چو ستاره در عماری مجنون چو فلک به پرده داری. نظامی. گل چون رخ لیلی از عماری بیرون زده سر به تاجداری. نظامی. پریرویی است شیرین در عماری پرند او شکر در پرده داری. نظامی. سلیمان است گویی در عماری که بر باد صبا تختش روان است. سعدی (بدایع). ز جا برخاست با صد بیقراری چو مه بنشست در شبگون عماری. میرخسرو (از آنندراج). بر گوهر غم کشد عماری بر مرکب خون کند سواری. شیخ ابوالفیض فیاضی (از آنندراج). توحید تو هرکه راند بی قیل بر مورچه زد عماری فیل. شیخ ابوالفیض فیاضی. چشم بهار مثلت لیلی وشی ندیده گلشن به دوش گیرد چون گل عماری تو. محسن تأثیر (از آنندراج). شدم از صحاری من اندر عماری و قد صرت حقاً سعیدالعواقب. (منسوب به حسن متکلم). - عماری یکی، دو کس که در یک محمل نشینند، مانند: خانه یکی. (از آنندراج). ، تابوت. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از بهار عجم). تابوت حمل مرده. (فرهنگ نظام). تابوت بزرگ با سقف، و سقف آن هلالی باشد، و خاص سلاطین و بزرگان از علماء و ارکان باشد. تخت روان. (یادداشت مرحوم دهخدا). تخت روان مانندی که تابوت مرده را در آن گذاشته بر دوش کشند. (ناظم الاطباء) : به آب سرشکم بشویید تن بسازیدم از برگ نسرین کفن گل اندرعماری من گسترید عماریم چون غنچۀ گل برید. سلمان ساوجی (از آنندراج)
آنچه بر پشت پیل نهند و در آن نشینند و آن منسوب است به ’عمار’ واضع آن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). صندوق مانندی که برای نشستن سوار آن را بر روی پشت شتر و فیل میگذارند وآن را محمل و هودج هم گویند. و در عربی با تشدید میم است و منسوب به ’عمار’ که نام اول سازندۀ آن بود.و بیشتر عَمّاریه استعمال می شده. (از فرهنگ نظام). حوضۀ چوبی که بر پشت فیل بندند، و این بمنزلۀ کجاوه و محمل باشد بر پشت استر. (بهار عجم). هودج مانندی که بر پشت فیل بندند، مانند کجاوه و محمل که بر پشت استر و اشتر بندند. (ناظم الاطباء). و از لفظ ’عماری دار’ که کنایه از ساربان است، مستفاد میشود که عماری بمعنای ’محمل’ نیز آمده است. (آنندراج) : ز گوهر یمن گشته افروخته عماری یک اندردگر دوخته. فردوسی. عماری به پشت هیونان مست چنان چون بود ساز و آیین ببست. فردوسی. عماری و بالای هودج بساخت یکی مهد تا ماه را درنشاخت. فردوسی. بیاورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد، عماری چهل. فردوسی. عماری بماه نو آراسته پس پشت او اندرون خواسته. فردوسی. با شیر ژیان روز شکار آن بنماید کز بیم شود نرمتر از پیل عماری. فرخی. باد خزانی ز ابر پیلان کرده ست از پی آن تا ترا کشند عماری. فرخی. بندگان تو با عماری و مهد خادمان تو با کلاه و کمر. فرخی. بانگ صلوات خلق از دور پدید آید کز دور پدید آید از پیل تو عماری. منوچهری. بوستان بانا امروز به بستان بُده ای زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای. منوچهری. گر زآنکه خسروان را مهدی بود بر اشتر خنیاگران او را پیل است بر عماری. منوچهری. بدین شهر دروازه ها شد منقش از آسیب و از کوس چتر و عماری. زینبی. سعد را به عماری اندر به سیستان فرستاد. (تاریخ سیستان). احمد بیرون شد... سوی کرکوری اندر عماری و سرهنگان با او و غلام او تگین با او بود اندر عماری، و یاران او بازگشتند و استر را پی کردند. (تاریخ سیستان). پس آنگه بود چون شاهانه آیین فرستادش عماریهای زرین. (ویس و رامین). کوتوال قلعۀ کوهتیز با پیاده ای سیصد تمام سلاح با او نشاندند، حرمها را در عماریها و حاشیت را بر استران و خران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 67). از بلخ حرکت کرد (خواجه احمد) و در راه هرچند پیل با عماری و استر بامهد بود با خواجه، وی بر تختی می نشست. (تاریخ بیهقی ص 246). لشکر بر سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها و بدو رویه بایستادند. (تاریخ بیهقی ص 290). فزون از صد شتر در زیر بار او، و او در عماری نشسته بود. (منتخب قابوسنامه ص 21). ایا دیده تا روز شبهای تاری بر این تخت سخت این مدور عماری. ناصرخسرو. نز عماری من آمدم بیرون نه بدیده ست روی من مادر. مسعودسعد. تا که عروس دولتت یافت عماری از فلک بهر عماریش کند ابلق گیتی استری. خاقانی. ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب چو رکیب تو روان شد، چه محل روان ما را. خاقانی. حد قدم مپرس که هرگز نیامده ست در کوچۀ حدوث عماری کبریا. خاقانی. جمعی را فرستادند و او را در عماری نهاده به قهندز نقل کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 51). او را در عماری بر صوب ترکستان بردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 90). درپوشید ردای ردی و درآمد در عماری بلاء. (ترجمه تاریخ یمینی ص 450). لیلی چو ستاره در عماری مجنون چو فلک به پرده داری. نظامی. گل چون رخ لیلی از عماری بیرون زده سر به تاجداری. نظامی. پریرویی است شیرین در عماری پرند او شکر در پرده داری. نظامی. سلیمان است گویی در عماری که بر باد صبا تختش روان است. سعدی (بدایع). ز جا برخاست با صد بیقراری چو مه بنشست در شبگون عماری. میرخسرو (از آنندراج). بر گوهر غم کشد عماری بر مرکب خون کند سواری. شیخ ابوالفیض فیاضی (از آنندراج). توحید تو هرکه راند بی قیل بر مورچه زد عماری فیل. شیخ ابوالفیض فیاضی. چشم بهار مثلت لیلی وشی ندیده گلشن به دوش گیرد چون گل عماری تو. محسن تأثیر (از آنندراج). شدم از صحاری من اندر عماری و قد صرت حقاً سعیدالعواقب. (منسوب به حسن متکلم). - عماری یکی، دو کس که در یک محمل نشینند، مانند: خانه یکی. (از آنندراج). ، تابوت. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از بهار عجم). تابوت حمل مرده. (فرهنگ نظام). تابوت بزرگ با سقف، و سقف آن هلالی باشد، و خاص سلاطین و بزرگان از علماء و ارکان باشد. تخت روان. (یادداشت مرحوم دهخدا). تخت روان مانندی که تابوت مرده را در آن گذاشته بر دوش کشند. (ناظم الاطباء) : به آب سرشکم بشویید تن بسازیدم از برگ نسرین کفن گل اندرعماری من گسترید عماریم چون غنچۀ گل برید. سلمان ساوجی (از آنندراج)
قبیله ای است از قبایل عرب درمصر و منسوب به عرب حجاز است و در شهرستان ’اسیوط’ سکنی دارند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از الخطط التوفیقیه ج 17 ص 33 و تاریخ سینا تألیف نعوم شقیر ص 725 و قبائل العرب احمد لطفی سید ج 1 ص 34
قبیله ای است از قبایل عرب درمصر و منسوب به عرب حجاز است و در شهرستان ’اسیوط’ سکنی دارند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از الخطط التوفیقیه ج 17 ص 33 و تاریخ سینا تألیف نعوم شقیر ص 725 و قبائل العرب احمد لطفی سید ج 1 ص 34
گویند کوهی است مشهور در بحرین. و گویند عمامیه و بذیل دو کوهند در عالیه. و نیز گویند عمایه کوهی است در نجد در بلاد بنی کعب و ازآن حریش و حق و عجلان و قشیر و عقیل. و چون هرچه وارد این کوه شود نام و اثر او از بین میرود، لذا آن را بدین نام خوانده اند. و آن کوهی است مستدیر وحداقل طول و عرض آن ده فرسخ باشد. این کوه از تپه هایی پی در پی و قرمزرنگ تشکیل شده است. و در آن آبهایی اندک و شغال و پلنگ یافت شود. و درختانی بسیار دارد که اکثر آنها درخت ’بان’ است و قله هایی دارد که نتوان آنها را پیمود. (از معجم البلدان). عمایه، کوهی است در بلاد هذیل. (از لسان العرب) (از تاج العروس)
گویند کوهی است مشهور در بحرین. و گویند عمامیه و بذیل دو کوهند در عالیه. و نیز گویند عمایه کوهی است در نجد در بلاد بنی کعب و ازآن ِ حریش و حق و عجلان و قشیر و عقیل. و چون هرچه وارد این کوه شود نام و اثر او از بین میرود، لذا آن را بدین نام خوانده اند. و آن کوهی است مستدیر وحداقل طول و عرض آن ده فرسخ باشد. این کوه از تپه هایی پی در پی و قرمزرنگ تشکیل شده است. و در آن آبهایی اندک و شغال و پلنگ یافت شود. و درختانی بسیار دارد که اکثر آنها درخت ’بان’ است و قله هایی دارد که نتوان آنها را پیمود. (از معجم البلدان). عمایه، کوهی است در بلاد هذیل. (از لسان العرب) (از تاج العروس)
از عشایر ’صلت’ هستند که از نواحی قدس باشند. و از حدود سال 214 ه. ق. به عوامله پیوستند. تعداد آنان در حدود 150 تن است و آنان را خویشانی در ’کفرعوان’ است که به همین نام مشهورند. (از معجم قبائل العرب از تاریخ شرقی الاردن و قبائلها تألیف بیک ص 244) شعبه ای از عشیرۀ عمایرۀ صلت هستند که در ناحیۀ ’کوره’ در منطقۀ عجلون، واقع در قریۀ ’کفرعوان’ بسر میبرند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از تاریخ شرقی الاردن و قبائلها تألیف بیک ص 325)
از عشایر ’صلت’ هستند که از نواحی قدس باشند. و از حدود سال 214 هَ. ق. به عوامله پیوستند. تعداد آنان در حدود 150 تن است و آنان را خویشانی در ’کفرعوان’ است که به همین نام مشهورند. (از معجم قبائل العرب از تاریخ شرقی الاردن و قبائلها تألیف بیک ص 244) شعبه ای از عشیرۀ عمایرۀ صلت هستند که در ناحیۀ ’کوره’ در منطقۀ عجلون، واقع در قریۀ ’کفرعوان’ بسر میبرند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از تاریخ شرقی الاردن و قبائلها تألیف بیک ص 325)
باطن انسان اندرون دل، آن چه در خاطر بگذرد اندیشه، وجدان، سر پنهان راز، جمع ضمایر (ضمائر)، کلمه ای که جای اسم قرار گیرد و دلالت بر شخص یا شی کند. یا ضمیر اشاره. ضمیریست که کسی یا چیزی را با اشاره نشان دهد و آن دو صیغه دارد: این برای اشاره به نزدیک آن برای اشاره به دور: فریب دشمن مخور و غرور و مداح مخر که این دام زرق نهاده است و آن کام جمع گشاده. توضیح فرق ضمیر اشاره با اسم اشاره آنست که پس از اسم اشاره اسم آید: این خانه آن کتاب ولی ضمیر اشاره تنها استعمال شود. یا ضمیر اضافه. در حالت اضافه آید از این قرار: - م - ت - ش - مان - تان - شان مانند: دخترم دخترت دخترش دخترمان دخترتان دخترشان. یا ضمیر شخصی. ضمیری که یکی از سه شخص را برساند یا به عبارت دیگر دلالت کند بر متکلم مخاطب غایب و آن بر دو قسم است: متصل و منفصل. یا ضمیر فاعلی. از اقسام ضمیر شخصی متصل است و آن دال بر فاعل است از این قرار: - م - - د - یم - ید - ند مانند: می روم می روی می رود می رویم می روید می روند. یا ضمیر متصل. ضمیریست که تنها ذکر نشود و آن بر دو قسم است: ضمیر فاعلی ضمیر مفعولی و اضافی. یا ضمیر مشترک. ضمیریست که با یک صیغه در میان تکلم و مخاطب و غایب مشترک باشد و همیشه مفرد استعمال شود مانند: خود خویش خویشتن: من خود آمدم تو خود آمدی او خود آمد... یا ضمیر مفعولی. از اقسام ضمیرشخصی متصل است و آن دال بر مفعول است از این قرار: - م - ت - ش - مان - تان شان مانند: بردم بردت بردش بردمان بردتان بردشان. (یعنی برد مرا برد ترا) یا ضمیر منفصل. ضمیریست که تنها هم ذکر شود از این قرار: من تو او (وی آن) ما شما ایشان. توضیح حالات اسم درین ضمایر نیز جاریست مثلا فاعلی: من رفتم تو رفتی... مفعولی: مرا (من را) گفت ترا (تو را) گفت... اضافی: کتاب من کتاب تو، آنست که کسی چیزی اندیشد و بر زبان نیاورد و منجم از روی قواعد احکام نجومی آن را استخراج کند و بگوید که آن نیت حاصل می شود یا نه مقابل خبیء، قیاسی بود که کبرایش محذوف باشد و علت حذف یا غایت وضوح بود چنان که گوییم: خط اب و خط اج از یک مرکز به یک محیط شده اند پس متساوی باشند. یا آن که خواهند که کذب مخفی باشد چنان که گویند: فلان شخص به شب طوف می کند پس خائن است. چه به تصریح کبری کذبش ظاهر شود، جمع ضمایر (ضمائر)
باطن انسان اندرون دل، آن چه در خاطر بگذرد اندیشه، وجدان، سر پنهان راز، جمع ضمایر (ضمائر)، کلمه ای که جای اسم قرار گیرد و دلالت بر شخص یا شی کند. یا ضمیر اشاره. ضمیریست که کسی یا چیزی را با اشاره نشان دهد و آن دو صیغه دارد: این برای اشاره به نزدیک آن برای اشاره به دور: فریب دشمن مخور و غرور و مداح مخر که این دام زرق نهاده است و آن کام جمع گشاده. توضیح فرق ضمیر اشاره با اسم اشاره آنست که پس از اسم اشاره اسم آید: این خانه آن کتاب ولی ضمیر اشاره تنها استعمال شود. یا ضمیر اضافه. در حالت اضافه آید از این قرار: - م - ت - ش - مان - تان - شان مانند: دخترم دخترت دخترش دخترمان دخترتان دخترشان. یا ضمیر شخصی. ضمیری که یکی از سه شخص را برساند یا به عبارت دیگر دلالت کند بر متکلم مخاطب غایب و آن بر دو قسم است: متصل و منفصل. یا ضمیر فاعلی. از اقسام ضمیر شخصی متصل است و آن دال بر فاعل است از این قرار: - م - - د - یم - ید - ند مانند: می روم می روی می رود می رویم می روید می روند. یا ضمیر متصل. ضمیریست که تنها ذکر نشود و آن بر دو قسم است: ضمیر فاعلی ضمیر مفعولی و اضافی. یا ضمیر مشترک. ضمیریست که با یک صیغه در میان تکلم و مخاطب و غایب مشترک باشد و همیشه مفرد استعمال شود مانند: خود خویش خویشتن: من خود آمدم تو خود آمدی او خود آمد... یا ضمیر مفعولی. از اقسام ضمیرشخصی متصل است و آن دال بر مفعول است از این قرار: - م - ت - ش - مان - تان شان مانند: بردم بردت بردش بردمان بردتان بردشان. (یعنی برد مرا برد ترا) یا ضمیر منفصل. ضمیریست که تنها هم ذکر شود از این قرار: من تو او (وی آن) ما شما ایشان. توضیح حالات اسم درین ضمایر نیز جاریست مثلا فاعلی: من رفتم تو رفتی... مفعولی: مرا (من را) گفت ترا (تو را) گفت... اضافی: کتاب من کتاب تو، آنست که کسی چیزی اندیشد و بر زبان نیاورد و منجم از روی قواعد احکام نجومی آن را استخراج کند و بگوید که آن نیت حاصل می شود یا نه مقابل خبیء، قیاسی بود که کبرایش محذوف باشد و علت حذف یا غایت وضوح بود چنان که گوییم: خط اب و خط اج از یک مرکز به یک محیط شده اند پس متساوی باشند. یا آن که خواهند که کذب مخفی باشد چنان که گویند: فلان شخص به شب طوف می کند پس خائن است. چه به تصریح کبری کذبش ظاهر شود، جمع ضمایر (ضمائر)