جدول جو
جدول جو

معنی علویق - جستجوی لغت در جدول جو

علویق
(عَ لَ)
دهی است جزء دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 7 هزارگزی شمال باختری ورزقان و 4 هزار و پانصد گزی راه ارابه رو تبریز به اهر. ناحیه ایست جلگه و دارای آب و هوای معتدل. سکنۀ آن 774 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و سیب زمینی است. اهالی به کشاورزی و گله داری اشتغال دارند و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. دارای راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علویه
تصویر علویه
(دخترانه)
از نسل علی (ع)، سیده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از علوی
تصویر علوی
مربوط به عالم بالا، بالایی، آسمانی مثلاً کواکب علوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علوی
تصویر علوی
از نسل یا اولاد علی بن ابی طالب (ع)، سیّد، شیعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علویه
تصویر علویه
مؤنث واژۀ علوی، سیّده، شیعه مونث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علویه
تصویر علویه
مؤنث واژۀ علوی، مربوط به عالم بالا، بالایی، آسمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علایق
تصویر علایق
علاقه ها، دلبستگی ها، زمینها و ملک ها، دارایی ها، جمع واژۀ علاقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیق
تصویر علیق
تمشک، میوه ای ترش مزه شبیه شاتوت یا توت فرنگی و به رنگ سرخ مایل به سیاهی که بوتۀ آن خودرو است و در جاهای گرم و مرطوب در جنگل ها و صحراها می روید در بعضی جاها آن را می کارند و تربیت می کنند و میوۀ بهتر و درشت تری از آن به دست می آورند، دارای ویتامین C، قند، اسیدسیتریک و اسیدمالیک بوده و اشتهاآور و ملین و مدر و ضد اسکوربوت است همچنین ترشح عرق را زیاد می کند و برای تصفیۀ خون نافع است، توت سه گل، تلو، توت العلیق، علّیق الجبل، سه گل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیق
تصویر علیق
خوراک ستور، آنچه چهارپایان می خورند از کاه، جو، بیده و علف
فرهنگ فارسی عمید
(عَ لَ)
علی بن حسن (یا حسین) ، مکنی به ابوالقاسم. از منجمان و ریاضی دانان مشهور قرن چهارم هجری بود. رجوع به ابن أعلم در همین لغت نامه و نیز به ریحانه الادب ج 5 ص 252 و قاموس الاعلام ج 1 ص 603 ونامۀ دانشوران ج 2 ص 612 و أخبارالعلما ص 157 شود
عبدالرحمان بن محمد یوسف بن عمر بن علی بن ابی بکر علوی زبیدی یمانی حنفی، ملقب به وجیه الدین. رجوع به علوی زبیدی شود
عبدالرحمان بن ابراهیم بن اسماعیل بن عبدالله بن عبدالرحمان بن محمد بن یوسف علوی یمانی زبیدی. رجوع به علوی زبیدی شود
قاسم بن محمد بن هشام (یا هاشم) مدائنی. از علمای ریاضی قرن سوم و چهارم هجری. رجوع به قاسم بن محمد بن هشام شود
سلیمان بن ابراهیم بن عمر علوی تعزی یمنی، مکنی به ابوالربیع، و ملقب به نفیس الدین. رجوع به علوی تعزی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
منسوب به علی. رجوع به علی شود. کسی که از اولاد علی بن ابی طالب (ع) باشد. (ناظم الاطباء). مصطلح آن است که کسی را که از اولاد علی و فاطمه (ع) باشد علوی گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج) : چون کار آل برمک بالا گرفت... مردی علوی یحیی بن عبدالله بن حسن مثنی بن الامام حسن المجتبی بن امیرالمؤمنین... علی بن ابی طالب (ع)... خروج کرد و گرگان و طبرستان بگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421). جز فرمانبرداری روی نیست که دشمنان بسیار داریم و متهم به علویانیم. (تاریخ بیهقی ص 422). شیادی گیسوان بافت بصورت علویان و با قافلۀحجاج به شهری درآمد در هیئت حاجیان. (گلستان سعدی)، مقابل عثمانی. کسانی را گویند که پس از قتل عثمان، علی را به قتل عثمان تهمت نکردند و به عایشه و معاویه نپیوستند. و پیروان این طریقت را نیزعلوی گویند هرچند درک زمان علی و معاویه نکرده باشند. و میان رواه از تابعین و جز آنان را با صفت ’و کان علویاً’ نام میبرند، مقابل عثمانی. و ناصرخسرو قبادیانی را که علوی میگفتند ازین قبیل است، نه اینکه از ذریۀ طاهرۀ رسول باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ یِ حَ سَ)
دهی است از دهستان مشهد اردهار بخش قمصر شهرستان کاشان واقع در 58 هزارگزی شمال باختری قمصر، درسر راه فرعی کاشان به مشهد اردهار. ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر. سکنۀ آن 400 تن است. آب آن از دو رشته قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و میوه است. این ده دارای معصومزاده و چناری کهنسال است. اهالی به زراعت و گله داری اشتغال دارند و صنایع دستی زنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(عَلْ وا)
نام اسبی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ وی ی)
منسوب به ’عالیۀ’ نجد (برخلاف قیاس). رجوع به ’عالیه’ و عالی شود. و در شعر مراربن منقذ فقعسی آمده است:
اًذا هب علوی الریاح وجدتنی
کأنی لعلوی الریاح نسیب.
(از معجم البلدان).
و نیز رجوع به منتهی الارب واقرب الموارد شود
لغت نامه دهخدا
(عُلْ / عِلْ / عَلْ)
منسوب به ’علو’ خلاف سفل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ملک و فرشته. (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) ، کوکب. (غیاث) (برهان). سیاره. (ناظم الاطباء) ، بالا. بالاتر. (دزی از چهارمقاله حاشیۀ ص 11). بلندی وسمائی ضد سفلی، که منو نیز گویند. (ناظم الاطباء).
- علوی گهر، آسمانی اصل. بلندقدر. اصیل. بلندپایه:
بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند...
تابناکند از آنروی که علوی گهرند.
منوچهری.
- آباء علوی، نه فلک یاهفت ستاره. (غیاث). و رجوع به آباء شود: اما چون این عالم کمال یافت و اثر آباء عالم علوی در امهات عالم سفلی تأثیر کرد... (چهارمقاله ص 11)
لغت نامه دهخدا
(عُلْ لَ)
گیاهی است که به درخت پیچد. (از لسان العرب). گیاهی است که به درخت پیچد و شبیه به گل سرخ است و آن را علّیقی ̍ نیز گویند و یک دانۀ آن علّیقه است. (از اقرب الموارد). درختی باشد که برگ آن را پزند ودر خضاب به کار برند. (برهان قاطع) نباتی است خاردار و در برگ و شکل شبیه به گل سرخ و ثمرش در شکل و طعم مثل توت سیاه و آن را در دیلم ’تموش’ و به ترکی ’بکورنیکان’ و به یونانی ’باطس’ و به لاتینی ’روس وسائر’ و به فارسی ’ورد’ و به شیرازی ’توت سه گل’ نامند. وآن دو نوع است جبلی و غیرجبلی. غیرجبلی آن را به لاتین ’سارساهوره’ نامند. طبیعت آن مرکب القوی است و سردی و خشکی تا درجۀ دوم بر آن غالب است. جمیع اجزای آن مجفف و مبرد است و نیز رادع و حابس نفث الدم و نزف الدم و سیلان رحم است و مقوی احشاءالرأس نیز میباشد. ضماد برگ آن برای زخمهای سرد و برآمدگی حدقۀ چشم مفید است. و عصارۀ مسحوق ساق و برگ تازۀ آن با اندکی صمغ برای امراض حاره و باردۀ چشم بخصوص قرحه و دمعه و ناخنه و ورم و برآمدگی آن نافع است. خاییدن برگ آن برای قروح لثه و استرخای آن و قلاع و بدبویی دهان و جراحات تازۀ آن سودمند است، خاییدن میوۀ رسیدۀ آن نیز همین فایده را دارد. آشامیدن آب برگ و ساق تازۀ آن با اندکی صمغ عربی برای تقویت معده و نفث الدم و حبس اسهال و فضلات و بواسیر نافع است. و آشامیدن آب طبیخ برگ و میوۀ آن با گلاب در حین حیض مانع حمل است. و آشامیدن آب گل آن نیز حابس اسهال است. ضماد برگ آن مقوی معده است و بواسیری را که خون از آن جاری باشد درمان میکند و این ضماد محلل اورام و منفجرکننده دبیلات است و مانع ازدیاد آکله و نمله و ساعیه است. طلای عصارۀ میوۀ تازۀ آن برای تخفیف قروح رطبه ومنع سیلان چرک و رطوبات از آن مفید است و گل آن نیز این خاصیت را دارد. ضماد برگ و شاخه های تازه و نازک آن برای سحج رانها در هنگام سفر نافع است. طبیخ برگ و ثمر آن سیاه کننده موی است و خضابی است نیکو. و گویند هر کس بعد از هر حمام دو قدم خود را با آن بشویدموی او سفید نگردد. نوع جبلی آن کم خارتر است و خارهای آن باریکتر میباشد و خودش شبیه به نسرین است و خواصش مانند نوع غیرجبلی آن است. گویند که موسی (ع) آتش را از این درخت دیده است و برخی گویند که از درخت عناب دیده است. (از مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). و آن را نوعی لبلاب نیز دانند. رجوع به لبلاب شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ وی یَ)
دهی است جزء دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در 21 هزارگزی جنوب کلیبر و 2 هزارگزی راه شوسۀ اهر به کلیبر. ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل. سکنۀ آن 136 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات است. اهالی به زراعت و گله داری اشتغال دارند و صنایع دستی آنها جاجیم بافی و گلیم بافی است. دارای راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَرْ رُ)
چرب و نرم کردن طعام را. (زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). به مسکه یا به روغن نیکو کردن طعام را. و یقال: لا اکل الا ما لوق لی، ای لین لی حتی یصیر کالزبد فی لینه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دهی است کوچک از دهستان ندوشن بخش خضرآباد شهرستان یزد واقع در 19 هزارگزی جنوب باختری خضرآباد و هزار و پانصدگزی راه ندوشن. ناحیه ایست کوهستانی دارای آب و هوای معتدل و مالاریائی. سکنۀ آن 75 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه آن فرعی میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ وی یَ)
مؤنث علوی ّ. (اقرب الموارد). رجوع به علوی شود. زنی که از اولادعلی بن ابی طالب (ع) باشد. (از ناظم الاطباء). سیده
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ)
رجوع به علائق شود.
- علایق روزگار، گرفتاری و بستگی به امور معیشت. (ناظم الاطباء) : بسبب نوازل محن و عوارض فتن و عوایق ایام و علایق روزگار تیر تمنی ایشان بهدف مراد نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ وی یَ / یِ)
مؤنث علوی، منسوب به علی، بمعنای لغوی کلمه که بلند و برتر است.
- کواکب علویه، زحل و مشتری و مریخ. (از اقرب الموارد). اما در تداول فارسی زبانان ضبط کلمه، علویه تأنیث علوی است. و کواکب علویه زحل و مشتری و مریخ دانسته شده اند. (ازیادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون، و نیز رجوع به علویه و علویین شود
لغت نامه دهخدا
(عُلْ وی یَ / یِ)
مونث علوی. رجوع به علوی شود.
- جواهر علویه، ستارگان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِلْ وی یَ / یِ)
تأنیث علوی. رجوع به علوی و علویه و علویین شود.
- علم آثار علویه، علم به امطار و ریاح و رعود و بروق و شهب و نیازک و امثال آن، و آن یکی از اقسام علوم طبیعیۀ قدما باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
واسان خوراک ستور کاه و جو اسپست (یونجه)، کیهه از گیاهان خوراک ستوران از کاه و یونجه و علف و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علوی
تصویر علوی
بالا، بالاتر، سماوی، بلندی منسوب به حضرت علی (ع)
فرهنگ لغت هوشیار
مرگ، دیو، پتیار (بلا)، زن پیمان شکن، مادینه بی مهر از ستور، دایه شیر ده دوست داشتن دل بستن، دشمنی کردن از واژگان دو پهلو، بار دار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
زاده علی علیه السلام، باور دار علی علیه السلام شتفتی بالایین ابریک پهرمیک منسوب به علو. مونث علوی. یا جواهر علویه. ستارگان. یا کواکب علویه. سبعه سیاره هفت کوکب
فرهنگ لغت هوشیار
جمع علاقه دلبستگیها ارتباطات، اسبابی که طالبان تعلق بدان کنند و از مراد باز مانند. یا علایق روزگار. گرفتاری ها و بستگی ها بامور معیشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علوی
تصویر علوی
((عَ لَ))
منسوب به امام علی (ع)، کسانی که از اولاد امام علی (ع) باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علایق
تصویر علایق
((عَ یِ))
جمع علاقه، دلبستگی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علوی
تصویر علوی
((عُ یا عِ لْ یّ))
بالایی، از عالم بالا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علیق
تصویر علیق
((عَ لِ))
خوراک چهارپایان
فرهنگ فارسی معین
علف، علوفه، کاه، یونجه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارتباط، بستگی ها، تعلقات، وابستگی ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد